• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۱ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5475 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۱۴ ارديبهشت

بوي آشي كه توي رستوران كنار دانشگاه خوردم در دهنم پيچيد

آش كشك خاله

مريم شراوند

از دانشگاه كه برگشتم، كفش‌هاي خاله‌ جان را پشت در ديدم. حوصله‌ نصيحت‌هاي دم عروسي را نداشتم. توي اين يك‌سال عقد، تعداد ساعات تئوري و عملي خاله ‌جان براي شوهرداري من، بيشتر از وقت‌هايي بود كه سعيد را ديدم. پاورچين پله‌ها را بالا رفتم. مامان و خاله‌ جان پشت به من روي كاناپه مهمانخانه گرم صحبت بودند. سرم را دزديدم و چهار دست و پا از پشت كاناپه رفتم كه با شنيدن اسمم، دست و پايم شل شد و گوش‌هايم تيز. 

- ببين خواهر، اگه فردا همين دختر تو روت واينستاد كه من بچه بودم و نفهم، شما كه خيرِ سرتون بزرگ‌تر بودين چرا راه و چاه رو نشونم نداديد.
مامان طبق معمول سكوت كرده و در برابر افاضات خاله‌جان سرش را به چپ و راست تكان مي‌داد.
فضولي خِفتم كرد. پشت به پشت آنها چهارزانو نشستم. دم عروسي فاصله نشست‌هاي دونفره مامان و خاله‌ جان كمتر شده بود و سرعت صدور دستورات جديد براي ابلاغ به سعيد بيشتر. هفته پيش از يك رسم قديمي خانوادگي پرده‌برداري شد.
- مادرزن سلام؟ يعني چي خاله جون؟
- بعد از عروسي، اولين‌بار كه ميان خونه‌ مامانت، يه كادو هم براش مي‌آري واسه تشكر. حالا هر چي كرمِ آقا سعيده. 
- مثلا چي خاله؟
- يه قواره پارچه چادري يا يه پيرهن يا چه مي‌دونم يه تيكه طلا. همون طلا بهتره.
از خواستگاري تا امروز، سعيد تك‌تك رسوم را به‌‌جا آورده بود و در مواردي كه حتي لحظه‌اي خيال مخالفت از سرش گذشته بود، مامان به پشتوانه خاله‌ جان، با اتكا به انواع شيوه‌هاي قهريه حرفش را به كرسي نشاند. اولين و مهم‌ترين رسم، رو كردن ادله براي انداختن مهريه سنگين بود تا لب باز كردم كه «به نظرتون هزار و سيصد و شصت ‌و دو تا سكه زياد نيست؟»
خاله‌ جان به عادت هميشه عينكش را روي دماغ جابه‌جا كرد و لنگه ابرويي بالا انداخت: ببين مينا جان، مهريه از قديم و نديم اعتبار دختر بوده، هر چي سنگين‌تر، ارج و قربت تو فاميل‌ شوهر بيشتر. تازه اومديم و دو روز ديگه خوشي زد زير دلش و زير سرش بلند شد، اقلش دستمون به يه ‌جا بند باشه.
مامان هم پي حرفش را گرفت: تازه ما كه رسم شيربها نداريم يا چه مي‌دونم سه ‌تا تيكه‌ سنگين جهاز رو بندازيم گردن دوماد، ما فقط خواستمون همين مهريه ا‌ست. تازه اونم كي داده كي گرفته؟
خاله‌ جان خواهر بزرگ‌تر بود و بچه‌اي نداشت. ازدواج اولش ختم به طلاق شد و در ازدواج دوم، با اينكه شوهرش ده‌ سالي از خودش كوچك‌تر بود، كار از كار گذشت و بچه‌اش نشد‌. آخر هم نفهميدم جدايي از شوهر دومش به خاطر بچه‌‌دار نشدنش بود يا بچه‌سالي شوهرش. همه اينها باعث شد تا مامان بيشتر هوايش را داشته و توي همه امور زندگي نظر خاله‌ جان به بقيه ارجح باشد.
موقع جشن نامزدي چقدر التماس كردم كه حالا ابرو نه، حداقل بذاريد اين چهار تا دونه سبيل پشت لبم رو بردارم تا با رژ قرمز و كرم ‌پودر سفيد مضحكه خاص و عام نشم.
مامان دو تا پايش را در يك كفش كرد: به قول آبجي‌ خانومم، عروسي كه كردي آنقدر بردار تا جون از پشتت در بره. بايد يه فرقي بين زن و دختر باشه خب!
داستان عروسي خودشان را پيش ‌كشيدند و با خاله‌ جان از افتخارات آن دوران ‌گفتند: والا من تو رو داشتم، داداشت هم تو شيكمم بود، جرات نداشتم جلو آقا جونت سر سفره كنار بابات بشينم. حالا بابات هيچي نمي‌گه، شما حيا كنيد.
- خاله‌ جون، من تا يه‌ ماه بعدِ عروسي جلو آقام آفتابي نمي‌شدم تا ابروها و سبيل‌هام دوباره پر شد. بعد تو روش نگاه كردم.
آخر سر هم به اين نتيجه رسيدند كه بد دوره‌ زمونه‌اي شده!
كاش زودتر اين دو هفته مي‌گذشت. داشتم پشت كاناپه زانوهايم را توي شكم مي‌كردم كه لحن آشناي خاله‌ جان، براي وقت‌هايي كه مي‌خواهد چيز مهمي بگويد، فرصت غصه‌ خوردن را ازم گرفت.
 - ببين خواهر من، اين دختر از صبح به اسم دانشگاه مي‌ره بيرون، بوق سگ برمي‌گرده. تو چه مي‌دوني با اين پسره كجاها ميرن نومزدبازي، فردا اگه بلايي سرش آورد و گردن نگرفت، دستت به كجا بنده؟ تازه اگه تا حالا كار از كار نگذشته باشه.
 اين ‌يكي را كجاي دلم جا مي‌دادم؟ انگار نه انگار كه سعيد از تمام آزمون‌هاي خاله و مامان كه طبق اصول آموزشي خانم‌ جان خدابيامرز بود جان سالم به در برد. تازه هر جا هم كه از ذهنش خيال مخالفت با رسوم گذشت، في‌الفور با ارشادات مامان و خاله‌ جان به مسير برگشت. 
هم خجالتي‌ بودن سعيد و هم ترس من، نگذاشته بود به چيزي بيشتر از دست ‌گرفتن‌هاي گاه و بي‌گاه موقع گذشتن از خيابان و پريدن از جوب [...] فكر كنيم. چه دل خجسته‌اي دارد اين خاله‌ جان!
مايعي ترش از ديواره‌ مري‌ام بالا ‌آمد. بوي آش ‌رشته‌ا‌ي كه با سعيد، توي رستوران كنار دانشگاه خوردم، دوباره در دهنم پيچيد. از سوزش معده طاقباز روي زمين دراز كشيدم.
- چي بهش بگم خواهر؟ بچه كه نيست. امسال ليسانس مي‌گيره. تا حرفش مي‌زنم، چشم‌هاشو برام گرد مي‌كنه كه مامان سال هشتادوچهاره! 
- يعني اين‌ دوره مردها بلبلشون نمي‌خونه؟ حرفا مي‌زني‌ها.
سعيد با دسته‌ گلي مامان‌پسند، يك ‌هفته بعد از نامزدي، آمد خانه‌مان. بعد از گپ و گفت از اوضاع سياسي و اقتصادي و كار و بار با پدر، براي اولين ‌بار به اتاقم آمد كه از بخت بد، باد كولر در را هم پشت ‌سرش بست. هنوز ننشسته بود كه مامان با دو ليوان شربت كه نصفش را از هول توي سيني ريخته بود، وارد شد: «بذار لا در باز باشه، هوا جابه‌جا شه.» سعيد هم كه رفت، با جيغ‌هايي كه زبان كوچك و لوزه سومش ديده مي‌شد، برايم روشن كرد كه ما تو اين خونه درِ بسته نداريم.
خاله‌ جان استكان چاي‌اش را هورتي كشيد و با خرچ‌خرچ قند باقيمانده توي دهانش ادامه داد: سختش مي‌كني به‌ خدا! ننه‌ ما هفت ‌تا دختر شوهر داد تا شيكم سوم هر كدوم‌تون هم گواهي باكرگي‌تون رو مي‌كوبيد تو سر شوهراتون. حالا هم مايه‌اش يه دكتره. پنج‌ دقيقه هم طول نمي‌كشه. با خود پسره و مامانش برن كه فردا جا حرف نباشه.
آش ‌رشته ظهر تا نزديكي‌هاي مِري بالا آمد. صداي خاله‌جان انگار از مسافتي دور شنيده مي‌شد. كلمات با تاخير توي مغزم مي‌نشستند. عين كابوس بود. بايد مدرك از دكتر مي‌گرفتم كه شوهر من توي اين يك‌سال خيلي سر به زير رفته و آمده و... تيره‌ پشتم ‌لرزيد. چيزي از درون معده‌ام، تمام حجم نخود، لوبيا و رشته‌اش را با فشار مايعي غليط و تلخ به بيرون پرتاب كرد. فقط توانستم روي آرنج بچرخم تا آتش‌فشان روي خودم برنگردد. نفسم كه بالا آمد، سنگيني دو كله را بالا سرم احساس كردم. خاله ‌جان با يك لنگه ابروي بالا انداخته رو به مامان كرد: فقط خدا كنه اين عق‌زدن‌ها واسه آت و آشغالايي باشه كه بيرون كوفت مي‌كنه، نه چيز ديگه!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون