تفنگِ بيفشنگ آقاي اشتاينبك!
اميد مافي
دهكده تيپاخورده، سالهاست از يادها رفته و محال است كره اسب كهر را به خاطر بياورد و حتي در هفتشنبههاي شيرين، مرواريدي بر گردن مردي كه بياسب مدتهاست از زمين رفته، بيندازد. مردي به غايت نجيب كه در بعدازظهري برفي و نحس، وقتي توتها خبر مرگش را مخابره كردند، قلم بيجوهرش دلها را سوزاند. «جان اشتاين بك»، خبرنگار حقالتحريري روزنامه جنوب نيويورك، هنوز پشت لبهايش سبز نشده بود كه شلاق تيترها و ليدهاي جگريرنگ او را به خانهاش در كاليفرنيا تبعيد كرد تا تبآلود و خسته روي دامن سرخ مادرش يك دل سير بخوابد و آرام بگيرد. «جان اشتاينبك» بعدها در قامت نگهبان خانهاي ويلايي، بيآنكه لادنها را لگدمال كند براي هر گل شعري رمانتيك سرود تا نشان دهد غمگين و فسرده از پرپر شدنها هراس دارد و زمستان در چشمانش پيرمردي است بيتفنگ و بيفشنگ كه در آستانه بهار دق ميكند. همو كه ناتوراليسم جايگاهي ويژه در تار و پود رمانهايش داشت، همواره در سطرهايش عشق به آدميزاد و همذاتپنداري با حسرت و حرمان جايگاهي درخور داشت و دلبستگي به انسان متبختر و نوميد قرن، همچون شرابي هزارساله در كلامش ماندگار شد. درست شصت سال پيش، در يك اكتبر چشمنواز، مسافري ينگه دنيا را به مقصد شبهجزيره اسكانديناوي ترك كرد تا پيش چشم عاليجنابان و در غلغله كف و هورا جايزه نوبل ادبي را بالاي سر برد و همان جا روي سن با خواندن سطرهايي از «جام زرين» رنجهاي بيپايان طبقه كارگر را به رخ بكشد و با موشها و آدمها جايزهاي فاخرتر از «پوليترز» بگيرد كه بيست و سه سال قبلتر در عنفوان جواني به كلكسيون افتخاراتش اضافه كرده بود. جان اشتاينبك خالق چيرهدست زندهباد زاپاتا آنقدر سيگار با سيگار روشن كرد و در هالهاي از دود به جيبهاي خالي پاپتيهاي سرزمينش فكر كرد كه قلبش بيخبر تير كشيد و نفس در گرمگاه سينهاش ابري محزون و منكوب شد. مرد خوشقلم در صبح گيج نيويورك قلم را برداشت و جملهاي عاشقانه پشت پاكت سيگار نوشت و بعد سر روي شانههاي الين آندسون بانوي روزهاي مهتابياش، آخرين نفس را كشيد و تمام. بيستم دسامبر ۱۹۶۸ نقطه پايان مردي است كه با مينيمالها و داستانهايش سهم خود را به جهان مهجور پرداخت كرد و مـُرد تا خيالش از دست قرصهاي رنگارنگ راحت شود. حالا در گورستان دنج آن سوي كاليفرنيا، توماس آخرين فرزند «جان اشتاين» شمعي به ياد پدر روشن ميكند و دور از باد نابلد به قارقارهاي نحس كلاغها گوش ميسپارد و با خدايي ناشناخته واگويه ميكند و دست آخر با جملهاي از پدر تقدير را به سخره ميگيرد: «بالاخره يك نفر بايد گردن سرنوشت را بشكند. اگر هراز گاهي يك نفر به سرنوشت دهن كجي نميكرد، انسان هنوز روي شاخههاي درختان زندگي ميكرد.»