• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۶ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5481 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۲۱ ارديبهشت

آن طرف قبر، نوزادي دست‌هايش را از دو طرف باز كرده

هزاران ليلا در من مي‌دوند

مرضيه جعفري

قلبم دارد از سينه‌ام بيرون مي‌آيد. هر چه مي‌دوم نمي‌رسم. حرف‌هاي دكتر را با خودم تكرار مي‌كنم: «شما با اين وضعيتتون... نمي‌تونيد...» از چند نفر عقب مي‌افتم. پاهايم به دنبالم كشيده مي‌شوند. لباسم از عرق به تنم چسبيده است. جمعيت زيادي دو طرف مسير ايستاده‌اند. از دور صداي گريه مي‌آيد. نمي‌دانم چند نفريم كه شانه به شانه هم مي‌دويم. تصاوير و كلمات با سرعت بيشتري مي‌آيند و مي‌روند. يادم نيست از كي داريم مي‌دويم. صداي هلهله مي‌آيد. حرف‌هايي كه به نيما گفته بودم از ذهنم مي‌گذرد: «گور باباي هر چي كه دكتر گفت.» 
كسي دستم را مي‌گيرد: «هنوز تب داره.» 
جواب مي‌دهم: «نه، به خاطر آفتابه.»
عرق از سر و صورتم مي‌چكد. قطره‌اي در چشمم مي‌ريزد. كاش نيما هم با من مي‌دويد. همان‌طور كه مي‌دوم، دنبال نيما مي‌گردم. صدايش را مي‌شنوم كه آرام صحبت مي‌كند. انگار مي‌خواهد كسي بيدار نشود؛ اينجا كه كسي خواب نيست .
چند نفر عقب ماندند. خيلي نزديك به هم مي‌دويم. شانه‌هاي‌مان به هم مي‌خورند. چرا به خط پايان نمي‌رسيم؟ نيما را از دور   بين جمعيت مي‌بينم. نه، فكر مي‌كنم ديده‌ام، ولي نمي‌بينم. مي‌پرسم: «كي داره گريه مي‌كنه؟»
 كسي مي‌گويد: «همش داره هذيون مي‌گه.»
نيما را مي‌بينم كه دست‌هايش را كنار دهانش گذاشته و داد مي‌زند. نمي‌شنوم چه مي‌گويد. همه دست مي‌زنند. پا‌به‌پاي هم مي‌دويم. هر چه نگاه مي‌كنم خط پايان را نمي‌‌بينم. هيچ‌ وقت براي خط‌ پايان ندويده‌ام. مي‌ايستم، چشم مي‌گردانم، اين‌ بار مثل دويدن‌هاي هر روزم نيست. خسته‌ام؛ مي‌خواهم همانجا در مسير بنشينم؛ اما همين‌ كه چند نفر با سرعت از كنارم مي‌گذرند، من هم سرعتم را بيشتر مي‌كنم. نيما چيزي مي‌گويد؛ نمي‌شنوم. خيلي شلوغ است. جمعيت تشويق‌مان مي‌كنند. داد مي‌زنم: «بذاريد بشنوم.»
- ليلا مي‌شنوي؟ بايد بيدار شي.
خواب نيستم. فقط نمي‌توانم چشم‌هايم را باز كنم. مي‌سوزند. آفتاب... عرق... بوي الكل... دستم اول خنك مي‌شود، بعد مي‌سوزد. مايع خنكي توي دستم مي‌دود. به بازويم كه مي‌رسد صداي گريه شديد مي‌شود و مسير خنكش را گم مي‌كنم. بوي الكل، دكتر را به يادم مي‌آورد. هر وقت با نيما به مطبش مي‌رفتيم به جنين‌هايي كه آرام در شيشه الكل نشسته‌ بودند، نگاه مي‌كردم. چشم‌ها را بسته و دست‌هاي كوچك‌شان را بر پاها گذاشته‌ بودند. با هر قدم كه به خط پايان نزديك مي‌شويم، خط پايان را قدم‌به‌قدم از ما دورتر مي‌كنند. باز هم مي‌دويم. نيما از بين جمعيت با بلندگو رو به من مي‌گويد: «به چه قيمتي؟ به قيمت جون خودت و بچه؟» تعادلم را از دست مي‌دهم. آنقدر سخت به زمين مي‌خورم كه خون به دست و صورتم مي‌پاشد. نور آفتاب چشمم را مي‌زند. سر بلند مي‌كنم. داور نزديك مي‌شود. روپوش سفيد پوشيده‌ است. همه نگاه‌ها به من است. خبري از دونده‌هاي ديگر نيست. خبري از تشويق نيست. از بين جمعيت صداي كسي را مي‌شنوم: «تو نمي‌توني...» داور نزديك‌تر مي‌شود. ترسيده‌ام. غرق در خون و عرقم. 
سرفه مي‌كنم. همه بدنم از آن ‌همه دويدن درد مي‌كند. مي‌خواهم بلند شوم، كسي شانه‌هايم را مي‌گيرد و نمي‌گذارد. 
-آب، آب...
 لبم خنك مي‌شود. دست‌هايم را به زمين فشار مي‌دهم. بايد برسم. يكي از زانوهايم را خم مي‌كنم و فشار مي‌آورم كه بلند شوم. به ‌زحمت روي پايم مي‌ايستم. در دلم مي‌گويم: «من مي‌تونم.» تماشاگران يك‌ صدا تشويقم مي‌كنند: «ليلا! ليلا! ليلا!» شروع به دويدن مي‌كنم؛ اما پاهايم به زمين چسبيده است. مي‌خواهم جهان همين ‌جا تمام شود تا ديگر ادامه ندهم. نفسم گرفته، لابه‌لاي صداي بلند نفس‌هايم، صداي گريه‌اي مي‌شنوم. نمي‌دانم كي به خط‌ پايان مي‌رسم. سرم را بر‌مي‌گردانم كه دونده‌هاي ديگر را ببينم، همه شبيه خودم هستند. هزاران ليلا با من مي‌دوند. مي‌ترسم. خط ‌پايان را كه رد مي‌كنم، باز مي‌دوم. مي‌ترسم يكي از ليلاها مرا بگيرد. كسي مي‌خواهد جلويم را بگيرد؛ با صورت روي زمين مي‌افتم. مرا بلند مي‌كنند كه بر سكوي قهرماني بگذارند. انگار فقط من به پايان رسيده‌ام. بقيه دونده‌ها نيستند. جمعيت دورم حلقه زده‌اند. پس نيما كجاست؟ سياه پوشيده‌اند. نزديك مي‌شوند. دارند فشارم مي‌دهند. دردم مي‌گيرد. بغض مي‌كنم. همهمه سرم را به درد مي‌آورد. نزديك‌تر مي‌شوند. بيشتر فشارم مي‌دهند. بيشتر دردم مي‌گيرد. بايد نيما را پيدا كنم. دارم خفه مي‌شوم. صدايش كه به گوشم مي‌رسد، خيالم راحت مي‌شود: ليلا جون آروم باش.
من آرامم؛ ولي صداي گرفته‌اش را كه مي‌شنوم، گريه‌ام مي‌گيرد. نمي‌توانم روي سكو بايستم. مي‌نشينم. خون و عرق از سكو روي زمين مي‌ريزد. چشم‌هايم مي‌سوزد. پلك‌هايم را به هم فشار مي‌دهم تا بتوانم چشم‌هايم را باز كنم. كسي دستم را محكم گرفته است. انگشتش را كف دستم مي‌كشد. مي‌شنوم كسي داد مي‌زند: «چرا به هوش نمي‌آد؟»
صداي ديگري مي‌گويد: «طبيعيه، داره به هوش مي‌آد.»
حالت تهوع دارم. باز هم بوي الكل مي‌آيد. ياد نوزادهاي توي شيشه مي‌افتم. يك مسير خنك را دوباره در دستم حس مي‌كنم. از همان ‌وقت كه معلم ورزش گفت: «تو بايد دونده بشي.» هر روز مي‌دوم. تهوعم شديدتر مي‌شود. عق مي‌زنم. در صداي گريه خودم، صداي گريه نوزادي را هم مي‌شنوم. تمام بدنم درد مي‌گيرد.در ميان تماشاگران جلو مي‌آيد، به چشم‌هايم خيره مي‌شود: «من فقط نگران توام. هر تصميمي بگيري هستم.» همه يك ‌صدا فرياد مي‌زنند: «ليلا! ليلا! ليلا!» دستم را از دستش بيرون مي‌كشم. دنبال صدا مي‌گردم. تازه مي‌بينم سكوي مسابقه كنار قبري باز قرار گرفته است. عكسم را با روبان سياه روي خاك گذاشته‌اند. جمعيت اطرافم نزديك مي‌شوند. قاب را محكم‌ به سينه‌ام مي‌چسبانم. نزديك‌تر مي‌شوند. مي‌خواهم چيزي بگويم، ولي صدا از گلويم در‌نمي‌آيد. نزديك... نزديك‌تر... مي‌پرسم: «اين بچه كجاست كه داره گريه مي‌كنه؟»نيما يك دستم را مي‌گيرد؛ با دست ديگر قاب عكس را برمي‌دارم. دارم لبه قبر راه مي‌روم تا مي‌خواهم بيفتم دستم را محكم‌تر مي‌گيرد. مي‌گويد: «اگر پايين رو نگاه كني تعادلت رو از دست مي‌دي.» تهوعم شديدتر مي‌شود. كسي دارد مرا توي قبر مي‌كشاند. نيما دستم را محكم گرفته ‌است: «پايين رو نگاه نكن.»
 آن طرف قبر، نوزادي دست‌هايش را از دو طرف باز كرده است. دارد تعادلش را از دست مي‌دهد. مي‌خواهم كمكش كنم، نمي‌توانم. 
داور مي‌خواهد مدال را به گردنم بيندازد. دستكش‌هاي سفيدش خوني است. مي‌ترسم. مي‌خواهم باز هم بدوم.
- مي‌خواي ببينيش؟
گريه مي‌كند. پلك‌هايم را فشار مي‌دهم. كمي باز مي‌شوند. چشم‌هاي آشنايي مي‌بينم كه به من خيره‌اند. با لب‌خواني برايم هجي مي‌كند: «دوستت دارم.» 
نوزاد را برمي‌دارم. آرام مي‌شود. انگار هميشه آرام بوده است.
- ليلا.
صداي نيما را مي‌شناسم، اما چشم‌هايم سنگينند. بعد از آن ‌همه دويدن دلم مي‌خواهد بخوابم. صداي ديگري مي‌گويد: «بچه رو بذار بغلش.»
مدال را به گردنم مي‌اندازند. همه تشويق مي‌كنند. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون