محسن آزموده/ دومين جلسه از نشستهاي محيط زيست و سياست پرسش به ديدگاههاي منتقدان چپگرا اختصاص داشت. در اين نشست
مراد فرهادپور، نويسنده و مترجم نامآشناي آثار فلسفي كه عمدتا با رويكرد چپگرايانهاش شناخته ميشود در كنار دو تن ديگر از چهرههاي جوانتر در اين رويكرد يعني جواد گنجي و نيما عيسيپور ديدگاههاي خود را درباره بحران زيست محيط پيش روي جهان مطرح كردند. با توجه به حجم مطلب تنها توانستيم ديدگاههاي مراد فرهادپور را منعكس كنيم. فرهادپور در اين گفتار با صراحتي كه نشاندهنده راديكاليسمي است كه از آن دفاع ميكند، به سرمايهداري ميتازد و معتقد است كه بشريت با گذر از انتخاب ميان توحش و تمدن در مسيري خطرناك گام گذاشته كه نتيجهاش را امروز از يونان تا خاورميانه ميتوان رديابي كرد. او البته نااميد نيست و اميد را در مقاومتهاي هرازگاهي و استثناگوني ميجويد كه در برابر اين خشونت عريان ظاهر ميشوند و معتقد است كه بايد راهي جست براي پيوند زدن اشكال متكثر و متنوع اين مقابلهها. نقد تند و تيز فرهادپور از سرمايهداري البته تنها يك سويه از بحران محيطزيستي جهان را آشكار ميسازد و اگرچه ادعاي كليت و جهانشمولي دارد، اما همچنان در ترسيم راهحل واقعي گويا نيست، گو اينكه شايد بتوان با بسياري از مواضع او موافق نبود و براي مثال مبارزه مردماني در كوباني را در وهله نخست نتوان با مثلا انتخاب يونانيان مقايسه كرد و دستكم سطح مطالبات و دردناكي وضعيتها را نتوان به اين شكل مقايسه كرد. او خود البته در ابتداي بحث به درستي تاكيد ميكند كه كل ماجرا با يك گفتار محدود روشن نميشود و آشكارگي سويههاي گوناگون نيازمند بحثهاي مفصل در دل آكادميا است؛ جايگاهي كه متاسفانه ديري است وظيفه اصلي خود را وانهاده و بدل به كارخانه مدركسازي شده است.
آكادميهاي ما امكان بحث ريشهاي را فراهم نميكنند
مراد فرهادپور در آغاز بحث تاكيد كرد كه اينگونه مباحث تابع زمان است و در زماني كوتاه نميتوان حق مطلب را ادا كرد و گفت: به نظر ميرسد لازم است نهادي مثل دانشگاه در قالب سمينارهايي چندروزه با شركت تعداد خيلي وسيعتري از مخاطبان در سالنهاي متعدد در سخنرانيهايي كه يكديگر را تكميل ميكنند، به اين مباحث بپردازند. البته ما در اين جا با حداقل امكانات و به لطف موسسه پرسش كه فضاي كوتاهي فراهم شده به اين مباحث ميپردازيم. اما تاكيد ميكنيم كه در اين مختصر تنها ميشود به گوشههايي از بحث پرداخت و اين نقص نظام آكادميك ايران است كه چنين امكاناتي را فراهم نميكند و تا همين حد نيز بايد از موسساتي از اين دست تشكر كرد كه براي كساني كه اعتبار رسمي و عنوان مثلا دكتري ندارند، اين فرصت را فراهم ميكند كه مباحثي را كه مقداري هم راديكال است، مطرح كنند. اگر هم نقصي هست بايد بدانيد كه به عدم امكانات است. البته پيش از من دوستان بحث سلطه و رابطه سرمايهداري و طبيعت را بسط دادند و من سعي ميكنم بحثم را فشرده مطرح كنم و به جنبههاي ساختاري بپردازم و زياد وارد محتوا نميشوم.
