سلسله مراتب «رنگها» در امريكا در تازهترين گفتوگو با موريسون
نوشتن يعني من از دردها رها هستم
بهار سرلك/ «توني موريسون» نويسنده معاصر سياهپوست امريكايي و برنده جايزه پوليتزر 1988 براي نگارش رمان «محبوب» است. اين رمان درباره سياهپوستي است كه سابقا برده بوده و نگاهي به زندگي گذشتهاش پس از جنگ داخلي دارد. در سال 1993 «موريسون» نخستين زن امريكايي-آفريقايي برنده جايزه نوبل ادبيات شناخته شد. «باراك اوباما» سال 2012 مدال رييسجمهوري آزادي، پرافتخارترين نشان ملي غيرنظامي را به موريسون داد. امسال او جايزه يك عمر دستاورد ادبي را از انجمن منتقدان كتاب ملي امريكا دريافت كرد. توني موريسون به خاطر نگاه جسورانهاش به جامعه به حاشيهرانده شده رنگينپوستان امريكاي مدرن همواره مورد تقدير قرار گرفته است.
موريسون حالا 84 ساله است و جديدترين رمانش تحت عنوان «خدا بچه راحفظ كند» به تازگي منتشر شده است. كتاب با اين جمله آغاز ميشود: «تقصير من نبود.» اين كلمات را زني آفريقايي-امريكايي در توضيح اينكه چرا بچهاي با رنگ پوست تيره به دنيا آورده بر زبان ميآورد. مادر از سياهي دخترش شرمگين است و ميخواهد او را از خود دور كند. دخترك هم از نداشتن عشق مادري ترسيده است. رمان درباره زخمهاي كودكي است كه اثرش تا بزرگسالي همراه فرد ميماند. وقتي مادر به خاطر سياهي بيش از حد كودكش از او فاصله ميگيرد، پدر به اين فكر ميافتد كه شايد دختر، بچه خودش نباشد، چون او هم پوست روشنتري دارد و براساس اين تضادها، شكل ميگيرد داستان و ادامه پيدا ميكند. توني موريسون درباره اين كتابش گفته است: «شيطان موجود به درد نخوري است خدا برايم همواره عزيزتر بوده است براي همين خدا بايد بچه را حفظ كند. » در ادامه مصاحبه روزنامهنگار و منتقدتري گروس را با توني موريسون در مورد اين كتاب ميخوانيم.
گروس به خاطر طرح سوالهاي متعادل، دوستانه و اغلب كنجكاوانهاش در مصاحبهها و همچنين براي تنوع مصاحبهشوندههايش تحسين شده است. او به خاطر عمق تحقيق و بررسي در جزءبهجزء آثار مصاحبهشوندههايش و همچنين در پرسيدن سوالهاي غيرمنتظرهاي از مصاحبهشونده، معروف است.
چرا مساله رنگ پوست را انتخاب كرديد؟ منظورم اين است كه چرا ميزان سياهي پوست موضوع اصلي داستان را شكل داده است؟
خب، قصد داشتم رنگ پوست را از نژاد جدا كنم. تقسيمبندي رنگها به سفيد، سياه و رنگينپوست به عنوان نشانهاي از نژاد، كاري اشتباه است. اين موضوع برميگردد به ساختار اجتماعي و فرهنگي كه آن را به اجرا ميگذارد و فوايدي كه رنگ پوست براي افراد خاص دارد كه به آن «امتياز پوستي» ميگويند. در امريكا طبقهبندي پوست به ميزان نزديكي رنگ پوست به سفيد صورت ميگيرد و ارزش آن براساس ميزان تيرگي فرد و تاثيري كه بر مردمي كه از امتياز طبقههاي بالاتر پوستي برخوردارند، سنجيده ميشود.
يعني در تجربه زندگيتان در جامعه آفريقايي- امريكايي با سلسله مراتب رنگها مواجه شدهايد؟
بله. تا قبل از اينكه به كالج بروم چنين چيزي نديده بودم. نميدانستم اينچنين اولويتبندي وجود دارد. علاوه بر ايالت واشنگتن ديسي در سالهاي 1949 و50 كه من در آن زندگي كرده بودم، در ايالتهاي ديگر كارهايي كه مختص سفيدپوستان بود و كارهايي كه سياهپوستها اجازهاش را داشتند كاملا مشخص بود. اما در محيط دانشگاه جايي كه احساس آرامش و خوشي ميكردم، كمكم متوجه اين موضوع شدم كه هرچه سفيدتر بهتر و هر چه سياهتر بدتر، موضوعي كه روي انجمنهاي خواهران، دوستيها و روابط ديگر تاثيرگذار و براي من حيرتآور بود.
