درنگي بر «پيكار با سرنوشت» رمان واسيلي گروسمان
در سرزمين كورها و لالها
محمد صابري
«گفتار كورها بود و سكوت لالها، اين انبوه درهم و برهم مردمي كه در بندي از وحشت، اندوه و اميد بههم پيوند خورده بودند، اين كينه دلهاي مردمي كه به يك زبان حرف ميزدند اما به دلهاي هم راه نميبردند.»
واسيلي گروسمان را صاحبنظران و عاليجنابان نقد و نظرهاي ادبي، تولستوي قرن بيستم ادبيات روسيه خواندهاند و «پيكار با سرنوشت» او را همسنگ «جنگ و صلح» كه به نظر ميرسد نظري است درست و بجا.
گروسمان در اين شاهكار ادبي با طرح زندگي دو خواهر كه نفرين شده تقديرند، به دليل اصالت يهوديشان در لابهلاي هزار و يك خرده روايت از زندگي اسيران روسي در اردوگاههاي وحشت و نفرت هيتلر، قصهاي تنيده چون تارهاي عنكبوت، با دليل و بيدليل، در هم پيچيده و پايكوبان، از آن روزهاي تاريخ. داستاني مهيج و شورانگيز كه بهرغم خطي بودن و رئاليسممحوري، داراي لايههاي باز جريان سيال ذهن و گرهافكنيهاي بسيار است كه در طول و عرض قصه، گاه باز ميشوند و گاه بسته ميمانند.
اگر قرن بيستم را قرني شگفتانگيز و حزنانگيز قلمداد كنيم كه بيترديد هست، معماري تار و پود و زيربنا و روبنايش آنقدر درد و داغ و شادي و شوق در خود و با خود دارد كه براي قرنهاي قبل و بعدش هم كافي است. قرني كه به تنهايي بلاياي دو جنگ خانمانسوز را به دوش كشيد و همزمان نابغههايي را زير آتش جنگاوران و جنگافروزان و البته دور از چشمشان به دنيا آورد كه هر كدامشان براي يك كشور و يك قرن كفايت ميكرد تا تاريخ به ياد داشته باشد كه ميتوان ذرهذره جان كند و مرد و آفريد و بازآفريد.
و از اينگونه است پيدايش بيهليها و بولگاكفها و گروسمانها زير آسمان هميشه يخزده سنپترزبورگ و كمي آن سوتر و كنار برج ايفل پروستها و رولانها و كاموهاي رنجديده از تبعيض و بيعدالتي.
و اما بعد...
در «پيكار با سرنوشت» سرنوشتي را كه خدايان رقم نزدند، ديكتاتورها تعريف و بازتعريفش ميكنند. گروسمان در نبرد استالينگراد به عنوان خبرنگار حضور داشت و از اين رو، نوشتههايش از سرچشمه ديدهها و شنيدههاي مستقيم خودش آب ميخوردند. وقتي سربازي را توصيف ميكرد كه به ديواري تكيه داده بود، ميتوانست دنيا را از چشم آن سر باز خسته از جنگ ببيند - شايد شيريني همنشيني با معشوقش يا حضور در يك مهماني پر رنگ و لعاب تصور ميكند. او ميگفت: «اجتماع انساني يك هدف عمده دارد و آن هم دفاع از حق انسانها براي متفاوت بودن است، براي خاص بودن و براي اينكه هر انساني به شكل خودش بينديشد، احساس كند و به زندگي ادامه دهد.»
پيام گروسمان اين بود كه با يكديگر مدارا كنيم و در تفاوتهايمان با ديگران صبوري به خرج دهيم.
در اين رمان آنچه در ذهن ماندگار ميشود نكتهاي است ظريف، انديشمندانه و بسيار ساده و سرراست، روايتي است از آدمها و رفتارهايشان كه بازگوكننده مهرباني است و تعهد و اخلاق و دست آخر وجدان، همان كه تولستوي را از زير خروارها زندگي رفاه زده و بيبند و بار بيرون آورد و براي دنيانشينان رستاخيز را به ارمغان آورد، پيرزني كه تكهسنگي از زمين
بر ميدارد تا به سمت سرباز اسير آلماني پرتاب كند، اما بنا به دليلي كه خودش هم هرگز نميفهمد، به جاي تكه سنگ، تكه ناني را به سمت سرباز پرتاب ميكند. اينجا كميت قهرمانها زير خط فقر و كيفيتشان وراي آسمانهاست، اما افراد و فرديتها به وفور حضور دارند. چنين رفتارهاي مهربانانه، ابرانساني و حماسهساز در لحظات بسياري تكرار و باز تكرار ميشوند براي ثبت در قاب كوچك و وسيع حافظه بيبازگشت تاريخ، بازگويي و واگوييهايي از آينههاي تو در تو در لحظاتي كه كم ميتوان شرحي منطقي از آنها در تحليل و تاويل و تفسيرشان نوشت.
واسيلي گروسمان نشانمان ميدهد كه حتي در اثناي وحشت جنگ هم آن رنج بزرگ التيامناپذير كه چرا، ميتواند با برخي رفتارهاي خارقالعاده كمي تسكين يابد، درست مثل زماني كه شخصي داوطلبانه به اتاق گاز ميرود تا تنها دست كودكي را در دستش بگيرد، فقط براي آنكه كودك در تنهايي نميرد!
«زندگي مثل كوه يخي شناور پيش ميرفت، قسمت ناپيداي آن كه در تاريكي سرد آب فرا ميلغزيد، به قسمت زيرين آن كه امواج را باز ميتاباند و صداي آن را ميشنيد و نفس ميكشيد، استواري ميبخشيد.»
خواندن كتاب «پيكار با سرنوشت» دلهرهآور و تكاندهنده است. با اين حال براي آنها كه همه كتاب را ميخوانند، بدل به تجربه گرانسنگي ميشود كه در هيچ كارگاه تجربهاي نظيرش را نميتوان يافت. به ياد داشته باشيم كمتر كتابهايي كه به قصد دگرگون كردن جهان نوشته شدهاند، به موفقيت رسيدهاند اما اين كتاب ميتواند زندگيمان را يكسره با آنچه دربر گرفته است، زير و رو سازد.
تعبيري كه گروسمان از رنج دارد، تعبيري است يكسره متمايز و متفاوت از آنچه تا به حال شنيده يا خواندهايم، رنجي است به شدت ملالآور كه در دل زندگي به يكنواختي سرسامآوري بدل ميشود و در گذر زمان ناپيدا اما و در همين اثنا بارقههايي زير پوست بدخط و خال آن جوانه ميزند كه زندگيساز است. رنجي كه آدم را زير فشار له ميكند، بيخبر بر سرت آوار ميشود و خفهات ميكند اما اينها دليلي نيست بر تن دادن به سرسپردگي. كافي است در آن لحظات هولآور بتواني خودت را ثابت نگه داري، بيتكان و كمي بعد از همه آنها رويايي بسازي كه نام ديگرش «فردا» است.
گروسمان به طور ماهرانهاي زندگي در اتحاد جماهير شوروي را در آن زمان توصيف ميكند و پارادوكسهاي زندگي در آن بازه زماني را در اين رمان ميگنجاند. وقايع به تصوير كشيده شده و اميدها و ترسهاي شخصيتها كاملا با توصيف زندگي در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي مطابقت دارد. سروش حبيبي، مترجم نامآشناي اين كتاب در مقدمه اين اثر مينويسد: «نوشتن كتاب پيكار با سرنوشت كه ترجمه آن را هماكنون پيش رو داريد در سال ۱۹۶۲ به پايان رسيد. گروسمان آن را براي مجله زناميا فرستاد. سردبير اين مجله واديم كژِنيكف يك نسخه از آن را به لوبيانكا (منظور اداره پليس سياسي شوروي است) فرستاد. ماموران كا.گ.ب. به خانه گروسمان آمدند و كليه نسخههاي دستنويس يا ماشينشدهاي را يافتند كه حتي كاغذهاي كپي و نوار ماشين تحرير او را توقيف و نابود كردند. خود گروسمان بازداشت نشد اما بعد از اين واقعه مدت زيادي زنده نماند و يكسالونيم بعد در سن پنجاه و نه سالگي درگذشت. بعد از مرگ گروسمان پرونده نسخههاي سوخته اين كتاب بسته شد اما دو نسخه از اين كتاب مانده بود. يك نسخه از آن به صورت مخفي از كشور خارج و در سال 1980 ميلادي به انگليسي منتشر شد. سردبير مجله زناميا حق داشت كه از خواندن كتاب اينطور به وحشت افتد. گروسمان بعدها نوشت:
«...دولت با محروم ساختن مردم از آزادي، پارلماني پوشالي، انتخاباتي پوشالي، اتحاديههاي صنفي پوشالي و به طور كلي جامعهاي پوشالي درست ميكند: دهها هزار اسيري كه در خوابگاههاي اردوگاه بهسر ميبردند از حيث سرنوشت و لباس و رنگ چهره و شيوه پا بر زمين كشيدن و نيز خوراك كه سوپ شلغم بود و چربي آن پيه مصنوعي كه اسراي روس آن را چشم ماهي ميناميدند و غذاي جملگي آنها بود، همه يكسان بودند، در چشم روساي اردوگاه تنها نشان تمايز اسرا شماره آنها و رنگ نواري بود كه بر كت آنها دوخته شده بود.
اختلاف زبان مانع بزرگي بود بر سر اينكه حرف يكديگر را بفهمند اما سرنوشت واحدي آنها را به هم پيوند ميداد. متخصصان فيزيك مولكولي و كارشناسان دستنوشتههاي كهن و دهقانان ايتاليايي و چوپانهاي كرواتي كه از نوشتن نام خود نيز عاجز بودند، روي تختها كنار هم ميخوابيدند. آنكه روزگاري به آشپز خود دستور ميداد صبحانهاش چنين و چنان باشد و كمشدن اشتهايش سرپيشخدمتش را به تشويش ميانداخت، با آنكه جز شورماهي غذايي نميشناخت، شانه به شانه به بيگاري ميرفتند و تقتق كفشهاي چوبين خود را با هم ميآميختند و با حسرت چشم به راه كوست تراگر (حامل بشكه غذا) يا به قول اسراي روسي بندها كاستريك (تلفظ ناشيانه همان كلمه) ميماندند.»