• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3287 -
  • ۱۳۹۴ سه شنبه ۱۶ تير

حيات سياسي- اجتماعي اميرالمومنين(از وفات پيامبر (ص) تا شهادت) در گفت‌و‌گو با مهدي جعفري:

علي(ع) در قبال خلافت سكوت كرد، نه «ولايت»

علي وراميني / بعد از وفات پيامبر (ص) حضرت علي به مدت 25 سال دربرابر خلافت سه خليفه ديگر سكوت كرد. در اين زمان نه‌تنها به رويارويي با آنان نپرداخت بلكه براي حفظ منافع جامعه اسلامي بارها و بارها به ياري سه خليفه رفت تا مسلمانان دچار گرفتاري‌هاي بزرگ‌تري نشوند. كشته شدن عثمان و آشفته شدن اوضاع و همچنين اصرار فراوان مردم باعث شد كه حضرت خلافت مسلمانان را بر عهده بگيرد؛ امري كه در نزد آن بزرگمرد از عطسه بزي بي‌ارزش‌تر بود. در اين روزها كه با نام اميرالمومنين پيوند خورده است به سراغ دكتر مهدي جعفري رفتيم و با او درباب مقطع تاريخي وفات پيامبر تا شهادت اميرالمومنين(ع) به گفت‌وگو نشستيم. مهدي جعفري ساليان درازي است كه در مورد تاريخ اسلام و نهج‌البلاغه پژوهش مي‌كند.

بعد از وفات پيامبر(ص) شاهد هستيم كه حضرت علي(ع) 25 سال سكوت مي‌كنند و از صحنه سياسي به دور مي‌مانند. سوال اول اينكه دلايل اين سكوت در اين مدت طولاني چه بوده است؟ دوم اينكه دلايل اين سكوت چقدر درك شد؟ و سوم هم اينكه حضرت علي(ع) در اين 25 سال چه فعاليت‌هايي از نظر سياسي و اجتماعي داشتند؟

