دلدادههايي كه ما باشيم
نگار مفيد
«سينماهاي من»، روايت ساده عشاق سينماست در طول سالهاي نه چندان دور. روايت عاشقيهاشان، غمها و شكستها. داستاني از سينماهايي كه ما را عاشق كرد، دلخون شديم از نبودنهاشان يا دل بستيم به بودنشان. توي دل ما هر روز رخت ميشويند كه چه بر سر اين سينماها ميآيد اگر كه سيستم كففروش به همين منوال باقي بماند، سالنها را همينطور پخش و پلا به فيلمها بدهند و دست برندارند از مميزيهاي خرد و كلان. اما انگار كه مخاطب «سينماهاي من» من و امثال من نباشيم كه خبرهاي سينما چنگ ميزنند به اعصابمان. مخاطب نمايش تازه رحمانيان، آدمهايي ديگرند، آنها كه براي خاطر عشق عاشق ميشوند.
پرده آخر نمايش، نشستهايم روبهروي خياطخانهاي خلوت كه صداي خندههاي زنانه توي فضا ميپيچد. تا اينجا كه برسد، سرمست شدهايم از عاشقيهاي ساچلي، غمگين شدهايم از بيپناهي سينما كاپري در بحبوحه انقلاب، ترسيدهايم براي زن تنهايي كه تنها دلخوشياش سينما آزادي بود و تخيلمان به كار افتاده با كارخانهاي به نام سينما كه زمان را به عقب برميگرداند. توي اين خياطخانه كه از آن مرد محجوب است و همين لحظههاست كه سروكلهاش پيدا شود و با بهانه و بيبهانه دمار از روزگار اين زنها دربياورد، نوعي ديگر از رويا جان ميگيرد. زنهايي در آستانه ۴۰ سالگي با دلدادنها و دلگيريها و دلمشغوليهاي ساده و روزمرهشان از سينما حرف ميزنند. كارگرداني را مسخره ميكنند، اطلاعات دستچندم و غلط سينمايي به ناف هم ميبندند، اسم بازيگري را دست مياندازند يا ميخواهند با پانتوميم از زير زبان بريده پسر افغان اسم بازيگرها را بيرون بكشند، شما باورتان نميشود اما يك گروه فيلمسازي آمدهاند روبهروي خياطخانه توي سينما متروپل فيلمبرداري ميكنند. همين پسر افغان كه زبانش را طالبان بريدهاند با گوشهاي خودش شنيده كه دنبال يك زن جوان افغان براي بازيگري ميگردند. آنها اما نشستهاند و دل ميدهند به دل شبهايي كه اين سينما متروك نبود و سرپا بود. رويا ميبافند درباره بازسازياش و منطق دلخراش را به رويايشان اضافه ميكنند كه مگر ميشود تا ساعت 10-9 شب توي خياطخانه جان كند و بعد دل و دماغ فيلم ديدن داشت؟ نزديكترين آدم به روياها اما همان دختر افغان است كه چاي ميبرد و نظافت ميكند. حالا شنيده كه تست بازيگري ميگيرند از دختران افغان براي بازي در يك فيلمسينمايي. زنان ديگر ميزنند توي ذوقش، همان زنان كه تنها دلخوشيشان اينست كه چرخ خانه بيشوهر را بگردانند. داستان اينبار ما، داستان همان دختر افغان است كه ميترسد بازيگر شود و همين آبباريكه هم از دستش برود. اما ميدانيد اگر بيايد روي پرده سينما و آدمها صف بكشند بيرون سالن تا فيلمش را ببينند، ورق برميگردد و سختيها تمام ميشود.
اصلا سينما همين كارخانه رويابافي است و رويا، خطي است فرضي روي مدار زمين كه عاشقان سينما آنجا دورهم جمع ميشوند و دل ميدهند به دلدلبزنها و هيجانها و عاشقيها. سينما همين جايي است كه در نمايش تازه رحمانيان ميبينيم. سرشار از هيجان و تنيده در دل روزمرهاي بيحساب و كتاب. مثل داستان همين دختر افغان كه اميدوار نگهت ميدارد به ورودش به سينما، تا دستكم يك رويا از ميان هزاران به واقعيت بپيوندد. به همين خاطر است كه همان دختر افغان كه محدود شده به حصار يك خياطخانه روبهروي سينما متروپل ميشود راوي اين هفته آدمها و داستانها.
فقط يك نفر به فرشته حسيني، بازيگر نقش اين دختر، با آن صداي دلنشين بگويد كه حضورش در دنياي فرهنگ و هنر را به فال نيك ميگيريم، باشد كه روياي محقق شده دختركان افغان باشد كه در ايران زندگي ميكنند.