حسرتي ابدي!
مهرداد حجتي
با اينكه سالها از آن روزها گذشته است، اما همچنان به عنوان يكي از حسرتهاي بزرگ زندگيام باقي مانده است. حسرت ساخت يك مستند از زندگي «احمد شاملو» كه آن روزها هنوز ويلچرنشين نشده بود و با پاهاي سالم از آن پلهها به استقبال من بسيار جوان پايين ميآمد. اواخر دهه ۶۰ بود كه پيشنهاد ساخت يك فيلم مستند را به شاملو دادم و او نظر «آيدا» را جويا شد. آيدا خاطرهاي از «يدالله رويايي» تعريف كرد. گفت مدتها پيش، رويايي آلبوم عكسهاي قديمي شاملو را به امانت برده و هرگز آن را باز نگردانده است و حالا ميترسد ديگر بار، اين اتفاق به شكلي ديگر تكرار شود! نگران بود. با اين حال موافقت كرد، چون قرار نبود عكس، نامه يا سندي از آن خانه خارج شود. برعكس، من قرار بود با تجهيزات كامل فيلمبرداري به آنجا بيايم و مدتي در كنار آنها زندگي كنم. البته كه رابطهام با شاملو به قدري صميمي بود كه او بلافاصله پذيرفته بود. آن سالها، هر پنجشنبه غروب در همان خانه ويلايياش، پلاك ۵۵۵، دهكده با او ديدار و ساعتهاي بسياري را با او سپري ميكردم. داستانهايم را براي او ميخواندم و او درجا، آنها را ويرايش ميكرد. براي من چيزي ميان پدر و استاد بود. حتي گاه يك مراد يا مرشد. حالا هم كه قرار شده بود از همه زواياي زندگي او فيلم بگيرم. از صبحانه خوردنش، از سيگار كشيدنش، از حرف زدنش، از استراحت كردنش، از شعر نوشتنش، از مطالعه كردنش، از قدم زدنش و از شعر خواندنش. در همه آن لحظات هم من قرار بود از پشت دوربين، همه آن حركات را ضبط كنم. لابهلاي آن هم لابد به فراخور گفتوگويي در ميگرفت و سخني ميان ميان ما رد و بدل ميشد. پرسشي يا نكتهاي. قصد من، نشان دادن احمد شاملو به دور از هر آرايهاي بود. آنچه بود همان شاملوي واقعي. چيزي شبيه كاري كه «ريتا گيبرت» در كتاب «هفت صدا» كرده بود. او چند روز در خانه «پابلو نرودا» با او زندگي كرده بود. صبح را با او صبحانه خورده بود. با او در باغ قدم زده بود. با او موسيقي گوش داده بود. با او شعر خوانده بود و شبها تا ديروقت با او گفتوگو كرده بود.در كنار شعلههاي آتش وقتي كه نرودا از او پذيرايي كرده بود.نرودا به پذيرايي از ميهمانانش در «بار» شخصياش عادت داشت. «بارمن» بودن براي دوستان را دوست داشت. اين كار او را به وجد ميآورد و همين كار را براي گيبرت هم كرده بود.يك روز هم اول وقت، هر دو، با صداي موسيقي يك نوازنده و خواننده دورهگرد از خواب بيدار شده بودند. آن خواننده پاي پنجره اتاق نرودا شعري در ستايش او ميخواند. نرودا از پنجره او را ديده بود كه گيتار در دست براي او ميخواند. شعر كه تمام شده بود، خواننده گفته بود: «تقديمي از خورخه لوئيس بورخس به شاعر بزرگ نرودا»! و بعد هم گفته بود: «اين ترانه، سروده تازه جناب بورخس براي دوست شاعرشان بود كه در اين صبح زيبا تقديمش شد.» سپس كلاه از سر برداشته بود و بيآنكه دستمزدي بگيرد از پنجره دور شده بود. بورخس آن خواننده را اجير كرده بود. نرودا گفته بود، اين نخستينبار نبود.بورخس بارها اين كار را كرده بود و هر بار هم همان لذت بار نخست را داشته بود. ريتا گيبرت هم، همين رخداد را در كتابش آورده بود.روايتي جذاب از شاعر بزرگ امريكاي لاتين كه جايزه نوبل هم گرفته بود.گيبرت خبرنگار اسپانيايي زبان مجله «لايف» بود. كسي كه بر ادبيات امريكاي لاتين مسلط بود و با بسياري از شاعران و نويسندگان بزرگ هم در ارتباط بود. نظير همين نرودا كه حالا به خانهاش دعوت شده بود. همين رويكرد در كار روزنامهنگاري، رويداد تازهاي بود.به همين خاطر، پس از انتشار، بازتاب گسترده يافته بود.