خاطرات سفر و حضر (113)
اسماعيل كهرم
داستان تغییر عقیده انسان در مورد شغل آیندهاش «یکی داستانی است پر آب چشم!» تصور کنید از زمانی که به مفهوم شغل و آینده فکر میکنید تا وقتی که به یک شغل میرسید و آن را انتخاب میکنید، چند و یا چندین انتخاب را بررسی میکنید تا بالاخره به آنچه فکر میکنید مناسب شما هست، میرسید. البته تضمینی نیست که به آنچه میرسید علاقه دارید و حتما شما را خوشحال، قانع و خوشبخت خواهد کرد. من میتوانم لیست مشاغلی که در ذهن داشتم و احتمالا دلیل علاقه به آن شغل را بشمارم، این مسیر را با یک چراغ روشن کنم تا لااقل خودم پیچ و خمهای راه طولانی را ببینم. شاید خودم را بهتر بشناسم؛ شاید. در ابتدا مثلا در سن سه، چهار سالگی هر چه را که ببینی و از آن خوشت بیاید، میل خواهی داشت که هر وقتی بزرگ شدی، آن را بفروشی، مثلا پستانک فروشی! و اگر از دوغ خوشت بیاید میل داری دوغ فروش و یا معاملهگر پپسی و کانادا شوی! بعد مشاغلی برای وقتی که بزرگ شدی، مثلا خلبان، پلیس، معلم و یا استادی دانشگاه در نظرت بزرگ می شوند. ولی «هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانچه در آیینه تصور ماست» ولی در ذهن کسی هست که کارمند این و یا آن اداره شود و یا در بانک کار کند؟ پرندهشناس و یا جانورشناسی چه؟ بنده جوانانی را دیدهام که دوست داشتهاند با جانواران کار کنند، حتی بدون دستمزد! پیچ و خمهای زندگی شما را در مسیری میاندازد که فکر ان را هم نمیکردید. مصداق یک سیب را که بالا بیندازید هزار چرخ میزند ولی مهم ان است که اگر دنبال موقعیت میگردید، از فرصت ها استفاده کنید. شاید شانس دوم هرگز نیاید و یا خیلی دیر بیاید. این را آموختهام که اگر آماده باشی از موقعیتها بهتر استفاده میکنید. سالها پیش یک استاد همکار به من گفت که میخواهی با هم روی یک کتاب در مورد حیات وحش ایران کار کنیم؟ جمله را تمام نکرده بود که گفتم yes. قبل از من این پیشنهاد را به یک عراقی کرده بود و او منمن کرده بود. الان من یک کتاب به نام خودم دارم. همین طور است که یک فیلم با آقای حاتمیکیا. من زودتر و بلندتر گفتم yes .