دوره كوتاه سلطان خليل
مرتضي ميرحسيني
اوزون حسن، اولين و آخرين و تنها شاه بزرگ سلسله آققويونلوها بود. دولتي كه از او به ميراث ماند، چندان دوام نيافت و در نزاع پسرانش رو به زوال و نابودي رفت. ابتدا خليل، با شنيدن خبر بيماري و بدحالي پدر، از شيراز به تبريز رفت و عملا اداره امور كشور را به دست گرفت.
تا زماني كه پدرش نفس ميكشيد، صبر و خويشتنداري كرد و بعد - پيش از آنكه رسما به تخت شاهي بنشيند - كوشيد همه كساني را كه مدعي جانشيني بودند يا ممكن بود بعدتر به تهديدي برايش تبديل شوند سربهنيست كند و از سر راه بردارد.
چند نفر، از جمله يكي از برادرانش را كشت و دست گروهي از درباريان پدرش را نيز از قدرت كوتاه كرد. اما در حذف همه رقبا ناكام ماند. آن زمان سيوپنج ساله بود و به هرزگي و بيكفايتي شناخته ميشد. البته اين تصويري كه از او در ذهن عموم شكل گرفته بود چندان ربطي به واقعيت نداشت و او حداقل در قياس با ديگر پسران و مردان خاندانش، چندان هم هرزه و نالايق نبود. اما دشمنان و رقبايش با همين دو صفت بدنامش كردند و اجازه تثبيت قدرتش را ندادند.
از همان بدو سلطنت با شورشها و نافرمانيهايي، در گوشه و كنار كشورش مواجه شد. كشوري كه مرزهاي آن از شرق به خراسان، از جنوب به فارس و از غرب به عراق عرب ميرسيد. ننشسته بر تخت شاهي، به جنگ رقبا كه همگي اقوام و خويشانش بودند، رفت. كوشيده بود با فرستادن سفير به استانبول و صلح با دولت عثماني، خطر جنگي ديگر با همسايه غربي را تدبير كند و اشتباه پدرش در زورآزمايي با آنان را تكرار نكند. اما جنگ، سرنوشت او بود.
هر چند عثمانيها - حداقل به ظاهر - پيشنهاد صلحش را پذيرفتند، آتش جنگ داخلي بخش وسيعي از قلمرو او را به كام خود كشيد و عدهاي از درون خاندان سلطنتي، قدرتش را به چالش كشيدند.
به هر زحمتي بود، بر چندتايي از آنان پيروز شد و برخي از آنان را سركوب كرد. اما در بحبوحه يكي از درگيريها، خبر شورش برادرش يعقوب را - كه بيست سال از او كوچكتر و آن زمان نوجواني پانزده ساله بود - شنيد.
پايتختش تبريز به خطر افتاد و او در چنين روزي از سال 857 در جنگ براي عقب راندن برادر شورشي و متحدانش كشته شد. دوران فرمانروايياش بسيار كوتاه بود و به شش ماه نرسيد.
آنقدر كوتاه كه گاهي در تاريخهاي عمومي كشور ما، نامش را نميآورند و اين دوره كوتاه و پرآشوب را دوره گذر از اوزون حسن به سلطان يعقوب روايت ميكنند.
خواندمير در مرور ماجراي شكست سلطان خليل آققويونلو از برادرش مينويسد: «به واسطه بخل و خست و سوءتدبير از عهده دارايي رعيت و سپاهي بيرون نتوانست آمد، لاجرم به اندك زماني امرا و لشكريان آذربايجان از سلطنتش متنفر گشته، به ملازمت يعقوب ميرزا مايل شدند.»
به روايت مورخاني - مثل فضلالله روزبهان، نويسنده كتاب «عالمآراي اميني»- كه چيزهايي درباره زندگي و زمانه سلطان خليل نوشتهاند، او شباهتي به پدرش نداشت و هيچ نشاني از سخاوت و مروتِ اوزون حسن در او ديده نميشد و در نهايت چوب بيتدبيرياش را خورد و جان و سلطنتش را به برادر كوچكتر باخت.
البته نبايد ناگفته گذاشت كه روزبهان يكي از مردان دربار سلطان يعقوب بود و تا جايي كه به دشمنان اربابش مربوط ميشد، چندان تعهدي به درستي و انصاف براي ثبت تاريخ نداشت.
همچنين گفتني است كه حكومت سلطان يعقوب نيز كمي بيشتر از يك دهه سرپا ماند و با مرگ او به پايان رسيد. بعد، مردان خاندان سلطنتي كه هر كدامشان امير گوشهاي از كشور بودند، به طمع تصاحب تاج و تخت به جان هم افتادند و قلمرو به جاي مانده از او را چندپاره كردند.
نزاع ميانشان كه به سه شاخه تجزيه شده بودند، كموبيش حدود يك دهه طول كشيد و سرزمين ايران را در هرجومرج و وحشت و ناامني فرو برد تا اينكه خيل صفويان همگي آنان را فروشست و به دوران آققويونلوها در تاريخ ما پايان داد.