گيبرت با هفت نويسنده بزرگ ادبيات امريكاي لاتين گفتوگو كرده بود. هفت غول جهان ادبيات كه آن سالها جهان را تحت تاثير گرفته بود. برخي مثل نرودا نوبل گرفته بودند و برخي كه دستشان هنوز به نوبل نرسيده بود. اما آنچه مهم بود معرفي آن هفت غول ادبيات امريكاي لاتين بود كه در آن روزگار، اتفاق بزرگي بود. همه آن هفت نويسنده به فراخور اتفاقي را در ادبيات رقم زده بودند.مثل خورخه لوئيس بورخس، خوليو كورتاسار، اوكتاويو پاز، گيرمو كابررا اينفانته، گابريل گارسيا ماركز، ميگل آنخل آستورياس و همين پابلو نرودا. در اين كتاب البته جاي كساني همچون ماريو بارگاس يوسا، كارلوس فوئنتس و خوان رولفو، غولهاي ديگر امريكاي لاتين خالي بود. با اين حال، همان هفت صدا هم فرصت مغتنمي براي ادبدوستان جهان بود تا با هفت چهره بزرگ آشنا شوند.امكاني كه مشتاقان ادبيات را با جهان آن نويسندگان آشنا ميكرد. خصوصا ماركز كه سبكي تاره ابداع كرده بود.همان سبكي كه مقلدان بسياري در جهان پيدا كرده بود. «رئاليسم جادويي» كه به ايران هم آمده بود و مدتي برخي نويسندگان را به تقليد از آن واداشته بود. مثل «منيرو روانيپور» كه به شدت تحت تاثير آن سبك قرار گرفته بود يا «سلمان رشدي» در نقطهاي ديگر از دنيا كه او هم از آن سبك تقليد كرده بود. هم او كه پس از انتشار كتاب «آيات شيطاني» و حكم ارتداد آيتالله خميني معروف شده بود. حالا اما من، قرار بود با دوربين همان تجربه «ريتا گيبرت» را با شاملو تكرار كنم.البته اينبار با دوربين به جاي قلم. روايتي تصويري از زندگي و جهان او. سال ۶۹ يا ۷۰ بود. سالهايي كه هنوز پاي من به عنوان تهيهكننده و كارگردان به تلويزيون باز نشده بود و در راديو، ميدان ارك، سردبيري چند برنامه را برعهده داشتم. دوران تحصيل من در مقطع دكترا تازه آغاز شده بود و عمده وقت من به نويسندگي ميگذشت. نمايشنامهنويسي براي راديو و داستاننويسي براي انتشار در مجلات آن روزگار، آدينه، گردون، سروش، ادبستان و كيان. يكي، دوباري هم در روزنامه اطلاعات هم داستان نيمه بلندي از من منتشر شده بود كه تا آن زمان بيسابقه بود. لطف علياصغر شيرزادي بود. براي پيشگيري از يك سرقت ادبي! ماجرا به يك كارگردان سرشناس باز ميگشت كه به من خيانت كرده بود.او بياجازه از دستنويس داستان «همچون مه بيپاي» من فيلمنامه نوشته بود و در ماهنامه فيلم هم خلاصه آن را منتشر كرده بود! سيدمحمد بهشتي هم به من گفته بود داستان را هر چه زودتر منتشر كنم تا ثبت اثر به نام سارق شوم. آن روزها سيدمحمد بهشتي مديرعامل بنياد سينمايي فارابي بود و پرنفوذترين مدير سينمايي كشور بود. كسي كه سينما زير سلطهاش بود و همه اهل سينما از او حساب ميبردند. طرح ساختن يك مستند از زندگي احمد شاملو را با او در ميان گذاشتم. تصميم داشتم آن مستند را در قطع ۳۵ ميليمتري بسازم. در آن سالها هنوز دوربين ديجيتال به بازار نيامده بود. دوربينهاي ويديو هم، در انحصار تلويزيون بود و بازار خريد و فروش ويديو هم كاملا ممنوع بود.به همين خاطر دسترسي به هرگونه امكانات غيردولتي بسيار محدود بود. تصور من از طرح آن موضوع با محمد بهشتي، اين بود كه او به شدت استقبال خواهد كرد، چراكه همه ميدانستند راه يافتن به خلوت بزرگترين شاعر معاصر براي هر كسي مقدور نيست. او سالها بود كه در ويلايي در منطقهاي ييلاقي، نزديك كرج زندگي ميكرد و كمتر كسي را به خلوت خود راه ميداد. رفت و آمدهاي او محدود به دوستان و آشنايان بود و حالا يك فرصت استثنايي پديد آمده بود تا دوربين يكي از همان آشنايان، به خلوت او راه پيدا كند تا از زندگي او تصوير بگيرد.ميدانستم بسياري در پي چنين فرصتي بودهاند و او تا آن زمان به هيچ كس چنين فرصتي را نداده بود. هم براي من و هم براي بنياد سينمايي فارابي فرصت بزرگي بود. فرصتي ناياب كه ميتوانست، اتفاق بزرگي را رقم بزند.پيش از گفتوگو با بهشتي، موضوع را با محمود كلاري در ميان گذاشته بودم. در دفتر ماهنامه تصوير، در حضور سيفالله صمديان. نادر داوودي هم بود. پيشنهاد فيلمبرداري آن پروژه را به محمود داده بودم و او ذوقزده پذيرفته بود.از «فرهاد مهرانفر» هم به عنوان مشاور كارگردان دعوت به كار كرده بودم. فيلمنامهاي هم براي آن مستند نوشته شده بود. فيلمنامهاي كه خطوط كار را روشن ميكرد. براي نوشتن فيلمنامه بارها، با شاملو ديدار و گفتوگو كرده بودم. ديدارهايي كه گاه تا نزديكيهاي سپيده به درازا كشيده بود و صحبت به همه زواياي زندگي او هم رفته بود. وضع به گونهاي بود كه پس از مدتي او مشتاق ساخت آن پروژه شده بود. آن روز اما، در حياط سرسبز بنياد سينمايي فارابي در عمارت باشكوه قوامالسطنه، هنگامي كه با محمد بهشتي قدم ميزدم، از زبان او شنيدم كه گفت: «اين فيلم را نميشود با امكانات اينجا ساخت. من هم نميتوانم از اين پروژه حمايت كنم!» به ناگاه زانوهايم قفل شد. همانجا ايستادم. پرسيدم: «چرا؟!» بهشتي گفت: «خودت خوب ميداني چرا! حتي به شاملو هم نميتوان نزديك شد! چه رسد به ساخت فيلم درباره او! نميداني در فهرست ممنوعههاست؟» گفتم: «مهم نيست، چون نيازي نيست خبر ساخت چنين مستندي رسانهاي شود. ميتوان فيلم را بيسر و صدا براي آينده ساخت. براي سالهايي كه ديگر اين ممنوعيت معنايي ندارد، چون اين فرصتي است كه ممكن است هرگز تكرار نشود. خصوصا با اين اندازه دسترسي به زندگي شخصي او. نامهها، عكسها و خاطرات. مهمتر زندگي عريان او در برابر دوربين كه قرار است بيهيچ دخل و تصرفي نشان داده شود.» او گفت: «كافي است خبرش به بيرون درز كند. آن وقت خاك اينجا را به توبره ميکشند و مرا هم داغ ميكنند. بيا از خيرش بگذر!» و پيپش را دود كرد. روبهروي من ايستاده بود. او هم از قدم زدن باز ايستاده بود. گفتم: «اين موضوع ميتواند فقط ميان من و شما باشد و هيچگاه هم به جايي درز نكند. كافي است امكانات را به من بدهيد و چند روز بعد آنها را به همراه چند حلقه نگاتيو «اكسپوز» شده تحويل بگيريد.» خنديد و گفت: «باور كن دلم ميخواهد، اما نميتوانم. دستم بسته است. ببخشيد.» و راهش را كشيد و رفت، بيآنكه منتظر واكنش من بماند! آن روز گذشت و روزهايي ديگر كه با حسرت بسيار همراه بود. حسرتي جانكاه كه مثل خوره مرا ميخورد. اگر مثل امروز امكان اجاره وسايل وجود داشت بيترديد اين كار را ميكردم .حتي در حد ساخت فيلم با دوربين VHS! اما اين هم نبود. ممنوعيت ورود آن تجهيزات به كشور، اين امكان را هم از من گرفته بود. از آن روز سالها گذشت. شاملو در سفري به اروپا، در بيمارستان بستري شد. بيماريش شدت گرفته بود. به همين خاطر همه برنامههاي آن سفر را لغو كرده و به كشور بازگشته بود. از آن پس ديگر شاملو آن شاملوي هميشگي نبود. كسي كه شاداب در خانهاش راه ميرفت و با صداي جادويي حرف ميزد. فرداي آن روز كه موضوع مخالفت مديرعامل بنياد فارابي را با او در ميان گذاشتم، دستم را محكم در ميان دستانش گرفت و با لحني پدرانه گفت: «ميدانستم. از همان اول ميدانستم، نميگذارند. اما نميخواستم آن را از زبان من بشنوي، چون ممكن بود تصور كني اين من هستم كه مخالفت ميكنم. اما حالا خودت با آن روبهرو شدهاي. يكي از دهها و شايد صدها مانعي است كه همه روزه من با آن روبهرو ميشوم! زندگي در ممنوعهها.» و سپس چيزي زمزمه كرد:
«فرصت كوتاه بود و سفر جانكاه بود
اما يگانه بود و هيچ كم نداشت
به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامدادِ خسته)