و تو به دانشگاه آفريقايي-امريكاييها، هاوارد رفتي؟
بله.
خب اين مساله چه تاثيري روي تو داشت؟ مردم تو را كجا ميديدند؟ يعني مردم تو را در كجاي اين سلسله مراتب رنگها قرار ميدادند؟
نميدانم. واقعا نميدانم. فكر ميكنم تمام اين اتفاقات كمي مايههاي تئاتري داشت. هيچكدامشان برايم واقعي نبود. در آن دانشگاه نماندم. چون رشتهام انگليسي بود، با بازيگرهاي هاوارد به دانشكده نمايش رفتم. آنجا محيطي متفاوت بود. آنها ادبيات را متفاوت از آنچه در كلاس بحث ميشد، ميخواندند و معيار عالي بودن در كلاس به رنگ پوست هيچ ربطي نداشت. فقط به استعداد ربط داشت. فهميدم محيطي است كه ميتوانم در آن پيشرفت كنم.
در مصاحبهات با مجله نيويوركتايمز گفتي شاهد بودي پدرت مرد سفيدپوستي را از روي پلهها به پايين پرت كرده چون پدرت فكر كرده او بهخاطر دخترهايش به طبقه بالا رفته. پدرت فكر ميكرده اين مرد براي سوءاستفاده از تو و خواهرت به طبقه بالا آمده؟
فكر كنم اينطور فكر كرده. به نظرم تجربهاي كه در جورجيا داشته باعث شده بود فكر كند هر مرد سفيدپوستي كه از پلهها به بالا و سمت آپارتمان ما بيايد يعني دنبال دردسر ميگردد و از آنجايي كه ما دختر بچه بوديم پدرم اين فكر را كرده. شايد او اشتباه كرد. يعني فكر كنم آن مرد مست بود و فكر نميكنم او دنبال ما آمده بوده. اما مهمترين موضوع اين بود كه من احساس حفاظت و حمايت كردم. اصلا هم خوشحال نبودم چون بعد از اينكه پدرم او را از پلهها به پايين و به خيابان پرت كرد، سهچرخه ما را هم پرت كرد و مشكل ما اين بود كه ما آن سهچرخه را دوست داشتيم.
اين ماجرا باعث شد فكر كنم آن مرد سفيدپوست قصدي شيطاني داشته و دقيقا همين فكر را هم پدرم كرده بود. پدرم سرسختانه از سفيدپوستها متنفر بود. مادرم نقطه مقابل پدرم بود. او شعله آتش نفرت پدرم به سفيدها را خاموش كرد. مادرم كسي را براساس نژاد، رنگ يا مذهب و چيز ديگري رد يا قبول نميكرد. مادرم براساس شناختي كه از آدمها پيدا ميكرد با آنها معاشرت ميكرد يا كنارشان ميگذاشت.
گفتي اين ماجرا باعث شد حس حمايت بكني. حرفت به دو دليل حيرتآور است. اول، پدرت اين ايده را به تو داد كه اين مرد از پلهها بالا آمده تا به تو صدمه بزند. دوم اينكه ديدي كه پدرت نهتنها او را از پلهها پايين انداخت بلكه سهچرخه را هم پشت سر او پرت كرد.
خب فكر كن ميديدي مرد سياهپوستي به دنبال دختر سفيدپوستي از پلهها بالا ميآيد و پدر سفيدپوست او را از پلهها پرت ميكند. اين ماجرا تو را تحت تاثير قرار نميداد؟
دارم بهش فكر ميكنم. بله فكر كنم اذيت ميشدم. البته فكر كنم اين قضيه مربوط به اين ميشود كه من در محيط كمخشونتتر و در خانواده طبقه كارگر و متوسط بزرگ نشدم و در حين بزرگ شدنم خشونتي نديدم بنابراين هر اقدام خشونتآميزي اعصاب من را به هم ميريزد.
خب پدر من هم هيچوقت كار اشتباهي انجام نداده بود. بنابراين هرگز فكر نكردم پدرم مرد خشني است. او هيچوقت ما را كتك نميزد و دعوا و مرافعه راه نميانداخت. او مرد خانواده بود. پس اين كار را كرد تا از بچههايش محافظت كرده باشد.
تم ديگر رمان «خدا بچه را حفظ كند» اين است كه والدين چطور ميتوانند زندگي فرزندشان را آشفته كنند و همانطور كه يكي از شخصيتها ميگويد: «زخمهاي كودكي كه هرگز خوب نميشوند.» ميدانم كه اين رمان را تو در سالخوردگي نوشتهاي اما وقتي جوان بودي و مادر شدي، آيا نگران آشفته كردن زندگي بچههايت بودي؟ يا اينكه آيا ندانسته رفتاري اشتباه انجام دادهاي؟ منظورم رفتاري كه با شخصيت داستان شد، نيست اما فكر ميكنم والديني هستند كه ناخودآگاهانه رفتاري انجام ميدهند كه به روح فرزندانشان آسيب ميزند.
من هيچوقت نگران اين موضوع نبودم. وقتي بچهدار شدم با بچههايم زندگيام را ميكردم و آنها مدرسه ميرفتند و آن موقع اصلا فكر نميكردم به بچهها صدمهاي بزنم. بعدها، تكتك اشتباهاتم، هر حرف اشتباهي كه زده بودم و هر زماني كه درست و حسابي از آنها مراقبت نكردم را به خاطر آوردم. (ميخندد). حالا كه 84 سالهام همه كارها و رفتارهايم را اشتباه ميدانم و از آنها پشيمانم. حالا، يكي از پسرهايم از دنيا رفته و آن يكي خيلي موفق است و هيچ دليلي براي اشتباه دانستن كارهايم ندارم جز بالا رفتن سن و پشيماني از كردهها.
سرطان لوزالمعده جان پسر كوچكترت را وقتي چهلوچند ساله بود، گرفت. خيلي متاسفم. فكر ميكني چرا روي اين موضوع تمركز كردي و به اين نتيجه رسيدي كه همه كارهاي گذشتهات اشتباه بوده و پس از آن اينقدر عصبي هستي؟
حدس ميزنم افسرده شدم. (ميخندد) نميدانم چطور توضيح دهم. شايد بخشي از آن مربوط به 84ساله و بدخلق بودنم است و بخشي هم به اين خاطر كه ديگر آنقدرها قواي جسماني ندارم و البته بخشي هم به خاطر سوءتفاهمهاي من از اتفاقات روز جهان است و از نظر من نوشتن محافظي قوي است. وقتي چيزي خلق نميكنم يا روي چيزي تمركز نميكنم، ميتوانم خيالپردازي كنم و ابتكار به خرج دهم. به گذشتهام برميگردم (ميخندد) - راستش اصلا خواسته خودم نيست- و تو ميپرسي چرا اين كار را ميكني؟ چرا ازش سر در نميآوري؟ به گذشتهام با بچههايم برميگردم به روزهايي كه با دوستانم و بقيه داشتم، برميگردم. يادآوري خاطرهها مثل پاك كردن آشفتگيهاي كوچك و جزيي است كه وقتي جلوي رويت بودند نميدانستي آشفتگي است.
تو با صندلي چرخدار آمدي. نميدانم چرا از آن استفاده ميكني اما به نظرم ناتوانايي جسميات سبب ميشود وقت اضافي براي افكار منفي داشته باشي.
افكار منفي و عصبانيت بيحدوحصر. كمرم را عمل كردم و اين عمل جراحي فقط هشت ماه جواب داد و دوباره مثل قبل شدم.
خب نوشتن كي به سراغت ميآيد؟ نوشتن باعث ميشود روي اتفاقات مثبت فكر كني و حواست به كمردرد نباشد؟ يا كمردرد جلوي نوشتني كه خواهانش هستي را ميگيرد چون درد، تمركزت را به هم ميزند؟
نوشتن يعني اينكه من از دردها رها هستم. نوشتن جايي است كه من در آن زندگي ميكنم. جايي است كه كنترل دارم و كسي به من نميگويد چه كنم. جايي است كه خيالپردازيهايم تمامنشدني است و بهترين ميشوم. وقتي مينويسم برايم رويدادهاي جهان و دردهاي بدنم مهم نيستند. موضوع خطرناكي است چون خودم خطر و دشواريها را ميآفرينم اما به هر حال نوشتن برايم محيطي امن به ارمغان ميآورد.
بگذار از خانهاي كه در رمانت آتش گرفت بپرسم. در كتاب نوشتي: «آتش آرام آرام شروع شد و نميدانست چطور پيش برود. » فكر ميكنم اين آتشسوزي برميگردد به اتفاقي كه سال 1993 براي خانهات افتاد. درست است؟
بله، درست است.
خب، آتشسوزي خانهات هم آرامآرام شروع شد؟
بله. يكي از پسرهايم خانه بود. من از مراسم نوبل برميگشتم كه يك نفر به من زنگ زد. با ماشين با آن يكي پسرم برگشتم و پسري كه در خانه بود را برداشتيم. در خانه شومينهاي داشتم و براي كريسمس دور شومينه را با آويزهاي مخروطيشكل و گل تزيين كرده بودم. يكي از اين آويزها آتش ميگيرد و پسرم بوي سوختگي را استشمام ميكند و از خاموشكننده آتش استفاده ميكند و آتش را مهار ميكند و بعد به طبقه بالا ميرود. اما بالشي كه روي مبل بوده هنوز آتش را در درون خودش داشت و ادامه ماجرا...
در آن آتشسوزي چه چيزهايي را از دست دادي؟ و آتش رابطهات با اشيا را تغيير داد؟
من غصهدار چند چيز شدم. اول اينكه خوشحال بودم پسرم صدمهاي نديده. دوم، كارنامههاي دو پسرم در آتش سوخت و ديگر آنها را نخواهم داشت. سوم، آن زمان، حالا نه، گياه دزد بودم. اگر جايي ميديدم كه گياهي در حال رشد است، كمي از آن را ميچيدم و به خانه ميبردم و در گلدان ميكاشتم. گلدان بنساي 15 سالهاي داشتم. بزرگ و زيبا بود كه در يك چشم برهم زدن سوخت. البته دستنوشتهها (ميخندد) و كتابها و چيزهاي ديگري هم سوختند اما سوختن كارنامهها و بنساي دلم را خيلي سوزاند.
اسم شخصيت اصلي داستانت به هنگام تولد «لولا آن برايدول» است. خب او وقتي 16 ساله ميشود، اسمش را به «آن برايد» تغيير ميدهد. دو سال بعد تنها «برايد» (به معني عروس) را براي خود نگه ميدارد. او در دنياي مد و زيبايي كار ميكند. بنابراين خودت ميداني كه برايد اسمي نمادين است. نامها در داستانهاي تو خيلي مهم هستند. برخي آدمهاي داستانهايت اسم مستعار دارند. دوست دارم بدانم چرا نامها چنين اهميت واقعي و سمبليكي در داستانهايت دارند.
فكر ميكنم در انتخاب اسمها، تاريخچهاي وجود دارد. اوايل حضور سياهپوستها در اين كشور، آنها اسمهاي خود را از دست دادند و اربابها آنها را نامگذاري ميكردند. بنابراين آنها اسمي نداشتند و بعدها يكديگر را با اسم مستعار صدا ميزدند. هيچكدام از دوستان پدرم را با اسم واقعيشان نميشناختم و آنها را فقط با اسم مستعارشان به ياد ميآورم. البته صداقتي هم در كار بود. گاهي اسمها به عمد تحقيرآميز بودند. ارباب ضعف يا نقص تو را انتخاب ميكرد. اگر قدت كوتاه بود تو را كوتوله صدا ميزدند. اگر عصباني بودي تو را شيطان صدا ميزدند. مردي را در محلهمان ميشناسم كه او را «جيم شيطان» ميشناختيم. بعد به فكر موزيسينها افتادند مثل ساچمو (به معني دهن گنده، لقب لوييس آرامسترانگ، خواننده و نوازنده ترومپت) يا بعدتر براي خودشان اسمهاي درباري مثل دوك و كنت و كينگ انتخاب ميكردند. ميداني، بعد موضوع تطبيق شخصي پيش آمد. يعني تاريخ نام نداشتن و بعد از آن شخصي كردن نامها، انتخاب اسمي كه براي فرد خجالتآور است، بايد با آن روبهرو شود و كنار بيايد و يواش يواش سياهان اسمهاي لطيفتري انتخاب كردند اسمهايي مثل ساچمو.
مادرت صداي خيلي خوبي داشت. خوانندگانت معتقدند نثر تو موسيقي و آهنگ دارد. فكر ميكني ميخواهي صداي خواندن مادرت را در نثرت تقليد كني؟
اين كار را با پيشزمينه ذهني يا از روي قصد انجام نميدهم. اما اگر چنين چيزي وجود دارد، معتقدم كه خواندن مادرم بخشي از آن است. بخشي از نثر، صداي آن است. ميدانيد كه من بچه راديو هستم، چيزي كه از آن داستان ميشنيدم. راديو وسيلهاي دوجانبه است: وقتي ميگفت «هوا توفاني است»، بايد با چشمان خودمان توفان را ميديديم. اگر ميگفت «قرمز» بايد رنگ را تصور ميكرديم. بنابراين خوشبختانه صداي مادرم و صداي راديو من را مجبور به داستانسرايي كرد. البته بزرگترها هم برايمان داستان ميگفتند. بارها و بارها يك داستان را تعريف ميكردند و هر بار به درخواست ما ماجراهاي داستانها عوض ميشد. قصه گفتن در خانه ما عادي بود. حالا هم از نظر من صداي داستان خيلي مهم است آنقدر مهم كه براي تبديل داستانهايم به كتاب صوتي همه كتابهايم را خواندم تا خواننده آن چيزي را كه من ميشنوم، بشنود.
يك سوال ديگر، تو در 39 يا 40 سالگي نوشتن را شروع كردي. قبل از آن وقت نوشتن نداشتي يا چنين چيزي را در خودت نميديدي؟ چطور بگويم، كي به اين نتيجه رسيدي كه تصميم گرفتي يك رمان بنويسي؟ چه چيزي عوض شد؟
خب بعد از اينكه كارشناسي ارشدم را در دانشگاه كورنل تمام كردم در دانشگاه هاوارد مشغول به تدريس شدم. به گروهي از استادان و نويسندگان پيوستم كه ماهي يكبار نوشتههايشان را براي هم ميخواندند و داستانها را نقد ميكردند. برخي نويسندههاي حرفهاي بودند و برخي هم معمولي. من هم به نوبه خود داستانهايم را براي اين جلسات ميبردم. موضوع اين بود كه طي جلسات با ناهار و غذاهاي خوشمزه از ما پذيرايي ميشد و قانون اين جلسات اين بود كه اگر داستانهاي قديميات را ميخواندي ديگر اجازه ورود نداشتي. بنابراين اگر ميخواستم به آن جلسات بروم تا بتوانم غذاهاي خوشمزه بخورم و با اشخاص صاحبنظر معاشرت كنم بايد به نوشتن ادامه ميدادم. اينجا بود كه نوشتن را شروع كردم. خيلي خوب يادم است كه با مداد مينوشتم. روي كاناپه مينشستم، مداد در دست، سعي ميكردم چيزي جور كنم و آنچه را ميخواهم توصيف كنم به ياد بياورم. در دفترچهاي مينوشتم و پسر كوچكم را هم داشتم. پسر بزرگترم تازه راه افتاده بود و روي دفترچهام آب دهان ميانداخت. يكبار داشتم جملهاي بسيار زيبا مينوشتم و همان وقت هم پسرم روي دفترم بالا آورد. فكر ميكردم ميتوانم لكه آن را پاك كنم اما نشد و هيچوقت نتوانستم دوباره آن جمله را بنويسم. پس چند صفحهاي نوشتم و به جلسه رفتم. از نظر آنها نوشته خوبي بود و تشويقم كردند. به سيراكيوز مهاجرت كردم و ديگر در جلسات حاضر نشدم. برنامهام اين شد كه صبحها قبل از اينكه بچهها بيدار شوند، بنويسم. پنج سالي طول كشيد تا آن كتاب كم حجم را بنويسم چون اصلا به انتشارش هم فكر نميكردم. بيشتر به نوع روايت و آنچه ميخواستم بگويم، فكر ميكردم؛ اينطوري بود كه نوشتن را آغاز كردم.