براي بنديخانه رنج و رهايي
چهارمين كتاب خاطرات زيدآبادي كه از انفرادي و زندان اول او در سال ۱۳۷۹ حكايت دارد؛ زنداني كه با حكم بازداشت موقت از سوي قاضي سعيد مرتضوي در نيمه مردادماه ۷۹ شروع ميشود و تا زمستان همان سال ادامه مييابد. كتاب از اين جنبه نيز قابل توجه است كه درباره شخصيتشناسي عناصري چون سعيد مرتضوي و مديران و روساي قضايي و امنيتي وقت زواياي بسياري را براي خواننده روشن ميسازد. از سوي ديگر وقتي خاطرات زيدآبادي از مرتضوي را كنار خاطرات پراكنده ديگر اصحاب قلم و رسانه همچون شمسالواعظين و عمادالدين باقي و ديگران ميگذاريم، بهتر ميشود فهميد چگونه او از دادسراي شهربابك در ۲۷ سالگي به شعبه ۱۴۱۰ دادگاه مطبوعات ميرسد و سپس پلههاي ترقي را به سرعت تا دادستاني تهران ميپيمايد و در پايان خود به دليل تخلفات بسيار راهي همين اوين ميشود. طنز تلخي در جاي جاي كتاب پنهان است. تلخنده در بازجوييها، رفتن به دادسرا، در اتاق قاضي مرتضوي و حتي در روزهاي اعتصاب غذا. همين زبان گزنده زيدآبادي است كه سرسبزش را در وزش باد قرار داده است! و باعث بد آيند برخي شده است! بخشي از اين خصيصه اقليمي است. جغرافيا گاه در جان و روان آدم نقش ميبندد. در اولين جلد خاطرات زيدآبادي- از سرد و گرم روزگار- ميشود فهميد سرسختي ذره ذره با دردهاي دوران كودكي و نوجواني در جانش مينشيند، در خاطرش ميدود و در جانش رشد و نمو ميكند، تا در زمستان تهران بهار زندگي را بجويد و برود تا گرگ و ميش هواي خردادماه و با همان سرسختي و دشواري تا ساكن بنديخانه رنج و رهايي شود و همواره جانش آونگ باشد در ميانه رنج و رهايي؛ مگر جز اين است كه اهل درد و اهل فهم آونگند در ميان اين دو واژه. گاه در ميانه همان طنز تلخ درد از ميانه قلم زيدآبادي در چشم خواننده مينشيند و بايد قلم بسيار در روحت بنشيند تا چشمت را بسوزاند تا اشك بدود و تر كند گونه را و اين غم و حرمان نه تنها براي اكنون و بندي خانه رنج و رهايي است كه غم از جانِ تاريخ معاصر ميآيد از محمد مسعود و فرخي يزدي تا امروز. آنجا كه زيدآبادي مينويسد:
«در حال نوميد شدن بودم كه به آيه 186 سوره بقره رسيدم: فاذا سئلك عبادي عني فاني قريب، اجيب دعوت داع اذا دعان ... با خواندن آيه، دنيا گويي به يكباره عوض شد. انگار روح القدس از پنجره مسدود به سلول آمد و در و ديوار رقصان شد. حسي غريب، جان و جسمم را ناگهان تسخير كرد. در چشم به هم زدني پنداري سلطان جهان شدم. احساس عظمت، قدرت و شكوه بيكران كردم. گويي به كرامتي بينهايت متصل شدم. سيل اشك همچون باران بهاري از چشمانم فوران كرد بر لباسهايم، موكت كف سلول را هم خيس كرد. ديگر اثري از ناراحتي جسمي و تالمات روحي باقي نمانده بود. همان لحظه تمام قدرتهاي زميني در نزدم حقير و ناچيز آمد ... با خوشحالي و سرور به خود گفتم: حال ديگر شكستناپذيرم! آسيبناپذيرم! (ص۹۹)» با همه اين رنجها، زندگي در چشم زيدآبادي بسيار خواستني است. در تمام مدت نااميدي بر جانش چيره نميشود و تو در واژه واژه كتاب حركت ميبيني و اميد به رهايي و خودش چه خوب گفته است: زندگي به اندازهاي زيباست كه همهچيز را ميتوان قرباني آن كرد، مگر شرافت را كه عزيزتر و زيباتر از زندگي است و لايق آنكه زندگي را قرباني آن كرد. اين اصل اساسي زندگي من است و هر كس لحظهاي در اين باره ترديد كند هرگز مرا نشناخته است.