مرگ در صبحگاه تابستاني
از سرما هم اگر نميمرديم
از عشق ميمرديم
اين دستهاي تو
پاسخ روز را خواهد داد
اگر گم شوند
هميشه در سايههاي تابستان ميمانم
بيآنكه نام كوچه بنبست را بدانم
در انتهاي كوچه يك كوه است
و چون قلب از حركت بازماند
و چون شكوفه فولاد شود
و ميوه نشود
من ندانسته
در يك صبحگاه تابستاني
راهام را بر گندمزار بهدوزخ به بهِشت
متوقف ميكنم
احمدرضا احمدي