فرهادپور سپس به عنوان بحث خود اشاره كرد و گفت: آن چيزي كه به عنوان گفتار ايدئولوژيك انكار در سخنراني به آن اشاره كردهام، به بحران محيط زيست ارتباط مييابد. سخنگويان اين ايدئولوژي عمدتا ميلياردرهاي نيمه ديوانه امريكايي هستند كه هنوز كه هنوز است اصرار دارند كه چنين نيست (بحران محيط زيست وجود ندارد) و به كمك هايك و پوپر ميخواهند اثبات كنند كه اصلا زمينشناسي و روانشناسي و... علم نيست و دو تا اكولوژيست مفلوكي را كه در پرداخت اجارهخانهشان درماندهاند، پيدا ميكنند و به آنها كمك ميكنند تا آنها بگويند كه اين مسائل محيط زيستي تقصير شركتهاي نفتي نيست و در نهايت نيز با خوانشهاي غلط بنيادگرايان سعي ميكنند بگويند كه انسان با طبيعت به تعبير هايدگر همچون منبع ذخيره هر كار بخواهد ميتواند بكند! بنابراين منظورم از انكار اين است.
سرمايهداري غيرافسارگسيخته وجود ندارد
اين نويسنده و مترجم آثار فلسفي در ادامه گفت: من در سالهاي اخير از اصطلاح سرمايهداري هار يا سرمايهداري نئوليبرال هار يا نئوليبراليسم تاچري هار زياد استفاده كردهام. آنچه ميخواهم بگويم تا حدي بيمعنا بودن يا حتي گمراهكننده بودن اين اصطلاح است زيرا اين اصطلاح اين فكر يا تصور را ايجاد ميكند كه گويا سرمايهداري غيرهار وجود دارد يا اصلا آيندهاي غير از نئوليبراليسم يا جهاني شدن در پيش رو هست يا امكان بازگشت به دهه 1970 هست يا اينكه دهههاي 1960 و 1970 يك ميان پردهاي كوتاه در رشد سرمايهداري نبوده است. در حالي كه اين چيزي كه الان ميبينيم و از قضا كاملا با تصويري كه ماركس از سرمايه ارايه ميكند، خوانا است، ذات اصلي سرمايه است. ذاتي كه از قضا به شكل تاريخي تحقق پيدا ميكند و با نوعي عطف به ماسبق پيشفرضهاي خودش را بر مينهد (posit)، به همين دليل است كه ميگويم با پيشگوييهاي ماركس خوانا است، يعني اگرچه ماركس در زمان خودش اتفاقا با سرمايهدارياي روبهرو بود كه اينكه حالا هست، نبود، اما چون توجهش به ذات سرمايهداري بود، اتفاقا سرمايهداري الان ما را پيشگويي كند كه به لحاظ تاريخي همان چيزي است كه سرمايهداري آن دوران را به مثابه پيشفرض اوليه خودش برمينهد. منظورم اين است كه اينجا ما با تاريخي بودن ذات در معناي هگلي آن سر و كار داريم.
فرهادپور تاكيد كرد: آن اصطلاح «سرمايهداري هار» اين ذات را مخدوش ميكرد و من در اين بحث ميكوشم از طريق مثال به بيمعنا بودن اين اصطلاحي كه خودم هم استفاده كردهام، برسم. شايد يكي از واضحترين مثالهاي آن وضعيت امروز يونان است. شما ميبينيد كه در برابر يونان هيچ بديل ديگري وجود ندارد جز همين سياستهاي سركوبكننده و اين به يك معنا اصلا نتيجه ذات خود سيستم سرمايهداري است، اگرچه نتيجه تصميمات افرادي مثل مركل هم هست. در ادامه به اين نكته توجه خواهم داد كه اين دو (ذات تاريخي سرمايهداري و تصميمات افرادي چون مركل) برخلاف ظاهرشان با هم تضادي ندارند. بنابراين با رجوع به نمونه يونان به خوبي ميشود فهميد كه چرا آن چيزي كه هست و آن چيزي كه پيش روست، چيزي نيست جز نئوليبراليسم جهانيشده و تداوم و افزايش آنكه لغاتي چون افسارگسيخته يا هار چيزي را به آن اضافه نميكنند جز اين تصور غلط كه گويا سرمايهداري غيرافسارگسيخته ممكن است. اگر ما بيمعنا بودن اين اصطلاح را بپذيريم، چيزي كه اثبات ميشود، پيشگويي رزا لوكزامبورگ است كه گفته بود بشريت با انتخاب ميان سوسياليسم و توحش روبهرو است و آن چيزي كه امروزه داريم، نه فقط اين پيشگويي را تاييد ميكند بلكه نشان ميدهد با توجه به اينكه سوسياليسمي وجود ندارد، بشريت توحش را انتخاب كرده است و وضعيتي كه ما الان در آن هستيم چيزي جز توحش نيست و مفاهيمي چون سرمايهداري و نئوليبراليسم و جهاني شدن همين معنا را ميدهد. در واقع همه اينها مترادف يكديگر هستند و شكلهاي مختلف وضعيتي كه در آن به سر ميبريم ، هستند.
فرهادپور با ذكر وضعيت خاورميانه به عنوان مثال ديگري از وضعيت نابساماني كه بر جهان حكمفرماست، گفت: در خاورميانه امروز شكل جنگيدن طرفهاي درگير معناي توحش را براي ما عوض كرده است يعني حتي واژه توحش براي ناميدن وقايعي كه در سوريه امروز ميگذرد كافي نيست. اين نشان ميدهد كه ما در وضعيت كامل توحش به سر ميبريم. اين فقط به آن دليل نيست كه در سوريه 200 هزار نفر كشته شدهاند يا گاز شيميايي به كار برده شده است يا بمبهاي بشكهاي از هليكوپترها پرتاب ميشود، بلكه به اين معنا كه اين كار آنقدر صورت گرفته و پخش شده كه بقيه جهان با اخبارش به صورت اخبار روزمره هواشناسي برخورد ميكنند. آنچه توحش را اينجا ميرساند، بيشتر از آنكه خود آن اعمال وحشيانه داعش وار باشد، تركيب اين جهانهايي است كه از يك سو 700 نفر وسط مديترانه غرق ميشوند و از سوي ديگر در ژاپن مراسم عزاداري گربه بر پا ميكنند و براي گربهاي كه در يك ايستگاه قطار بوده و سمبل آن ايستگاه قطار بوده مرده و شهردار و همه مقامات جمع شدهاند براي خانم تيما عزاداري برگزار ميكنند! در واقع به نظر ميرسد آن سويه بيشتر هولناك بودن اين توحش را رو ميكند، تا صرف آتش زدن و قلع و قمع شدن و سر بريدن و حركاتي كه در طول تاريخ بشريت بوده است. الان شايد به تعبير يكي آدمها فقط همان جنايات را ميكنند، اما فرقش با گذشته اين است كه تصوير اين جنايات را در اينترنت و... تكثير ميكنند! يعني هيچ فرقي با بقيه تاريخ ندارد، در گذشته نيز تجاوز و آدمكشي و... بود، اما بعدا عكسش را در فيس بوك و اينترنت نميگذاشتند! اين نشانه ترقي و پيشرفت نوع بشري است!
با انتخابي ميان توحش و تمدن روبهرو نيستيم
فرهادپور گفت: بنابراين اصولا ما با انتخابي ميان توحش و تمدن روبهرو نيستيم و به يك معنا اين انتخاب پشت سر ما است. بحثي هم كه تحت عنوان انكار مطرح كردم، به معناي تكيه گذاشتن روي چيزي است مثل گفتار ميلياردرهاي ديوانه امريكايي كه ميگويند بحراني نيست و گفتار شركتهاي نفتي و صاحبان قدرت و همه اليتهايي كه ميكوشند بگويند تقصير ما نيست. حضور اين گفتار باعث ميشود اتفاقا ما اين نكته را در نيابيم كه همه قدرتها به يكسان درگير اين توحش هستند و از اين نظر ميشود گفت نقش اين ايدئولوژي، انكار ايدئولوژي يا پوشاندن اين واقعيت است كه همه اين ايدئولوژيها با هم همدست هستند، در زير حكومت كمونيستي زاغهنشين توليد ميشود و حمله به عراق نيز ناشي از اين بود كه دست راستيترين محافظهكاران امريكايي با حزب كارگري انگلستان دست به يكي شدند و فاجعه عراق را ايجاد كردند. بنابراين مساله اصلي تاكيد نهادن بر حضور فراگير اين توحش است كه همه را در بر ميگيرد. فرهادپور با تاكيد بر اينكه اين در برگرفتن، مهم است و پنهان شدنش هم مهم است، گفت: من از طريق مثال ميكوشم اين نكته را باز كنم. يعني آن را دروني كردهايم و در قالب طبيعت ثانويه و رفتارمان با طبيعت بيرون آن را نشان ميدهيم. اين پوشاندن مهم است، زيرا اگر شما امروزه به مقالات گاردين يا هر روزنامه ديگري رجوع كنيد، در بخش كامنتها و شرحها يا اظهارنظرهايي كه داده ميشود، شاهديد كه چگونه با قطبهاي دوگانه كاذب روبهرو هستيم. به محض اينكه يك نفر به حمله امريكا به عراق و فجايعي كه از دل آن بر آمده اشاره ميكند، ديگري در پاسخش ميگويد كه اين نقد به معناي دفاع از صدام است! هر كس به وضع ليبي نقد ميكند، متهم ميشود كه طرفدار قذافي است! هركس به جنگ افروزي امريكا در ويتنام تا به امروز نقد ميكند، ديگري به او جنگ جهاني دوم را يادآور ميشود و ميگويد منظور شما اين است كه هيتلر اروپا را نگاه ميداشت و امريكا وارد جنگ نميشد! اين دوگانگيهاي شرق-غرب، چپ-راست، جهان اول- جهان سوم و... نشان ميدهد كه چه مقدار مباحث صرف اين دوگانگيهاي كاذب ميشود.
فرهادپور گفت: تكيه من بر اين است كه عملكرد فرمال و ساختاري ايدئولوژي خيلي مهمتر از عملكرد محتوايياش است. مساله اين نيست كه آگاهي كاذب است يا پنهانكاري صورت ميگيرد يا اينكه شركتهاي نفتي مسوول گرم شدن زمين هستند، پنهان ميشود و روي حقيقت سرپوش ميگذارد، اين محتوا است، اما كاركردش مهمتر است. اگر از طريق مثال بيان كنم، روشنتر ميشود. وقتي در مجموعهاي از ظروف مرتبط كه در آنها مايعي جاري است، سنگي از طلا يا هر فلز ديگري بيندازيم، تفاوتي نميكند، حجم و شكل و جاي اين جسم است كه تعيين ميكند اين جسم چگونه موج ايجاد ميكند و سطح آب را در كليت اين ظروف تغيير ميدهد.
اين نقش اساسي ايدئولوژي (سرمايهداري) است. يعني به شكل فرمال جلوي پرسش را ميگيرد. اين مهمتر از آن است كه چه جوابي به پرسشهاي واقعا موجود الان ميدهد. اين دعواهايي كه در اظهارنظرها درميگيرد، نشاندهنده اين است كه هر شكلي از راديكاليسم خنثي ميشود، زيرا به محض اينكه به يك طرف حمله ميكنيد، طرف مقابل مثالي عكس آن را مطرح ميكند و هيچگاه يك راهحل سومي پيدا نميشود. حالا خود واژه راديكاليسم به راديكاليزاسيون بدل شده كه اسمي براي پيوستن افراطيون اروپايي به داعش شده است و همه ترس ايشان آن شده جوانان مسلمان افراطي در فرانسه و انگليس و آلمان به داعش ميپيوندند. اين نشان ميدهد كه خود مفهوم راديكال زير اين تقسيم بنديهاي كاذب دوگانه از بين رفته است. اينكه ما بخواهيم به اين معنايي بدهيم، وجود ندارد زيرا به محض اينكه حتي خود راديكال را به كار ميبريد، ديگري به شما ميگويد كه راديكال يعني جادهاي كه انتهايش پيوستن به داعش است.
