خداااا...
عبدالجبار كاكايي
نماز ميخوانم و اين واگويه متوالي و يكطرفه تنها گوشهاي از حرفهاي من با توست، نه من آنقدر توان دارم و نه تو آنقدر حوصله داري كه همهچيز را برايت بگويم، تو كه نگفته مرا ميشنوي و ندانسته مرا ميداني و من كه همه حرفهايم را با دهان نميگويم تو نيز با گوش نميشنوي، اصلا بين من و تو هر لحظه حرفي و حرفهايي در جريان است، حتي سكوتم با تو حرف ميزند، خنديدنم و گاهي گريه كردنم با تو حرف ميزند، امروز به نماز اداره نرسيدم و تو ميداني آنجا جاي امني براي خلوت كردن نيست.
بيرون از زمان و مكان ايستادي و مراقب سلولي كوچك از منظومهاي بزرگ هستي، گوي كوچك زمين را در دست ميگرداني و به تاريخ سياره من نگاه ميكني كه سرشار از عشق و نفرت است، سرشار از جنگ و صلح، هيمنه پادشاهانش را با پوزخند نگاه ميكني و رنج رسولانش را با افسوس ميبيني، عاشقان و فرزانگانش را دلخوش ميكني و اندوه ديدگان و بيچارگانش را تسلا ميدهي.
وقتي مرگ ميرسد چه دستي مطمئنتر از تو كه فرزند را از پدر و مادر و پدر و مادر را از فرزند بازپسبگيرد و در صندوق امانات قيامت نگه دارد، تو هستي كه جمله جهان نقطه پاياني دارد و نقطه پايان آرامشي.
نماز ميخوانم و مراقبان من روزي مرا به نماز تو بستهاند بياجازه تو، پس ببخش اگر رفتار عاشقانه من با تو كليد رابطه با دنياست و گواهي معيشت مختصر من، كه محاسبان زمين نشانه بندگي تو را بر پيشاني دارند.
هيچ گمان نميكردم صاحب اين كارخانه بزرگ كه زمين من سلولي از آجر عمارت اوست چنين غريب باشد و جبروت بيابان بندگياش از دعاگوي واقعي تهي شود، اجازه بده تا من شنونده حرفهاي تو باشم و بار غمي كه خاطرت را خسته كرده به دوش بكشم، قنوت نمازم را رها ميكنم و در قيام ميمانم تا تو با من سخن بگويي.
نماز ميخوانم و اين فرصت اتصال را از دست نميدهم كه هيچ گوشي امينتر از تو نيافتم خدااااا...