درباره جهان شعري حسين منزوي
غزلهايي عاشقتر و مغرورتر از شاعر؟
محمد زارع شيرينكندي
ارديبهشت ماه درگذشت حسين منزوي ِشاعر هم هست. معمولا در اين ايام نميتوان ساكت ماند و درباره او سخني نگفت. سالها پيش او را با و در شعرش شناختم و از وقتي كه شناختهام هيچ غزلسراي معاصري نتوانسته است جاي بلندي را كه او در دل و ذهن و ضميرم تسخير كرده، از آنِ خود بكند و تاكنون همواره گوشهاي از دلم در تصرف او بوده است؛ همانگونه كه گوشهاي ديگر به شهريار و سيمين بهبهاني اختصاص دارد.
غزل منزوي غزل عشق و غيرت است. عشق همواره غيور است و شركتسوز؛ اما غزلي كه اين معنا را به درستي و در ژرفايش صيد كرده، غزل منزوي است. در غزل نامكرر و متفرد منزوي ميتوان جنگ و صلحِ عشق و غيرت و وصف و بيان كمنظير آن را ديد و حس كرد. عشق يكهتازاست و هيچ شريك و رقيبي را برنميتابد و غزل منزوي به خوبي توانسته است اين را افاده كند.
اگر غزل منزوي عاشقتر و مغرورتر از خود او نباشد، دستكم جلوهاي است از عشق سركش و سيلآسا و توفانزاي او. اما هر غزلي نميتواند مغرور و پرادعا باشد، زيرا اين صرفا از غزل نو برميآيد، غزلي كه چون تازه است مسرور و مغرور نيز است. طبيعي است كه قول و غزل بديع و اصيل نميتواند خود را در حجاب مخفي كند و همواره درپي خودنمايي و جلوهفروشي است: «پريرو تاب مستوري ندارد / ببندي در ز روزن سر برآرد». غزل منزوي را شايد بتوان غزل حماسي ناميد، غزلي كه هوايش به نسيم سحرگاهان قلههاي كوهستاني ميماند، غزلي كه گويي وصف حال زمزمه فخر و مباهات عقابان بلندپرواز است نه قارقار نحس كلاغان و زاغان . غزل او سخنِ شور و خواست و اراده و حركت و تغيير و تصرف است: «نه رودي سر به فرمانم كه سيلابي خروشانم / كه از قيد مصب و بسترو سرمنزل آزادم». آن به اين معنا نيست كه در غزل حماسي او شكست نيست، خستگي نيست، ويراني و خرابي نيست و افق ظلماني نيست، بلكه به اين معناست كلام شاعر هيچگاه تنزل و سقوط نميكند حتي در شرح و بيان «نهايتِ ويراني». كلام چون با اكسير عشق زنده و نيرومند و جانداراست در وصف «خرابِ خراب» بودن نيز در اوج قرار دارد؛ گويي گوينده «نهايتِ ويراني» را با نهايتِ ابهت و عظمت بيان ميكند و از دوام عشق و شكوه و شعر ميسرايد: «ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را / شعر من و شكوه تو رمزالدّوام شد». بيترديد، او عاشق انسان و به عبارت صريحتر، عاشقِ زن است اما لطافت و زيبايي روحي و جمالپرستي او بسيار قويتر و وسيعتر است: «من عاشق خود توام اي عشق و هر زمان / نامي زنانه بر تو نهادم بهانه را». شايد بتوان گفت كه در غزل منزوي هر جا شكست است آغازي ديگر است نه پايانِ عشق و غزل: «شاعر! دلت به راه بياويز و از غزل / طاقي بزن خجسته كه دلخواه ميرسد». عشق و غزل منزوي را فقط مرگش ميتوانست به پايان برساند.
حماسي بودن شعر و شخصيت و عشق و كلام منزوي را به سهولت ميتوان در منظومهاي ديد كه او در ستايش از آزادگي، حقطلبي، ظلمستيزي، پايمردي، دليري و استقامت بيمانند شيرآهنكوه مرد آذربايجاني، صفر قهرماني، سروده است . در قطعهاي از اين منظومه بلند، او شعر خود را به كوسهاي تشبيه ميكند كه در وسط سيل خروشان مردم ناراضي و مبارز حركت ميكند و همصدا با همه آزاديخواهان وطن و جويندگان صبح راستين براي تحصيل حقوق و آزاديهاي مدني و با هدف نفي و انكار تبعيض و بيداد و اختناق فرياد ميكشد و به پيش ميتازد: «صفرخان! شعرمن هم كوسهاي در خيل اين سيل است / كه اين سان ميخروشد / از تو و با تو / و بيم فصل ميچرخاندش / همراه تو / هر سو / و بوي وصل ميپرساندش هردم / كه: دريا كو؟». سرشت و روحيه و شعر منزوي با حق و آزادي سنخيت و پيوندي تنگاتنگ داشت و اين بهتر و بيشتر از هر جا در آثار او مشهود است. شعر منزوي ماندگار شده و همه عادتهاي خوب و بد روزمرهاش رفته و فراموش شده است.