جهان را بغل كن آقاي ذوزنقه!
اميد مافي
مگر ميشود از ادبيات مدرن حرف زد و زوبيني بر قلب تموز نهاد و به نسيم صبح فردا دل سپرد و ساكن نجيب كوي نويسندگان را به خاطر نياورد. همو كه روزگاري بذر روياهاي كودكانهاش را در كوچههاي خاكي پايتخت صفويان ميافشاند، زودتر از حد تصور سوار قطار فردا، قزوين را به سمت ايستگاهي نامعلوم ترك كرد تا سر بر خط عاشقي از روز جشن كلمات جا نماند و در گذر زمان به غول زيباي شعر، رمان و ژورنال بدل شود.
هشتاد و سه هم كه از تاريخ صدور سجل او گذشته باشد باز هم كلمات ، نامش را در هزارتوي شاعرانگي صدا ميزنند و باز هم آينه، تصوير مردي را ميبوسد كه در صعبترين اوقات دري به شادخويي گشوده و در قامت آقاي ذوزنقه، جهان را بغل كرده است تا به يادمان بياورد اين محنتآباد با همه تلخكاميهايش به هماغوشي تيترها و ليدها ميارزد.او تلنگر ميزند كه در اين روزهاي عبوس و بي لبخند ميتوان در تحريريههاي مه آلود، شاخههاي اطلسي را به ستارههاي گداخته تابستان الصاق كرد.
مردي كه در امتداد سالها هنوز دل در گرو زادگاهش دارد و در پياده راه سپه براي شاه طهماسب فاتحهاي ميخواند با انتشار كتاب بي بديل «عبيد باز ميگردد » تاريخ را دستمايه روايت قرار داده و البته نه وجوه مريي و آشكار تاريخ، بلكه وجوه ناپيدا و مخفي مانده آن كه تنها توسط ادبيات و تخيل، مريي ميشود. اينچنين است كه استاد با نگاه طنزانديش خود نقد بيرحمانهاي عرضه ميكند.
اما عبيد، در رمان مجابي، زندگياي به قدمت كل تاريخ دارد. هم تاريخي كه گذشته است و هم تاريخي كه هنوز نيامده است. عبيد اين همشهري صبور كه انگار چمدان خاطرهها را تنها براي روشنفكري با پيپ قهوهاي زيبا باز ميكند.
چهره شاخص نقاشي و هنرهاي تجسمي در كنار رج زدن واژهها، تلاطم هندسي گيسوي يار را به بومها ميسپارد تا چشمان آسيه خانم آكنده از آسمان شود و بوي اسپند در خانه گرم آنها بپيچد.
از هنرمندي كه نيم قرن پيش با نوشتن كتاب يادداشتهاي آقاي پر مدعا چندين نسل را روده بر كرد ميتوان تا واپسين روز دنيا نوشت، اما دريغ كه كوتاهي تقويمها مجوز نميدهد دستان چروك خورده و پيرش را به موارات ابرهاي تنبل اين شبهاي ولرم ببوسيم.