ليكن چه چاره
محمد خيرآبادي
هميشه با خودش ميگويد اي كاش لابهلاي اين همه دويدن و زحمت كشيدن، فرصتي براي آسايش و آرميدن هم باقي بماند. اما در اغلب مواقع، زندگي راه خودش را ميرود و گوشش بدهكار «اي كاش»هاي او و هيچ كس ديگر نيست. عادت دارد آخر هفتهها از بالا تا پايين خانه را دستمال بكشد و برق بيندازد. هيچ كنج و درزي، حتي اگر توي چشم نباشد، از لطف و عنايت دستمالهاي جادويياش بينصيب نميماند. از يك مرد مجرد اين چيزها بعيد به نظر ميرسد؟ حق با شماست. ولي دست خودش نيست. همين است كه هست. لبه پنجرهها، كفپوشها، گلدانها، عسليها، دكوريها و لكههايي را كه روي ميز شيشهاي تلويزيون به جا مانده، ميسابد و با پارچهاي كه دور انگشتش ميپيچد، خط باريك گرد و خاك را از گوشه اجسام و درز سطوح پاك ميكند. كتابهايش را ميريزد بيرون، خاك روي آنها را ميگيرد و دوباره منظم ميچيند. سطل زباله را ميشويد و آت و آشغالهاي جمع شده در بالكن، مثل برگهاي خشك شده، پر پرندهها و خرده نانهاي تكانده شده از سفره همسايه طبقه بالا را جارو ميكشد. توي ماشين لباسشويي يك ليوان سركه ميريزد و دكمهاش را ميزند. دلش ميخواهد بالاخره بعد از همه اين كارها بنشيند و از تميزي خانه لذت ببرد. طوري وسواس به خرج ميدهد كه هر كس نداند فكر ميكند به دنبال پاك كردن هر ردي است كه از خود به جا گذاشته.
در پايان كار، دستمالش در بالاي كتابخانه، خيلي آرام ميخورد به بشقاب سراميكي زيبايي كه چند سال قبل در سفري، از دوستش هديه گرفته است. يك بشقاب تزييني گِرد كه برشي تقريبا مثلثي شكل از آن جدا شده است. چند ماه قبل وقتي كه درست در وسط همين داستان هفتگي گردگيري، دستمال جادويي به بشقاب سراميكي خورد و بشقاب افتاد و شكست، قصد داشت آن را دور بيندازد، اما ندايي دروني نظرش را تغيير داد. حالا دلش ميخواهد تكه جدا شده را به اصل خود، بچسباند. هم هديه است و هم نقش و نگار روي آن، كار دست است، پس به زحمت و هزينهاش ميارزد. به سرعت از خانه ميزند بيرون تا از ابزارفروشي چسب بخرد. فروشنده، بهترين چسب موجود را كه قدرتي جادويي دارد، به او پيشنهاد ميدهد و تاكيد ميكند كه اين چسب هر چيزي را ميتواند به هر چيز ديگر بچسباند. به خانه برميگردد. برش جدا شده را با زحمت و وسواس به بقيه بشقاب ميچسباند. طوري كه ترك بينشان به راحتي از فاصله چندمتري قابل تشخيص نباشد. دستش كاملا به چسب آغشته ميشود. چسبي با قدرت جادويي كه هر چيزي را به هر چيز ديگر ميچسباند. چسب خيلي زود خشك ميشود. انگشتهايش به هم ميچسبند. لايهاي سمج روي آنها نشسته كه با هيچ ترفندي جدا نميشود. دستهايش را ميگيرد زير شير آب. چه اشتباهي! اوضاع بدتر ميشود. چسب سفت و محكم، به دستهايش چسبيده و ماموريت دارد كه مانع نشستن و لذت بردن او بعد از يك گردگيري حسابي و برقانداختن خانه شود. سرش را بالا ميآورد و در آينه به چهره خسته خودش نگاه ميكند. ميخندد چون چارهاي جز اين ندارد.