• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3256 -
  • ۱۳۹۴ شنبه ۹ خرداد

«مترو يا جمعه بازار» - «مترو يا بازار سد اسمال»


  محمد حيدري٭/
خيابان‌هاي تهران مطابق هميشه بسيار شلوغ، پرتنش و پراسترس است. هر جا كه مي‌روي و هر طرف را كه مي‌نگري اين موج منفي نمايان است. در اين تلاطم فقط به دنبال راه فراري از اين نابساماني‌ها هستي و چه گزينه‌اي بهتر از مترو. مكاني براي فرار از سرما و گرما، ترافيك‌هاي سنگين، چراغ قرمزهاي طولاني، بوق‌هاي ممتد و بي‌دليل، كرايه ماشين‌هاي بي‌حساب و كتاب، آلودگي‌ها و همه ناهنجاري‌هاي ديگر كه تو را از وضعيت نابسامان اين شهر خسته‌كننده، خسته‌تر كرده است. وقتي از پله‌هاي مترو پايين مي‌روي گويي همه‌چيز رو به فراموشي مي‌رود. راهروهايي تميز و تا حدودي آميخته با معماري اسلامي و ايراني و تابلوهاي آراسته با مضامين اخلاقي، اسلامي و تربيتي؛ اندك اندك حال و هواي آدم در حال تغيير است و آرامشي تو را
فرا مي‌گيرد. گويي وارد يك نمايشگاه فرهنگي و هنري شده‌اي، نمايشگاه‌هاي عكس با موضوعات مختلف و غرفه‌هاي كتاب كه همگي چشم‌انداز يك حس خوب است.
 اما انگار اين حس خوب قرار نيست خيلي به درازا بكشد، زيرا يكباره خود را در مقابل خيل عظيمي از مسافران براي ورود به قطارهاي اين شهر زيرزميني مي‌بيني و ناخودآگاه استرس جا ماندن از قطار تو را اندك اندك فرا مي‌گيرد. قطار به ايستگاه مي‌رسد و آماده باز شدن درها مي‌شود ولي اينجا هركس به فكر كار خودش است چون يك لحظه غفلت مساوي است با جا ماندن تا قطار بعدي؛ پس خودت را چست و چابك آماده نگه مي‌داري كه ناگهان درها باز مي‌شود ولي انگار قرار نيست كسي از جايش تكان بخورد پس مسافران داخل قطار با هرچه قدرت در بدن دارند فقط به دنبال باز كردن روزنه‌اي در جمعيت براي خروج هستند. بنابراين تنها چيزي كه در پستوهاي ذهنت تصور مي‌شود، كلمه فشار است؛ آن هم از نوع شب اول قبر! گاهي به خود مي‌گويي اين پديده آنچنان هم بد نيست زيرا وقتي هر روز اين فشارها را تحمل مي‌كني در آن هنگام به اعمال خود بيشتر مي‌انديشي كه به واقع روز جزا و فشار قبري هم هست!
خلاصه كافي است با كمي هل دادن و چشم غره رفتن به ديگران جاي خود را در دل مردماني ديگر پيدا كني تا با خيالي راحت به آرامش نسبي برسي. حال درهاي واگن بسته شده و قطار اين شهر فرنگ به حركت درمي‌آيد. با خود در اين تصوري كه چه آدم زرنگي هستي كه همانند آن نگون‌بختان منتظر قطار بعدي نيستي و در حالي كه لبخندي كند از روي رضايت بر لب داري در آسايشي عميق فرو مي‌روي كه ناگهان با صداهاي غرنده و مهيب به حال خود باز مي‌گردي؛ آري چون اينجا شهري است با شكل و شمايل و فرهنگ خودش! درست است كه از بوق و ترافيك و آلودگي خبري نيست ولي تا دلت بخواهد اينجا نيز براي خود قصه‌ها دارد كه مانند روي شهر، سوهاني بر روح است. قصه‌ها و غصه‌هايي كه باز مجبور به تحملش هستي، آدم‌هايي با ظاهرهاي تكراري، خسته‌كننده و ناراحت‌كننده. صداهاي بلند همانند فرياد، با لحني خشن و ديدن صحنه‌هاي مشمئزكننده كه هرچقدر به تو نزديك‌تر مي‌شوند همانند تبري بر ساقه‌هاي آرامش تو مي‌كوبد. فروشندگاني پير و جوان، زن و مرد و كودك و خردسال كه نه يكي نه دوتا، بلكه بي اغراق شايد در يك قطار و به طور همزمان 20 تا 25 نفر باشند و هر آنچه ارزان‌قيمت و بي‌كيفيت است را براي فروش به ديگران فرياد مي‌زنند و كالاهايي با ماهيت‌هاي متفاوت از كفه كفش، جوراب، بوگير، سي‌دي، باتري، هندزفري و مسواك گرفته تا فال و مرد عنكبوتي و سوزن نخ‌كن و آدامس وسايل ديگر را مي‌فروشند. تردد اين نفرات به شكلي فراگير است كه ديدن اين صحنه‌ها و اين نفرات براي مسافران مترو كاملا عادي شده است. زماني كه دختر بچه‌اي از كنار تو رد مي‌شود و تكه كاغذي روي دستانت مي‌گذارد؛ وقتي به آن مي‌نگري، فالي را به تو مي‌دهد و مي‌رود.
