لب طاقچه عادت
نيوشا طبيبي
زندهياد سهراب سپهري شعر زيبايي دارد كه لابد خوانده يا شنيدهايد؛ در اين شعر زندگي را از منظر لطيف و ظريف خودش توصيف ميكند. ميگويد «زندگي رسم خوشايندي است…» و به دنبالش تصاويري شاعرانه و ظريف و البته قابل تامل خلق ميكند. همان اوايل شعر ميگويد: «زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود...» اما اتفاقا اين «عادت» خطرناكترين دشمن زندگي است. برخلاف نظر اين شاعر گرانقدر ما، به نظرم ميرسد كه امور روزمرهاي كه گاه بسيار مبتذل و پيش پا افتاده و در عين حال حياتي و غيرقابل اغماض هستند، چنان همه زندگي آدمي را در بر ميگيرند كه اصل زندگي كردن فراموش ميشود. عادت به زندگي كردن و ديدن و شنيدن و خوردن و خوابيدن، ما را از خود زندگي غافل ميكند. عرض من درباره عادت كردن به همه عناصر خوب و بدي است كه در حيات روزمره با آنها مواجه ميشويم و همه آنها از ريز و درشت ميتوانند موجب بهت و حيرت باشند، اما چنان به آنها خو ميكنيم كه بودن آنها را امري بديهي و طبيعي ميدانيم. روشن است كه وقتي چيزي عادي و بديهي و معمولي به حساب بيايد ديگر توجهي به آن جلب نميشود، اجزايش ديده نميشود و دربارهاش فكري نميكنيم. به آن وجود - عادت ميكنيم.
من چند سال است كه افتخار دارم براي روزهاي شنبه صفحه آخر روزنامه محترم اعتماد يادداشت مينويسم. يادداشت را بايد روز جمعه تا ساعت دو و سه بعدازظهر به وقت تهران براي دبير محترم صفحه خانم متيننياي عزيز بفرستم. محل زندگي من با تهران يك ساعت و نيم تفاوت زماني دارد و البته كه جمعه هم در اينجا روز كاري است، من هم آدم نامنظمي نيستم و اساسا همه چيز را يادداشت ميكنم. در مورد يادداشتهاي جمعه حتي يك برچسب بزرگ به مانيتور كامپيوترم زدهام و روي آن درشت نوشتهام: «جمعهها يادداشت روزنامه اعتماد فراموش نشود!» حتي از چهارشنبه به موضوع يادداشت فكر ميكنم و در گوشه و كنار چيزهايي مينويسم تا جمعشان كنم، اما امان از عادت. ديگر حتي اين برچسب بزرگ را هم نميبينم. چنان به بودنش خو گرفتهام كه جزو بديهي و طبيعي اتاقم شده و ديگر آن را نميبينم و به همين دليل، معمولا خانم متيننياي عزيز به زحمت يادآوري كردن ميافتند. تمام سه روز گذشته در هر فرصتي به يادداشتم فكر كردهام كه چه بنويسم كه در خور و شايسته خوانندگان محترم باشد و دست آخر روز جمعه، به عادت مالوف روزانه پشت كامپيوتر مينشينم و كارهاي ديگرم را سامان ميدهم!
عرض من اين است كه در كشاكش زندگي و درگير شدن به امور روزمرهاي كه نفس آنها نقشي در بهتر كردن احوال دروني آدمي ندارد، به همه چيز عادت ميكنيم و اين عادت به زشتيها و نديدن خوبيها از بلايايي است كه بر سر آدمي ميآيد و خودش تبديل به يك عنصر ضد حيات ميشود. اگر ذوق ديدن ظرايف آفرينش يك برگ درخت از ما گرفته شود، اگر اساسا ديگر پديدهاي به نام درخت براي ما عادي و بديهي جلوه كند، زندگي چقدر تخت و يكنواخت و كسالتآور خواهد شد. ديگر ذوقي براي حيات نميماند.
اگر به زشتي خو بگيريم و برايمان عادي شود،
رفته رفته صفات انساني خود را از كف مينهيم. درنظر بگيريد كه كثيفي خيابانهاي شهرها، بعد از مدتي براي اهالي شهر به صورت امري عادي جلوه ميكند. اصلا ديگر زباله و آشغالهاي كف خيابان ديده نميشوند و به نظر اهالي شهر نميآيند. از آن بدتر دروغگويي و خشونت رفتاري و كلامي است كه اگر به آن عادت كنيم و خو بگيريم رفته رفته بيآنكه بدانيم همگي مبتلا ميشويم. آن مثال زباله و كثيفي شهر را ببينيد، وقتي زباله و كثيفي معابر عادي شدند، ديگر كسي هم زحمت رفتن تا سطل آشغال را به خودش نميدهد...
عادت به ظلمپذيري هم، عادت ويرانگي است. رويههاي ظالمانه ممكن است بعد از مدتي به عادت آدمها تبديل شوند. آدم تحت ستم ديگر آن ستم را نميبيند، به آن انس ميگيرد و تصور ميكند كه زندگي همين است و چيزي خارج از اين نيست. تصور كنيد كه افرادي تمام عمر خود را زير ظلمي سپري كنند كه به آن «عادت» كردهاند...