روي همين اصل تكيه بر توحش و همگاني بودن ضروري است. هر شكلي از سياست راديكال مردمي بايد بتواند با درگير كردن همه در اين توحش آغاز كند و نقطه شروعش تاكيد بر كليت و جهانشمولي اين توحش باشد، وگرنه در همين دوگانگيها گير ميكند و حرفش به حرف خاص يك گروه در مقابل يك گروه ديگر بدل ميشود و قضيه نسبي ميشود و اين مطرح ميشود كه حق با اين يا آن است يا حق با همه است! راديكاليسم واقعي بايد اتفاقا شرط اولش را اين بگذارد كه همه ما درگير توحش هستيم و در انتخابهاي سياسي نيز تمام نمودهاي اين توحش را شجاعانه اسم ببرد، تا نتواند به فضاهاي كاذب رانده شود. فضاهاي كاذبي كه تاكيد ميكند گويي فضاي غيرافسارگسيختهاي وجود دارد.
اصلا قضيه 99 درصد و يك درصد نداريم
مترجم تجربه مدرنيته گفت: اين افسارگسيختگي هم در سيستم و هم در افراد وجود دارد. براي اينكه اين نكته روشن شود، شايد بهتر باشد مثالي بزنم. وقتي به سال 2008 باز ميگرديم، شاهد بحران مالياي هستيم كه همه با آن آشنا هستيم و در برابر جنبش اشغال وال استريت را داريم و يكي از شعارهاي اينجنبش شعار 99 درصد و يك درصد بود. آن يك درصد عين همين انكار محيط زيست است، يك درصد شامل پولداران، نخبگان، صاحبان اساسي قدرت سرمايه و ميلياردرها و بانكداران هستند كه از اين بحران استفاده ميكردند و 99 درصد بقيه ضرر ميديدند. آلن بديو به خوبي نشان ميدهد كه اتفاقا اين تاكيد به لحاظ آماري هم غلط است، به لحاظ سياسي نيز غلط است و يكي از دلايل شكست جنبش جوانان اشغال وال استريت تاكيد بر همين شعار است. او نشان ميدهد كه ما اصلا قضيه 99 درصد و يك درصد نداريم، زيرا آن يك درصد اجازه ميدهد كه دخالت بقيه 99 درصد در خود بحران در نظر گرفته نشود. آن زمان گفته ميشد كه اين يك درصد و 99 درصد باعث ميشود كه روي بانكداران و روي حرص و طمع ايشان زوم شود و اين نوعي از تقليل سياست به اخلاق است و نتيجتا نيز ما به هيچ چيز نميرسيم جز اينكه سيستم دست نخوردهاي باقي ميماند و تنها ويترين يا ظاهرش عوض ميشود. ظاهرش نيز اين است كه بانكداران كمي از حرص و طمعشان را كم ميكنند. ايراد اين بود كه چنين سياستي كه اينچنين اخلاقي است، نهايتا اصل واقعيت را دست نخورده ميگذارد و گير اخلاقي به چند بانكدار ميدهد. اما نكته جالب توجه اين است كه در تمام اين دوره دولتهايي كه هشت ميليون نداشتند كه به پناهندهها كمك كنند، 800 ميليارد از ماليات مردم آوردند و به بانكداران دادند تا بانكها ورشكست نشوند و در تمام اين دوره نه تنها سيستم (خصوصيسازي، مقرراتزدايي، آزادسازي و... تمام اقدامات به سمت سرمايه مالي) به جاي خودش باقي ماند بلكه حتي آن جنبه به ظاهر اخلاقي نيز به جايي نرسيد. بانكداران در همين دوره نه فقط حرص و طمعشان را كم نكردند بلكه به پاداشها و مزايايي كه به خودشان ميدادند نيز افزودند و به مردم پوزخند زدند. اين نشان ميدهد كه حتي آن جنبه اخلاقي نيز عمل نميكند. آن تصوري كه ميگفت ايشان گويي ظاهر قضيه را
رفع و رجوع ميكنند نيز بر قرار نشد.
فرهادپور تاكيد كرد كه اگر اين بحث ادامه يابد، يكي از تناقضات بحث روشن ميشود و گفت: تناقض اين بود كه اينجا هم سيستم و آدمها و تصميمگيريها تجسم توحش هستند يعني نميتوانيم بگوييم كه فقط سيستم است كه كار ميكند و آدمها فقط آلت دست آن هستند بلكه ميبينيم كه تصميمگيري آدمهايي چون مركل، بونكر و بوش در اتاقهاي دربسته نيز در پيدايش وضعيت دخيل هستند. نكته اين است كه اين دو (سيستم و تصميمات افراد) ضد هم نيستند بلكه دقيقا چون سيستم، سيستم توحش است، در متن آن نخبگان هميشه اين امكان را پيدا ميكنند كه بتوانند به راحتي تصميماتي بگيرند كه خودشان نيز ميدانند چه فجايعي در پي دارند. از قضا همين تصميمگيريهاست كه از طريق توحش سيستم عمل ميكند يعني ما بايد بدانيم كه اين دو، دو روي يك سكه هستند. فرهادپور گفت: اگر قرار باشد قطب نماي ايدئولوژيكمان را
180 درجه بچرخانيم و بحث را انضماميتر كنيم تا خودمان را نيز در بربگيرد، بايد فقط اشاره كنم كه طبق آمارهاي رسمي مقامات خودمان طي دهههاي گذشته ما براساس قواعد سرمايهداري بانك جهاني بيشترين صدمه را به محيط زيست وارد كردهايم و ما امروز با بيآبي و نتايجش روبهرو هستيم. اگر طبق همين آمارها به سالهاي 90 تا 92 بازگرديم، رشد اقتصادي ايران منفي پنج بود و بعدا منفي چهار شد و بعد منفي سه. اين در شرايطي بود كه تحريمهاي گسترده تجاري، بانكي و صنعتي بر اقتصاد حاكم بود. در يك اقتصاد ايزوله شده تحت تحريم با رشد منفي، ما سالانه بين 20 تا 30 هزار پورشه و مرسدس بنز وارد كردهايم؛ ماشينهايي با مصرف بسيار بالاي بنزين و قيمتهاي عجيب و غريب. نمونه ديگر شعار كارگران در تجمع پارسال روز كارگر در تهران بود. مطالبه كارگران به شكل سمبليك مضمونش اين بود كه كارگران از كارفرمايان ميخواستند كارگران افغاني را بيرون بيندازند. اينجاست كه ميبينيم گويي ما توحش را انتخاب كردهايم و اين شامل حال همه ميشود. در واقع به يك معنا برخلاف قانوني كه ميگويد فرض را بر بيگناهي بگذاريد تا گناهكار بودن ثابت شود، به نظر من بايد فرض را بر توحش و افسارگسيختگي گذاشت تا عكسش ثابت شود. همه ما به شكلي در جايي به اين توحش تن دادهايم و اگر از اين شروع نكنيم، نميتوانيم قدمهاي بعدي از كليت به كل انضمامي
را برداريم.
سعي كنيم نظريه را به عمل پيوند دهيم
فرهادپور در پايان بحث خود به تفاوت ديدگاه خودش با نسبيگرايي پست مدرن اشاره كرد و گفت: اولا ديدگاه من چنان كه ديديد خيلي بدبينانه است، بنابراين اصلا با خوش باشي و خوشبيني پستمدرني ارتباطي ندارد، ثانيا وقتي از انكار ايدئولوژي حرف ميزنم، منظورم گسترش توحش و همهگير شدن آن و بيمعني شدن نمادها و اسامي است كه بيمعني شدهاند اما اين به معناي انكار و پايان ايدئولوژي و پايان سياست نيست، بلكه به معناي قرار گرفتن در برابر دوگانگي سيستم- نخبگان است كه همراه هم اين توحش را بر همگان مستولي ميكنند. اگر بخواهم تفاوت را برجسته كنم، اين را ميگويم كه وقتي ما از توحش به مثابه يك كل جهانشمول صحبت ميكنيم، تا حدي ميتوانيم آن را بر اساس يك استثنا برسازنده بخوانيم، يعني هميشه هر كلي يك استثنا دارد كه با كنار گذاشتن آن خودش را ميسازد. اين شيوهاي است كه لاكلائو مطرح ميكند و به همين علت آن كل هيچوقت تمام شده نيست. اين از يك سو آن استثنا را نسبي ميكند، يعني هر چيزي ميتواند نقش آن استثنا را بازي كند و كل هم ناتمام است. حرف من بر عكس است، يعني معتقدم كل تمام است و همه در توحش هستيم، اما اتفاقا از دل اين كلي شدن توحش است كه استثنا بيرون ميآيد.
دقيقا به اين دليل كه سرمايهداري خودش را با افسارگسيختگي يكي كرده و خودش را با ذات خودش يكي كرده است، وقتي در هر جا (هر كس و هر گروهي) كمترين ايستادگي براي تمدن و شرف و حيثيت وذرهاي صداقت و آبرو رخ دهد و در برابر خودفروشي جهاني كه اسمش را مصرف گرايي گذاشتهاند، خودبخود اين هر نوع ايستادگي براي تمدن نه فقط ايستادگي در برابر سرمايهداري كه حمله به آن ميشود. اين نكتهاي است كه در مثال كوباني با آن مواجه هستيم. در واقع خود سرمايهداري با انتخاب توحش و با جهانيكردنش كاري كرده كه ميتوان آن گفته معروف والتربنيامين را برعكس خواند، يعني به جاي اينكه بگوييم «همه اسناد و مدارك تمدن، اسناد و مدارك توحش هم هستند» شايد بهتر باشد اصل را بر توحش بگذاريم و با توحش آغاز كنيم و ببينيم كه چون همهچيز به توحش و سبعيت در معناي عامش بدل شده، پس هر جا كه ما ذرهاي كرامت و صداقت و ايستادگي پيدا ميكنيم، اين ايستادگي خودبهخود به مبارزهاي
ضد سرمايهداري بدل ميشود. اين چيزي است كه نظام حاكم جهاني متوجهش نيست و اين چيزي است كه بهطور خودبهخودي مبارزان كوباني را با كساني كه در يونان و اسپانيا از طريق صندوق راي جلوي رياضتكشي ميايستند، مرتبط ميكند و با شورشهاي خياباني لندن و پاريس و زاغهنشينهاي هند و چين و... همراه ميكند. يعني دقيقا به اين دليل كه سرمايهداري افسارگسيختگي را يكدست كرده، شكلهاي مختلف مبارزه خواه ناخواه به اين ميرسند كه دشمنشان واحد است. البته مساله اصلي چنان كه لوكاچ گفت اين است كه نظريه با تكيه بر مساله سازماندهي است كه ميتواند جنبه عملي پيدا كند و مفهوم عمل و نظريه با هم گره بخورند. يعني اين مباحث از بحثهايي صرفا شبه رمانتيك و واژهپردازي فراتر رود و يك بحث كلي را انضمامي كند تا نشان دهد كه به واقع افسارگسيختگي سرمايهداري به چه معناست و نمودهاي آن در سراسر جهان چيستند. اين زماني رخ ميدهد كه ما عوض بحث نظري درباره طبيعت و رابطه طبيعت و سلطه در سرمايهداري، توجهمان را به شكلهاي گوناگون ايستادن بر سر تمدن و تبديل شدن اين شكلهاي گوناگون به مبارزه عليه سرمايهداري و چگونگي پيوند اينها معطوف داريم. اين مساله (problem) اساسي روبهروي ما است و من فكر ميكنم حتي قضاوت نظري درباره بحث من يعني اينكه ما انتخاب ميان توحش و تمدن را پشت سر گذاشتهايم، زماني ممكن ميشود كه سعي كنيم نظريه را به عمل وصل كنيم و اين كار هم جايي ممكن ميشود كه نقطه شروعمان حساسيت سياسي نسبت به اين شكلهاي مبارزاتي باشد تا بحثهاي نظري پيشرفته.