رسول خدا(ص) در غدير آنچه را به مردم از جانب خداوند وصيت و ابلاغ مي‌كنند ولايت اميرالمومنين است و مي‌فرمايند: «من كنت مولاه فهذا علي مولاه» يعني همان مساله ولايت. مسائل ديگر در حاشيه قرار مي‌گيرند يعني حكومت و خلافت. هر چند حضرت علي(ع) شايستگي آن را داشت و كسي كه مي‌تواند ولي امر و مولاي همه باشد، مسلما صلاحيت خلافت و پيشوايي هم دارد اما يك طرف خلافت شخص خليفه است و يك طرف ديگر آن مردم هستند. از اين جهت بعد از رسول خدا (ص) بر سر خلافت و حكومت رقابت در گرفت و عده‌اي مدعي آن شدند و آنچه اميرالمومنين سكوت كرد در مقابل اين بود و نه در مقابل ولايت كه رسول خدا(ص) آن را به مردم ابلاغ كرده بود زيرا در مورد ولايت هيچ سكوتي جايز نيست و همان‌طور كه پيامبر(ص) نمي‌تواند در مقابل رسالت خود سكوت كند و خواستن و نخواستن مردم در آن تاثيري ندارد، ولايت هم همين‌طور است. آن مدعيان هم كاري به ولايت نداشتند و حتي شايد به آن معتقد هم بودند اما دعوا بر سر قدرت و حكومت بود. خطبه پنج نهج‌البلاغه بسيار گويا و روشن است و به خوبي مساله را بيان مي‌كند. حضرت علي(ع) بعد از فوت پيامبر به مسجد مي‌آيد، مي‌بيند كه دعوا و اختلاف فراواني بين افراد درگرفته است و عده‌اي به طرفداري از حضرت علي(ع) و عده‌اي هم به طرفداري از ابوبكر به ايراد سخن مي‌پردازند. حضرت در آن موقع كه جواني 33 يا حداكثر 36 ساله بود شروع به سخنراني مي‌كند و همه را به وحدت فرا مي‌خواند. حضرت در آنجا مي‌فرمايند: «شُقُّوا أمْواج الْفِتنِ بِسُفُنِ النّجاة» به معني درياي پر از امواج فتنه را با كشتي‌هاي نجات (وحدت) بشكافيد و پيش برويد يا مي‌فرمايند: «و ضعُوا تِيجان الْمُفاخرةِ» به معني تاج‌هاي افتخار كردن به يكديگر را به زمين بكوبيد و از باليدن به تعداد نفرات خودتان كناره بگيريد. يا آنجا كه مي‌فرمايند: «ماءٌ آجن (آبي است گنديده) و لُقْمةٌ يغص بِها آكِلُها (و لقمه‌اي است كه گلوي خورنده‌اش را مي‌گيرد)». اشاره‌ ايشان به دعوا بر سر قدرت است يعني حكومتي كه به وسيله دعوا و به زور بخواهد قدرت را به دست بياورد مانند آب گنديده‌ است. همان‌طور كه اگر تشنه‌اي بر سر آب گنديده‌اي برسد و آن را بخورد نه‌تنها تشنگي‌اش برطرف نمي‌شود بلكه اين آب گنديده و لجن باعث مرگ او مي‌شود يا گرسنه‌اي كه مي‌خواهد لقمه‌اي بخورد و آن لقمه در گلويش مي‌گيرد، نه‌تنها سير نمي‌شود بلكه باعث مرگ او مي‌شود، قدرت و خلافت هم بايد در خدمت مردم باشد. اگر براي رسيدن به آن با يكديگر دعوا كنند، بر سر قدرت بجنگند و به هر وسيله‌اي آن را به دست بياورند، نه تنها خدمت نخواهد شد بلكه نقض غرض است. براي حفظ چنان قدرتي هم اگر همه حق‌ها را زير پا بگذارد و مردم را ناديده بگيرد، نه‌تنها خدمت نيست بلكه خيانت هم خواهد بود. از اين جهت ايشان قدرتي را كه از طريق دعوا و جنگ به دست بيايد به آب گنديده و لقمه گلوگير تشبيه مي‌كند. به دنبال آن مي‌فرمايند: «مُجْتنِي الثّمرةِ لِغيْرِ وقْتِ إِيناعِها كالزّارِعِ بِغيْرِ أرْضِهِ» به اين معنا كه چيننده ميوه قبل از آنكه ميوه برسد و كال باشد، مانند كشاورزي است كه در زمين ديگري كشت مي‌كند. همان طور كه آن كشاورز صاحب محصول نخواهد بود، چيننده ميوه كال هم نه اجازه داده ميوه برسد تا قابل خوردن باشد و نه اين ميوه كالي را كه چيده قابل خوردن است. اين سخن اشاره‌اي است به افكار عمومي قبيله‌گراي مردم آن روزگار. مردم آن روزگار هنوز تحت تاثير فرهنگ قبيله هستند. هر كه ريش‌سفيدتر، قدرتش بيشتر و تعداد افرادش بيشتر باشد، حق از نظر فرهنگ قبيله‌اي با او است. آن مردم اهل شايسته‌سالاري نيستند و آنچنان به رشد نرسيده‌اند كه شايسته‌ترين فرد را به عنوان خليفه و حاكم انتخاب كنند. لذا مي‌فرمايند با اين مردم با چنين افكاري كه دارند نمي‌توان قدرت را به دست آورد. قدرت بايد به صورت طبيعي به دست بيايد. از اين جهت سكوت اميرالمومنين در مورد مساله قدرت بود براي حفظ وحدت مسلمانان. اما در اصول و عقايد و آنچه مربوط به تبيين رسالت و اصول اعتقادات بود، كوچك‌ترين سكوتي نكرد و هر جا هم كه انحراف يا خلافي از اصول مي‌ديد بيان مي‌داشت و آنها هم حضرت علي(ع) را به عنوان امام و پيشوايي كه مي‌تواند بهتر از هر كسي رسالت و قرآن را تبيين كند، قبول داشتند و او هم از اين لحاظ به هيچ‌وجه در اين 25 سال سكوت نكرد. از طرف ديگر اميرالمومنين در اين سال‌ها قهر و گوشه‌نشيني نكرد. اين‌طور نبود كه بگويد حال كه حق خلافت و زمامداري من ضايع شده، پس كاري به كار مردم ندارم و هر اتفاقي هم مي‌خواهد بر سرشان بيايد بلكه حضرت علي(ع) به عنوان يك شخص مسوول كه احساس مسووليت و تعهد مي‌كند، در ميدان ايستاده و نظر مشورتي خودش را در مورد مسائل اجرايي بيان مي‌كند. شخص خليفه اول و به خصوص خليفه دوم بسيار هم به نظر حضرت علي(ع) احترام مي‌گذاشتند و با او مشورت مي‌كردند. اينها فقط قدرت را براي خودشان مي‌خواستند. حضرت علي(ع) هم هر جا كه مي‌خواستند به آنها مشورت مي‌داد و اتفاقا بسياري از آنها را هم كه به اجرا درآوردند با موفقيت همراه بود. در زمان خليفه سوم كه از قوم بني‌اميه بود، افراد و كارگزاران و مشاوران و اطرافيان را از بني‌اميه انتخاب كرده بود و بني‌اميه از ديرباز با بني‌هاشم رقابت داشتند و فكر مي‌كردند اگر حضرت علي(ع) حتي به عنوان مشاور در كنار خليفه باشد، مردم به او بيشتر توجه و خليفه نالايق را بركنار مي‌كنند و حضرت علي(ع) را بر سر كار مي‌آورند، در گوش عثمان مي‌خواندند كه با حضرت علي(ع) مشورت نكن و هر نظري كه حضرت علي(ع) داد برخلافش عمل كن. در آن زمان باز هم حضرت علي(ع) قهر نكرد ولي در صحنه نبود و به ناچار به كناري مي‌نشست. حتي در جريان شورش عليه عثمان و محاصره خانه عثمان و اعتراضات مردمي، حضرت علي(ع) وساطت يا دخالت مي‌كرد و هم به مردم و هم به عثمان مشورت مي‌داد. از سر خيرخواهي به مردم مي‌گفت كه حقوق‌تان را به روش مسالمت‌آميز مطالبه كنيد زيرا روش قهراني منجر به قتل خليفه مي‌شود و قتل خليفه فتنه‌اي را ايجاد مي‌كند كه بدخواهان خواستار آن هستند. در اين فتنه حق و باطل چنان با يكديگر آميخته مي‌شود كه قابل تشخيص نيست و همان بدخواهان و دشمنان مردم از اين وضع استفاده مي‌كنند. به عثمان هم مي‌گفت حقوق مردم را به آنها بده تا باعث قتلت نشود زيرا من از رسول خدا(ص) شنيدم كه اگر امام و خليفه مردم به دست مردم كشته شود چنان فتنه‌اي در مي‌گيرد كه تا قيامت اين فتنه ادامه دارد. اما متاسفانه كساني بودند كه مردم را به كارهاي قهرآميز تحريك مي‌كردند و اطرافيان عثمان هم او را وادار مي‌كردند كه حقوق مردم را بيشتر پايمال كند و به حرف حضرت علي (ع) گوش نمي‌دادند. در آخر هم اتفاقي كه نبايد، ‌افتاد و خليفه را كشتند. به نظر تحليلگران تاريخ، قتل خليفه بيشتر به تحريك معاويه و مروان و نزديكان عثمان صورت گرفت چون مي‌دانستند اگر عثمان به مرگ طبيعي بميرد يا حتي كشته شود، مردم جز حضرت علي(ع) كسي را به عنوان خليفه انتخاب نمي‌كردند. از اين جهت مي‌خواستند عثمان در يك شورش كور و يك فتنه مبهم كشته شود و اتهام آن را به حضرت علي(ع) وارد كنند و حضرت علي(ع) نتواند آن‌طور كه بايد و شايد برنامه‌هايش كه در واقع برنامه قرآن و رسول خدا(ص) را اجرا كند. اتفاقا همين‌طور هم شد و اميرالمومنين در طول اين مدت همه مردم را نصيحت مي‌كرد، در كنار خليفه‌ها ايستاده بود، اصول را اجرا مي‌كرد و حتي در مسائل اجرايي هم نظر مي‌داد. سكوت حضرت علي (ع) فقط براي قدرت و خلافت خودش بود. در آن مورد سكوت كرده بود اما در اصول و عقايد مشاركت كامل داشت.

اشاره كرديد كه حضرت علي(ع) به خليفه‌هاي اول و دوم مشورت مي‌دادند و با موفقيت‌هايي هم همراه بود. نمونه‌هاي تاريخي از اين مشورت‌ها را براي‌مان مثال مي‌زنيد؟

در مورد خليفه اول جنگ با روميان بود. در زمان رسول خدا روميان شام و مصر را تصرف كرده بودند. شام سال 60 قبل از ميلاد مسيح، مصر و شام را به تصرف خودشان درآورده بودند. بنابراين شام مرز جزيره‌العرب با روميان قرار گرفت. وقتي كه ديدند كه در جزيره‌العرب شخصي به نام محمد در حال گرفتن قسمت‌هاي مهم جزيره است، آنها هم تصميم گرفتند كه وارد جزيره شوند. رسول خدا سپاهي فرستاد. جعفر بن ابي‌طالب و عده‌اي ديگر هم در همانجا شهيد شدند. در آخرين روزهاي زندگاني رسول خدا آنها قصد ورود به جزيره‌العرب را داشتند كه رسول خدا عثمان‌‌‌بن‌زيد را مامور و فرمانده سپاه كرد كه به آنجا برود اما به علت بيماري رسول خدا برگشتند. بعد از رحلت رسول خدا ابوبكر همان سپاه را مجهز كرد كه به آنجا بروند. با وجود اينكه روزهاي اول پس از رحلت رسول خدا بود، باز هم حضرت علي (ع) با اينكه در جنگ شركت نكردند، نظر و مشورت مي‌دادند. بعد از شهادت فاطمه زهرا(س) باز هم اميرالمومنين براي حفظ وحدت مسلمين با ابوبكر بيعت كردند و در موارد مختلفي نظر مي‌دادند. اما در زمان خليفه دوم در چندين مورد به عمربن‌خطاب مشورت مي‌داد كه در نهج‌البلاغه هم آمده است. از جمله آنكه وقتي سپاهيان مسلمانان در مقابل ايرانيان قرار گرفتند، سپاه ايران خواهان مذاكره با خليفه شدند. فرمانده سپاه مسلمانان چنين خبر و درخواستي را به مدينه فرستاد. عمربن خطاب ياران و پيروان رسول خدا را جمع كرد و خواهان مشورت شد. حضرت علي(ع) با استدلال‌هايي كه داشت ،گفت كه خليفه نبايد براي مذاكره به آنجا برود و به جاي خود فردي ديگري را بفرستد. عمر بن خطاب هم قبول كرد. بعد از اينكه سرزمين ايران به تصرف درآمد، سربازان مسلمان مي‌خواستند زمين‌ها را به تصرف درآورند و آنها را به عنوان غنيمت جنگي در اختيار بگيرند اما فرمانده‌شان قبول نكرد و باز هم موضوع براي مشورت با عمر به مدينه فرستاده شد. در اينجا باز هم اميرالمومنين بود كه نظر داد نبايد زمين‌ها به عنوان غنيمت بين سربازان تقسيم شود و زمين‌ها بايد به صاحبان اصلي‌اش (ايرانيان) با شرايطي بهتر از دوره ساسانيان اجاره داده شود. عمر هم پذيرفت و زمين‌ها را به همان شكل اجاره داد. در موردي ديگر عده‌اي معتقد بودند طلا و جواهراتي كه در خانه كعبه وجود دارد بايد بين اصحاب تقسيم شود. عمر مجددا در اين مورد هم با اميرالمومنين مشورت كردند و حضرت فرمودند كه اين زيورآلات در زمان پيامبر هم در خانه كعبه وجود داشته و با اينكه نياز رسول خدا به اين تجملات نسبت به الان خيلي بيشتر بوده، نگفته كه اينها را بايد از كعبه بيرون آورد. لذا حضرت علي(ع) گفتند كه اين تجملات را به حال خودشان بگذاريد و همين اتفاق هم افتاد. در مسائل قضايي چون عمر اشتباهات زيادي مي‌كرد، حضرت علي(ع) مشورت مي‌داد و اصلاح مي‌كرد. عمر بارها گفت: «لولا على لهلك عمر» يعني اگر علي نبود كه اين مساله را براي ما روشن و اصلاح كند، عمر هلاك مي‌شد. يا اين نقل قول از زبان احمد بن‌حنبل مشهور است كه عمر بارها گفته است: «أعوذ بالله من معضلة ليس لها أبو حسن» يعني به خدا پناه مي‌برم كه مشكلي برايم پيش بيايد و ابوالحسن نباشد كه آن مشكل را حل كند. مشورت در امور قضايي و اجرايي به خوبي صورت مي‌گرفت. آنها مي‌خواستند حكومت و زمامداري در دست خودشان باشد و حضرت علي(ع) به عنوان مشاور در كنار آنها باشد و خيلي هم برايش احترام قايل بودند.

حضرت بيان مي‌كنند كه اگر پريشاني و آشفتگي مردم نبود (در آنجا كه مي‌گويند اگر دختركان با سرهاي برهنه نمي‌آمدند)، هرگز خلافت را قبول نمي‌كردم. دليل اكراه حضرت علي(ع) از قبول كردن پيشنهاد خلافت چه بود؟ چه شرايطي پيش آمد كه مجبور شدند اين كار را انجام دهند؟

بعد از عصر عثمان، مردم دولت موقت تشكيل دادند. يك نفر به نام غافقي كه به نمايندگي از مردم مصر آمده بود پيشنهاد شد و دولت موقتي به رياست او تشكيل دادند و كارهاي روزمره را اداره مي‌كردند اما به هر كس كه روي آوردند از جمله طلحه و زبير و سعدبن‌ابي‌وقاص و بزرگاني كه عضو شوراي خلافت بودند، هيچ كس نپذيرفت. اوضاع بسيار به هم ريخته و نابسامان بود. همان طور كه اميرالمومنين پيش‌بيني كرده بود فتنه‌اي برپا شده بود كه دودش تمام افق را گرفته بود و هيچ كس جرات پذيرفتن خلافت را نداشت. بعد از يك هفته خيل جمعيت به سوي خانه حضرت علي(ع) سرازير شدند و از حضرت علي(ع) خواستند كه خلافت را بپذيرد. حضرت علي(ع) براي مردم سخنراني كرد و گفت كه قبلا هشدار دادم. روش شما و عثمان نادرست بود. شما بي‌صبري كرديد و متوسل به خشونت و قهرآميز شديد و باعث قتل عثمان شديد. الان دود فتنه چنان كران تا كران اجتماع را فرا گرفته كه كسي نمي‌تواند جامعه را اداره كند. بنابراين دنبال كسي ديگر بگرديد و من هم با هر كسي كه شما انتخاب و با او بيعت كرديد، نه‌تنها او را مي‌پذيرم بلكه فرمان او را هم بهتر از همه شما اجابت خواهم كرد. حضرت علي(ع) مي‌خواست اوضاع مملكت و مردم درست شود و به هيچ‌وجه داعيه قدرت و خلافت نداشت. مردم قبول نكرده و اصرار كردند. حضرت علي (ع) گفت اگر من خليفه شوم گوش به حرف اين شخص و آن شخص نمي‌دهم و آنچه را خود تشخيص مي‌دهم كه حق است و در سنت رسول خدا و قرآن آمده را اجرا مي‌كنم. همه پذيرفتند و گفتند شرايط شما را مي‌پذيريم. حتي مالك اشتر كه رييس هيات نمايندگي كوفه بود و به عنوان اعتراض به عثمان به مدينه آمده بود، به اميرالمومنين رو كرد و گفت كه اگر قبول نكني ممكن است ما كسي را انتخاب كنيم و باز هم حسرتش بر دل شما بماند. حضرت علي(ع) نگاهي به مالك كرد و مالك هم متوجه حرف اشتباه خود شد و عذرخواهي كرد و گفت كه منظورش اين نبوده كه شما دنبال قدرت هستيد، بلكه منظورش اداره امور مسلمين بوده است. به‌هر‌‌حال همه شرايط اميرالمومنين را پذيرفتند و ايشان با اينكه مي‌دانستند سرانجام كار چه خواهد بود، قبول كردند. حضرت علي(ع) اجازه نداد با او بيعت كنند و گفت بيعت با كسي چون من در اين شرايط درست نيست. چون همه جمعيت از روي آگاهي اينجا جمع نشده‌اند و از آنها خواست كه تا فردا صبح به جمع‌بندي افكار خود برسند و اگر باز هم بر تصميم خودشان ماندند فردا صبح به مسجد بيايند و در آنجا من برنامه دولت خود را اعلام مي‌كنم و اگر پذيرفتيد، آنوقت با من بيعت كنيد. اين توصيفي كه شما از آمدن دختركان با سر برهنه ارايه مي‌كنيد همان تصويري است كه حضرت علي(ع) از آمدن مردم به مسجد بيان مي‌كند و به زيبايي مي‌گويد كه همه مردم از زن و مرد، پير و جوان آمدند، بيماران به كناري تكيه داده بودند، پيرمردان لنگان‌لنگان مي‌آمدند، همه با شادي به مسجد آمده بودند. حتي دختركان با سر برهنه به تماشا آمده بودند. چنان براي بيعت كردن به سمت من هجوم آوردند كه من فكر كردم ممكن است «حسنين» پايمال ‌شود. اين حسنين به معناي امام حسن و حسين نيست. حسنين در عربي به معناي استخوان بازو است يعني چنان به من فشار آورند كه حتي استخوان بازويم را هم له كردند. حتي گوشه عبايم را هم پاره كردند يعني هجوم براي بيعت كردن بود كه باعث چنين اتفاقي شد و حضرت همچنين گفته بودند. ايشان در مسجد باز هم شرايط خودشان را بيان مي‌كنند و در خطبه 16 نهج‌البلاغه به خوبي منعكس شده است. اميرالمومنين در آنجا مشخص مي‌كند اگر به خلافت برسد چه كارهايي انجام مي‌دهد و مردم هم چه كارهايي بايد انجام دهند. حضرت علي(ع) دو علت اصلي را براي قبول خلافت بيان مي‌كند كه در آخر خطبه سوم (شقشقيه) آمده است. حضرت مي‌فرمايند «قسم به آن كسي كه جان را آفريد و دانه را از زير زمين بيرون آورد». مي‌فرمايند: «لوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وقِيامُ الْحُجّةِ به وجود النّاصِر وما أخذ‌الله على العُلماءِ ألاّ يُقارُّواعلى كِظّةِ ظالِمٍ، ولا سغبِمظْلُوم» به معناي «اگر مردم اعلام ياري و طرفداري نمي‌كردند و با اين ياري و طرفداري‌شان، حجت را بر من تمام نمي‌كردند و اگر اين پيماني نبود كه خداوند از دانشمندان آگاه گرفته كه در مقابل پرخوري ستمگر و گرسنگي ستم‌رسيده لحظه‌اي قرار آرام نگيرند، باز هم افسار شتر خلافت را بر گردنش مي‌انداختم و با همان ظرفي به آن آب مي‌دادم كه قبلا داده بودم». يعني اين دو علت باعث شد كه خلافت را بپذيرم. نخستين آن آمدن مردم است. يعني اينكه با گفتن اين جمله «لوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وقِيامُ الْحُجّةِ به وجود النّاصِر» آمدن مردم را نه‌تنها مقبوليت مي‌نامند كه عده‌اي بيان مي‌كنند بلكه مشروعيت آن را هم به خواست و ياري و طرفداري مردم اعلام مي‌كند. يعني «اگر مردم قادر نمي‌شدند براي بيعت كردن و با اعلام ياري و طرفداري كردن از من حجت بر من تمام نمي‌شد، من نمي‌پذيرفتم.» دوم هم به آگاهي برمي‌گردد. يعني شخصي كه آگاه است و احساس مسووليت دارد نمي‌تواند در مقابل ستمگراني كه حقوق مردم را مي‌خورند و ستم‌رسيدگاني كه حقوق‌شان پايمال شده است، ساكت بنشيند و بتواند زمام امر را به دست بگيرد. حتي هر اتفاقي هم كه بيفتد و اگر هم كشته شود، شرايطي نيست كه فرد مسوول و آگاه شانه از زير آن خالي كند. حضرت به آين دو دليل است كه خلافت را پذيرفتند.

حضرت علي(ع) از وقتي كه حكومت را در دست مي‌گيرند تا زماني كه به شهادت مي‌رسند، چه ويژگي‌هايي داشتند كه كم‌كم دشمناني پيدا مي‌كند؟ و دوم هم اينكه حوادثي كه منجر به شهادت ايشان شد را براي‌مان شرح دهيد.

خليفه دوم به هر دليلي كه يا ناشي از حسن‌نيت يا كج‌‌سليقگي بود يا به هر دليل ديگري، امتيازاتي براي برخي افراد قايل شد و اعلام كرد كساني كه سابقه در اسلام دارند، كساني كه هجرت كرده‌اند و كساني كه در جهاد‌هاي مختلف شركت كرده‌اند، بايد از غنايم به دست آمده در جنگ‌ها سهم بيشتري داشته باشند و براي سابقه در اسلام، مهاجرت و جهاد در راه اسلام سابقه تعيين كرد. از فتح مكه به بعد مردم تازه مسلمان شده از اقصي نقاط كشور و كساني كه از ايران و مصر و شام مسلمان شده بودند، 200 درهم سهم مي‌گرفتند و آن سابقه‌داران، مهاجران و مجاهدان به اضافه زنان پيامبر 12000 درهم سهم مي‌بردند. همين امر باعث يك اختلاف طبقاتي و شكاف بسيار ظالمانه‌اي در اجتماع شد. از طرفي خليفه دوم با وجود امتيازاتي كه قايل شده بود بسيار در مصرف هم سختگيري مي‌كرد و مي‌گفت نبايد اينها حالت انقلابي خودشان را از دست بدهند. البته بايد اشاره كنم كه حضرت علي(ع) با اعطاي اين امتيارات به‌شدت مخالف بود و قبول نمي‌كرد. حضرت مي‌گفت اگر اينها در راه خداوند كاري انجام داده‌اند كه خداوند اجر مي‌دهد. اگر براي امتياز گرفتن باشد كه اجر نيست و فرد مجاهد و مهاجر به شمار نمي‌آيد. طلحه، زبير، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابي‌وقاص و بسياري از اين بزرگان به اضافه عايشه به عنوان زن پيغمبر اين امتيازات را گرفته بودند و در وضعيت مالي بسيار خوبي بودند. لذا از حضرت علي(ع) هم همان توقع را داشتند. عثمان نه‌تنها آن امتيازات را داد بلكه چون غيرمنصفانه به بني‌اميه كه نومسلمان بودند، بيش از سابقه‌دارها امتياز داد. در صورتي كه بايد به بني‌اميه هم به اندازه تازه مسلمان شده‌ها امتياز مي‌داد. از اين‌رو طلحه، زبير، عبدالرحمن بن عوف هم به عثمان اعتراض مي‌كردند و عثمان مجبور مي‌شد به آنها حق‌السكوت بپردازد. اين افراد نه‌تنها امتيازات مي‌گرفتند بلكه حق‌السكوت هم دريافت مي‌كردند. حتي زمين‌هايي هم به عنوان قطاع و موارد اينچنيني به آنها مي‌داد كه نوعي فئوداليته در آن زمان بود. از اين جهت از امتيازات فراواني برخوردار بودند. حضرت علي(ع) كه به خلافت رسيد، گفت كه غنايم را بايد در ميان همه به طور مساوي تقسيم كرد و اگر شما ادعاي تقوا، ايمان و جهاد، هجرت و مسلماني داريد فقط خدا از نيت شما باخبر است و در روز قيامت عدل الهي به هر كس به ميزان انديشه، نيت و عملش اجر و پاداش مي‌دهند. حضرت گفت كه ايشان مدير همه هستند و همه را به يك شكل نگاه مي‌كنند و براي او مومن و غيرمومن، متقي و غيرمتقي و حتي مسلمان و غيرمسلمان و... فرقي ندارد. از اين جهت آن امتيازخواه‌ها در ابتدا جنگ جمل را به بهانه گرفتن انتقام خون عثمان به راه انداختند. با وجود اينكه خود آنها تحريك‌كننده بودند و اميرالمومنين هم در نامه‌اي كه به مردم كوفه نوشت گفت كه طلحه و زبير بيش از همه مردم را تحريك مي‌كردند و كوچك‌ترين كار عايشه هم اين بود كه به مردم گفت «اقتلو نعثلا» يعني اين پير كفتار را بكشيد. اما من به عنوان يك شخص مهاجر كه در كناري كه نشسته بودم، مردم و عثمان را نصيحت مي‌كردم و به هيچ‌وجه راضي نبودم كه كار به خشونت و قتل عثمان برسد. با اين وجود آنها بهانه گرفتند و مردم ناآگاه را به دنبال خودشان كشاندند و زن محترم پيغمبر را سوار شتر كردند و در قالب سپاه بصره قرار دادند و جنگ به راه انداختند. جنگ هم به خاطر سوار بودن عايشه بر شتر به جنگ جمل مشهور شد. به هر حال حضرت علي(ع) را وادار كردند كه با آنها بجنگد وگرنه حضرت در ابتدا با آنها مذاكره و گفت‌وگو كرد كه اين كار را نكنند. اما در نهايت وقتي فقط زبير كنار كشيد و طلحه و ديگران خواهان جنگ شدند، با آنها جنگيد و پس از پيروزي عايشه را با احترام به مدينه برگرداند. البته خودش به كوفه كه شهري تازه‌تاسيس و چندفرهنگي و چندمليتي بود رفت تا هم اسلام راستين را تبليغ و ترويج كند و هم از مدينه كه مركز امتياز‌طلبان و رانت‌خواران بود دور شود و از طرفي هم كوفه مركزيتي نسبت به جهان اسلام آن روزگار داشت. در كوفه كه ساكن شد مجددا به معاويه نامه نوشت و از او خواست كه بيعت مردم شام را بگيرد و به كوفه بيايد. ولي معاويه باز هم مساله عثمان را بهانه كرد و حضرت علي (ع) را عامل تحريك قتل عثمان دانست و گفت كه قاتلان عثمان را دستگير كن و به ما بده. به همين دليل حضرت ناچار شدند جنگ صفين را انجام دهد و در نهايت جنگ صفين هم به مساله خوارج انجاميد. خوارج ابتدا حضرت علي(ع) را مجبور به پذيرش صلح در جنگ صفين كردند اما بعدا پشيمان شدند و شعار «لا حكم الا لله» يعني حكم نبايد از بين انسان‌ها انتخاب شود و درباره خلافت قضاوت كند، بلكه حكومت اختصاص به خدا دارد. حضرت علي(ع) هم به آنها گفت كه اشتباه مي‌كنند و آن حكومتي كه مقصود خدا است و در قرآن آمده، قضاوت است و منظور عمارت، فرماروايي، زمامداري، مديريت و خلافت كه حق مردم است، نيست. مردم ناچار از داشتن امير و زمامدار چه نيكوكار و چه غيرنيكوكار هستند. اين بهتر از هرج و مرج و بي‌قانوني و قرائت‌هاي شخصي براي اداره جامعه است. لذا با خوارج هم با زبان استدلال ايستادگي و برخورد كرد و يارانش را هم از برخورد فيزيكي با آنها منع كرد و از آنها خواست كه با خوارج بحث كنند اما به خشونت و جنگ متوسل نشوند. اما باز هم كساني خوارج را تحريك كردند و وادار به جنگ با حضرت علي(ع) كردند. اميرالمومنين هم با اكره جنگ نهروان را با آنها راه انداخت. حضرت ابتدا با آنها صحبت و مذاكره كرد به طوري كه 8000 نفر از مجموع 12000 نفر سپاهيان خوارج استدلال‌هاي حضرت را پذيرفتند و كنار رفتند اما حضرت علي(ع) ناچارا با 4000 نفر باقيمانده جنگيد. تمام تلاش اميرالمومنين در طول اين چهار سال و 10 ماه خلافت، به زنده و احيا كردن قرآن و بيان ارزش‌هاي سنت رسول خدا كه چيزي از آن در جامعه آن روز باقي نمانده بود، معطوف بود و چون افراد به امتيازات عادت كرده بودند و حاضر نبودند كه دست از امتيازخواهي بردارند، از اين جهت در مقابل‌شان ايستاد. افراد خيرخواه، اميرالمومنين را نصيحت مي‌كردند كه مردم خواهان دنيا هستند و دنيا را به آنها بده كه بتواني بيشتر حق را اجرا كني. اما حضرت علي(ع) مي‌گفتند اين كار يعني انتخاب وسيله پليد براي حفظ خودم. براي رسيدن به هدف مقدس، اين وسيله پليد است و معلوم نيست كه در اين صورت بتوانم حق را اجرا كنم. اجراي ارزش‌هاي متعالي نبايد از وسيله نادرست صورت گيرد. من نيرنگ نمي‌زنم و فريب نمي‌دهم، به كسي هم دروغ نمي‌گويم. حق بسيار روشن است و من از راه حق حتي به اندازه يك سر مو هم منحرف نمي‌شوم. پذيرفتن يا نپذيرفتن مردم ملاك نيست. آنچه مهم است بيان و اجراي حق است. اتفاقا همين‌طور هم شد و شهادت اميرالمومنين بر اثر حق‌خواهي و عدالت‌طلبي و براي اجراي حقوق مردم به شكل عادلانه بود. حضرت علي(ع) در اين راه بسيار صريح بود و اندكي هم سازش نكرد و به‌خوبي مقاومت كرد و در اين راه كه راه حق و عدالت بود به شهادت رسيدند.