بعد از چند دقيقه مجددا برمي‌گردد و با اصرار و خواهش و گاهي با گستاخي از تو درخواست خريد آن را مي‌كند. يا پسر بچه‌اي كه غرق در كودكي خود فرياد مي‌زند كه مرد عنكبوتي مي‌فروشد و آن را با خوشحالي هرچه تمام‌تر روي شيشه‌هاي مترو مي‌اندازد تا مرد عنكبوتي از بالا به پايين حركت كند و هنگامي كه كسي مرد عنكبوتي از او مي‌خرد او چنان درك صحيحي از جنس فروخته شده ندارد و مجددا با خوشحالي بچگانه‌اش آن را روي شيشه ديگري مي‌اندازد. يا جواني كه با لحني خشن و جملاتي مبهم و تكراري سوزن نخ كني را براي فروش به ديگران مرتب امتحان مي‌كند تا آساني سوزن نخ كردن را به شما نشان دهد، به راستي كه وسيله جالبي است! و مخصوص كساني است كه چشماني كم‌سو و دستاني لرزان دارند. قيمتش فقط 1000 تومان است! هنوز صداي مرد سوزن نخ‌كن به گوش مي‌رسد كه صداي ديگري نظر تو را به خود جلب مي‌كند، مردي است كه جوراب مي‌فروشد آن هم از نوع نانويي! خود مدعي است نه بو مي‌دهد و نه كثيف مي‌شود و قيمتش نصف بازار تهران است.
در همين هنگام زني با به دست داشتن كودكي در حال تكدي‌گري است و مدعي است كه شوهرش در زندان است و خرجي براي امور زندگي ندارد و ملتمسانه از مردم درخواست كمك دارد. احساسم بر اين است كه بچه چنان بر دوش مادر محكم بسته شده (البته گهگاه اجاره‌اي نيز است) كه ديگر طفل معصوم ناي ناله كردن نيز ندارد! هنوز دور نشده كه پيرمردي كم‌بينا با عصاي سفيد و كوله سنگيني كه بر دوش مي‌كشد فرياد زنان باتري‌هاي قلمي، مسواك و خمير دندان مي‌فروشد. به راستي كه كشيدن اين كوله برايش بسيار سخت است! او نيز نرفته صدايي ديگر در راه است؛ كمي كه جلوتر مي‌آيد جواني است رشيد و خوش قد و قامت كه بر دستانش سي دي و نقشه شهري و گردشگري است. چنان بلند محصولش را تبليغ مي‌كند كه آدم اگر در چرت باشد از جا برمي‌خيزد و به شكلي بهت‌زده به او مي‌نگرد. از قرار معلوم اين جوان محصولات فرهنگي عرضه مي‌كند، زيرا به گفته خودش در سي‌دي پنج هزار توماني‌اش پنج هزار جلد كتاب نهفته است. واقعا عرضه محصولات فرهنگي نسبت به اجناس ديگر در ميان دستفروشان بسيار كم است. خوب است كه نه مديران محترم مترو بلكه دستفروشان عزيز به آن توجه بيشتري كنند! در اين فكر بودم كه چند ايستگاه به پايان مقصدم مانده، كه صداي لرزاني نظر مرا به خود جلب كرد. گويي نظر همه را به خود جلب كرده!
 به ظاهر جواني است كه در دام اعتياد گرفتار است، زيرا بدنش همانند ويبراتور مي‌لرزد. او نيز محصولي براي فروش به مسافران عرضه مي‌كند اما جنس كالاي او با ديگران متفاوت است. او نان شيرمالي را مي‌فروشد كه مدعي است خانگي است و خود او آنها را درست كرده! با ديدن اين نان‌ها چنان گشنگي تو را فرا مي‌گيرد كه مي‌خواهي بي خيال هر چه محصول بهداشتي شوي و ريسك خوردن و احيانا خرج دوا و دكترش را نيز به جان بخري! ولي او نيز مي‌گذرد.
صدايي ديگر به گوش مي‌رسد، گويي مرد جاافتاده‌اي است كه ظاهر مرتبي دارد، ولي كالايش از نوع آرايشي بهداشتي است. او گوش پاك كن و دستمال كاغذي مي‌فروشد و مي‌گويد تا سال 95 نيز تاريخ انقضا دارد! هنوز در فكر گرسنگي شكمت هستي و اينكه چرا موقعيت خريد آن نون شيرمال‌ها را از دست دادي كه ناگهان صداي تيز و نازكي به گوش مي‌رسد. احساست بر اين مي‌شود كه شايد دعوا شده، ولي نه! اين بار زني ديگر با كالايي ديگر در راه است. اين ديگر نوبر است، او لباس زير مردانه و زنانه مي‌فروشد! خلاصه اينجا براي خود جمعه بازاري است، شهري بزرگ فقط با ظاهري زيبا ولي باطني زشت؛ شهري بي‌كلانتر كه تو در آن آزادي هر كاري كه بخواهي انجام دهي، نه ماموري و نه حراستي! با وجود اجراي طرح‌هاي بي‌خاصيت جمع‌آوري متكديان و دستفروشان ولي انگار هيچ عزم جدي براي جلوگيري از اين ناهنجاري كه هر روز بيشتر و بدتر مي‌شود وجود ندارد. انگار اين شهر زيرزميني با قانون بي‌قانوني‌اش اداره مي‌شود و همه مسوولان چشم‌هاي خود را روي اين ساختار شكني‌ها بسته‌اند. انگار اين شهر زيرزميني براي تو چيزي جز ناآرامي، استرس و فشارهاي روحي و رواني ندارد و فقط تو را با هزينه‌اي كمتر، ايمن‌تر و سريع‌تر به مقصد مي‌رساند.
 ٭فعال رسانه

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون