مروري بر «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» مجموعه داستان قباد آذرآيين
ساده اما نغز، مثل زندگي مردم
حسن فريدي
«روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» مجموعهاي از 17 داستان كوتاه قباد آذرآيين است كه در دو بخش تنظيم شده است. بخش اول هشت داستان كوتاه با يك راوي نوجوان- جوان و بخش دوم نُه داستان با راوي داناي كل محدود. در خوانش داستانها بسيار مشهود است كه نويسنده پاي اين داستانها نه تنها عرق جبين كه عرقريزي روح داشته. پسِ پُشت هر كدام از اين داستانها عمري تجربه زيست و ممارست نوشتن و بازنوشتن نهفته است. يك داستان خوب زماني از آب و گل در ميآيد كه روايت قوي و ساختار رنگين داشته باشد. نويسنده به جز تجربه و تخيل، بايد بينش داشته باشد. داستانهاي اين مجموعه، اين هر سه را يكجا دارند. ما با داستانهايي ساده و سرراست سروكار داريم، بدون پيچيدگيهاي تصنعي. ساده، به سادگي زندگي مردم اما نغز. پراحساس، شفاف و تكاندهنده! داستانهايي از جنس مردم. مردم كوچه و بازار. زندگي مردم دور و بر خودمان. مخاطب، هر كدام از اين داستانها را كه ميخواند، به خود ميگويد حيف كه تمام شد و دوست دارد ادامه داشته باشد؛ همچون زندگي مردم كه با تمام فراز و فرودها، با تمام درد و رنجها، با تمام غم و اندوهها و حسرتها، آرزوها، اميدها و نااميديها و با تمام خوشيها و ناخوشيها ادامه دارد و دوست داريم ادامه داشته باشد؛ بماند؛ همچون «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد»؛ مجموعهاي كه افسوس مورد كملطفي و بيمهري منتقدين محترم واقع شده است.
در داستان «رباب»، رباب دختر شيرينعقل
30 سالهاي است كه با پسرهاي كمسن و سال
- نوجوان - محله بازي ميكند. در اين داستان برخلاف معمول، پسرها به او تعرضي نميكنند. نكته مهم داستان، پايان غيرمنتظره آن است. رباب به بچهها آسيب نميزند، سنگي بر ميدارد و بر سر مرتضا برادر خود ميكوبد. «رِبِل پوشها» داستان چند نوجوان فقير است كه با دمپايي ميروند سينما. جز يكي از آنها، بقيه پاپوشي جز كتاني ندارند. مامور كنترل بليت به آنها اجازه نميدهد وارد سينما شوند؛ آنها تصميم ميگيرند يك جفت كفش رِبِل را چند بار از سرديوار پرت كنند و به نوبت بپوشند تا بتواند از ورودي سينما عبور كنند و وارد آن بشوند. آنها ميروند تا فيلمي از سينماي جان وين ببينند. فيلمي با همان تكيه كلامهاي شيرين جان ويني؛ يا بهتر است بگويم خوشمزگيهايي كه دوبلورهاي خودمان گذاشته بودند توي دهانش.
در «خانه نفتي ما» به شكلي كنايي آدمها روي نفت نخوابيدهاند. نفت زير پاي آنها نيست؛ بلكه لوله نفت از درون خانه ميگذرد و زير سر اهالي خانه است. لوله نشتي دارد و صداي چكچك نفت به گوش ميرسد و بوي نفت به مشام. سهم اهالي خانه از نفت، خانهخرابي است؛ چراكه سرپناه اهالي خانه در حال تخريب است. «به ميمنت جشن فرخنده» سياسيترين داستان كتاب است. از يك طرف جشن شاهنشاهي برپاست و از طرف ديگر دستگيري اردشير كه در خانه مانده و در جشن شركت نكرده و كتاب ميخواند. مادري كه با اصرار و ابرام همسر به تماشا ميرود ولي دلش بالبال ميزند براي فرزند و نگران است كه نكند برايش اتفاقي بيفتد. در بازگشت از جشن، آنچه نبايد بشود، شده. انگار از هرچه بترسي به همان ميرسي! مادر كتابهاي پخشوپرا شده را ميبيند و عينك شكسته فرزند را: «...اردشير حالا بيعينك چه ميكند؟ او كه بيعينك، يك قدمي جلوي پايش را هم نميتواند ببيند.» عينك ميتواند در اين داستان سمبل و نماد باشد؛ روشنفكري كه بايد عينك را كنار بگذارد تا واقعيتهاي جامعه را ببيند؛ هر چند كه بدون عينك هم - متاسفانه- جايي را نميبيند!
«حرف بزن لاكپشت سياه» بهترين داستان مجموعه است. از آن داستانهايي كه نميتواني يك واژه از آن كم يا به آن اضافه كني. داستان تكگويي پيرمردي عليل و ذليل است و تنهايي او كنج خانه. او كه چند فرزند پسر و دختر دارد، منتظر تلفني است اما دريغ از يك نفر كه حالش را بپرسد. «حرف بزن لاك پشت سياه» داستان خُرده روايتهاست؛ روايتهاي كوتاهي از زندگي فرزندان. گيروگرفتاريهاي آنان. غلام پسر بزرگ كه با سركارگر حرفش شده، ماهبانو دختر كوچكش كه بچهاش سياه سرفه گرفته، صيفور كه سهراب پسرش جبهه رفته و برنگشته، نازبانو كه در جواني بيماري قلبي گرفته، سليمان، داماد كوچكش، ديپلم ادبي گرفته و كار گيرش نميآيد، خسرو بايد خدا را شكر كند كه زني به اين خوبي، ماه پاره، گيرش آمده و شايد خوشبختترين فرد خانواده است؛ كاووس كه به ژاپن رفته و مردهسوز - نه مرده شور- شده و اما همه اين روايتها يكطرف، عكس قاب گرفته همسرش هم يك طرف. زني كه اگرچه سالهاست كه رفته و تنهايش گذاشته اما پيرمرد لقمه را اول به او تعارف ميكند و بعد به دهان خودش ميگذارد. «پرگل» داستان زندگياي است كه مثل عمر گل كوتاه و پرپر شده است. داستان زيبايي با تكيه كلامها و لحن دلنشين زني به نام پرگل با نگاهي به پشت سر. به گذشتهاي از دست رفته. نگاهي با حسرت و آه و افسوس. هر از چند لحظه راننده مينيبوس ازش ميپرسد كجايي؟ داستان «خاكستر» تكگويي پُر و پيمان شش صفحهاي از مادري است كه با دست خودش پسرِ جوانِ ناخلفِ شرورِ معتادِ ساقياش را ميكشد و... «دوش آخر» داستاني است درباره تخليه منازل سازماني. غلامي مامور حراست، گفته بود پنج تومان بدهد تا اسمش را از توي ليست بكشد بيرون. زير بار نرفته بود و گفته بود «من باج به شغال نميدم.»
«توي همين خانه، اردشير و منوچهر و بهرام و شهرام را داماد كرده بودند. پروانه و پوران و ايران را عروس كرده بودند. پروين شانزده ساله را توي همين خانه راهي سينه قبرستان كرده بودند. هر گوشه اين حياط كه نگاه ميكرد، چيزهايي به ياد ميآورد.» قصه كلكل كردن زن با مردش. يكي به دو كردن با مردش كه روي تاب نشسته و باد ميخورد و جلو- عقب ميرود. تكان ميخورد. تاب، نماد و نشان حركت است و تكان و گذر و غيرثابت بودن؛ مثل زندگي. زندگياي كه روي هواست! در داستان «رژه» پدر و مادري منتظر آمدن فرزندشان از جبهه هستند كه دو سال سربازياش تمام شده. چشم انتظارند و لحظه شماري ميكنند كه از در بيايد داخل. تا اينكه چند نفر نظامي به درِ خانه ميآيند و پيرمرد را به مسجد ميبرند؛ به مراسم ختم. داستاني كه در زندگي واقعي ما هم بسيار اتفاق افتاده است.
در داستان «حيدر»، نويسنده، چهل و دو سال زندگي حيدر را در هفت صفحه خلاصه كرده است. از 118 سالگي تا 60 سالگي. مهاجرت، كارگري، استخدام در شركت نفت، ازدواج با معصومه دختر دايي، طلاق دادن او، ازدواج براي بار دوم با فرشته منشي رييس، بازنشسته شدن و بلاياي بسياري كه در آن سالهاي آزگار بر سر حيدر آمده است.
حالا ميرسيم به داستان تكاندهنده «كرنا و ماه» با آن عنوان با مسما و زيبايش. قصه پدر و مادري كه فرزندشان، سالارشان، «سالار سينه پهنشان» به جبهه رفته و برنگشته.
بعد از سر سلامتي دادن در و همسايه و فك و فاميل، مرد به انباري ميرود. كرنا را پيدا ميكند. كرنايي كه سالهاست صدايش در نيامده: «كرنا را آرام از توي جلدش بيرون كشيد. انگار كه بخواهد كسي را از خواب سنگين چند ساله بيدار كند... پا گذاشت روي پله اول نردبان چوبي. مرد از نردبان لرزان بالا رفت... مرد حالا روي بام خانه بود. ... پاها را پس و پيش گذاشت، لب بر لب كرنا، تمام نيرويش را در گلويش جمع كرد و رو به ماه بدر، كرنا كشيد... زن برگشت توي اتاق. دست بالا برد و چمدان بزرگ را از توي تاقچه آورد پايين. نشست و درِ چمدان را باز كرد. چمدان پُر بود از بوهاي آشناي قديمي. زن از توي چمدان يك پيراهن بلند چاكدار، يك لچك ريالي، يك «مينا»ي بلند سبز رنگ، يك شلوار مخمل و يك جفت كفش نو درآورد و پوشيد. دو تا دستمال حرير خوشرنگ هم از ته چمدان كشيد بيرون... رفت ايستاد وسط حياط و شروع كرد به دستمال بازي. مرد مقام سازش را با رقص زن ميزان كرد. زن بلند كل كشيد.»
«واگويه»، آخرين داستان كتاب هم باز داستانِ مادري را روايت ميكند كه جوان ناكام از دست داده است و از جهتي يادآور «قصه ننه امرو» كه احمد محمود ميگفت قصه مادر اين ديار است كه از هزار سال پيش بوده و تا هزار سال ديگر خواهد بود.