برش 1

تمام تلاش اميرالمومنين در طول اين چهار سال و 10 ماه خلافت، به زنده و احيا كردن قرآن و بيان ارزش‌هاي سنت رسول خدا كه چيزي از آن در جامعه آن روز باقي نمانده بود، معطوف بود و چون افراد به امتيازات عادت كرده بودند و حاضر نبودند كه دست از امتيازخواهي بردارند، از اين جهت در مقابل‌شان ايستاد. افراد خيرخواه، اميرالمومنين را نصيحت مي‌كردند كه مردم خواهان دنيا هستند و دنيا را به آنها بده كه بتواني بيشتر حق را اجرا كني. اما حضرت علي(ع) مي‌گفتند اين كار يعني انتخاب وسيله پليد براي حفظ خودم

برش2

بعد از اينكه سرزمين ايران به تصرف درآمد، سربازان مسلمان مي‌خواستند زمين‌ها را به تصرف درآورند و آنها را به عنوان غنيمت جنگي در اختيار بگيرند اما فرمانده‌شان قبول نكرد و باز هم موضوع براي مشورت با عمر به مدينه فرستاده شد. در اينجا باز هم اميرالمومنين بود كه نظر داد نبايد زمين‌ها به عنوان غنيمت بين سربازان تقسيم شود و زمين‌ها بايد به صاحبان اصلي‌اش (ايرانيان) با شرايطي بهتر از دوره ساسانيان اجاره داده شود

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون