داستان رنج اكثريت
نگار قلندر
«مرگ چيزي است كه وقتي اون هست، من نيستم. وقتي من هستم، اون نيست. چه حرفي در مورد همديگه داريم؟ وقتي ما همديگه رو نميبينيم.»
اين نگاه احمد محمود به مرگ در آخرين مصاحبهاش هميشه برايم جالب بوده: نگاهي كه ميتواند مرگ را -هراسانگيزترين مواجهه انسان با نيستي را- اينطور كوچك كند و به زانو در بياورد. كسي كه كار خلاقه ميكند، ميداند كه مرگ پايان ماجرايش نيست؛ آنهم وقتي كه اثر «همسايهها» باشد و خالق احمد محمود. دليل ماندگاري «همسايهها» در تار و پود جهان ملموس و زبان سادهاش نهفته است. نميشود گفت فقط شخصيتپردازي استادانه يا ماجراپردازي ريزبينانه يا زبان روان داستان است كه اين رمان را ماندني كرده، درهمتنيدگي تمام اينهاست كه جهان يگانه داستان را ساخته. «همسايهها» داستان رنج اكثريت است؛ داستان زندگي آدمهاي معمولي با تمام فراز و فرودهايي كه در زندگي شخصي و اجتماعيشان دارند؛ درست مثل خالد كه قصهاش از خانه دنگال شروع ميشود، با بلورخانم لذت تن را كشف ميكند و با آبودانه دادن به كفترهايش مسووليت را ميفهمد و بعد قصهاش به شهر و خيابانها ميرود؛ در كتابفروشي مجاهد و لابهلاي كتابهاي ممنوعه جهان تازهاي پيدا ميكند و قد ميكشد. كتاب خواندن برايش جاي كفتربازي را ميگيرد، اما لابهلاي كلمهها گم نميشود و ميفهمد «آدم بايد اول خودش را اصلاح كند تا مدعي اصلاح ديگري باشد.»
«همسايهها» البته به خالد محدود و خلاصه نميشود؛ جاري ميشود به زندگي تكتك آدمهاي خانه دنگال، آدمهاي كوچه و خيابان و بعدتر همبنديهاي خالد. احمد محمود به همه آدمهاي قصهاش هويت ميدهد؛ از پدر كه اسرار قاسمي ميخواند و منتظر است تا رمل و اسطرلاب گره از بيرونقي كار و كاسبياش باز كند تا عموبندر كه كار ميكند تا خرج دختر و نوههايش را بدهد، از بلورخانم و امانآقا، تا رحيم خركچي و صنم و جعفر خشتمال. اين آدمها همه هويتي منحصربهخود دارند و با خواندن ماجراها و دغدغههاي ريز و درشتشان ما را مدام و مدام به خودشان نزديكتر ميكنند. آنها را ميشناسيم و حال و روزشان برايمان آشناست. بعد از خانه دنگال نوبت به آدمهاي شهر ميرسد؛ كساني كه از لابهلاي ماجراهاي اصلي كمكم هويت پيدا ميكنند. اولين مكان مهم بيرونِ خانه دنگال، قهوهخانه امانآقاست با آدمهايش؛ باباخان، غلامچرتي، جانمحمد، عنكبوت، رانندههاي نفتكش و بقيه كه در كنار چاي خوردن و بازي و شرطبندي، به حبس صوت گوش ميدهند و البته همهچيز در حال گذار است و چيزي نميگذرد كه راديو جاي حبس صوت را ميگيرد و اخبار و ماجراهاي مملكت پايش به ميان قهوهخانهنشينها باز ميشود. مكانِ ديگر، كتابفروشي مجاهد است. شفق، پندار، ايمان، آزاد، بيدار و سايرين، قشر روشنفكر را نمايندگي ميكنند؛ آدمهايي كه در تغيير جهان خالد نقش مهمي دارند. محمود هالهاي قدسي دور اين آدمها نميتند و اجازه ميدهد كه خالد در ذهنش آنها را به چالش بكشد؛ چه حرفهايشان درباره مسائل مهم سياسي را و چه بيمنطقي خواستهشان براي دوري كردن از سيهچشم را.
«همسايهها» از پايين خيابان حكومتي، آنجا كه سنگچين آسفالت تمام ميشود، راهش را از ميان خيابانها و كوچهها باز ميكند، از كنار كارون ميگذرد، از پلسفيد رد ميشود، شاهد تيراندازي در ميدان مشق است و تظاهرات ميدان مجسمه را جلوي چشممان ميآورد و بعد ساكن زندانمان ميكند. جايي در همان مصاحبه، احمد محمود ميگويد: «زندان از خصيصههاي جامعه ما بوده.»
براي همين است كه بعد از خانه دنگال، زندان و آدمهايش بخش عمده ماجراهاي «همسايهها» را پيش ميبرند؛ آدمهايي كه البته از همان بستر اجتماعي آمدهاند؛ يكي روشنفكر شده و ديگري قتل خانوادگي كرده، يكي مبارز شده و ديگري شكنجهگر، يكي زنداني شده و ديگري زندانبان. در زندان دنياي بيرون از اعتبار ميافتد و سياست رنگ ميبازد. ذهن خالد ديگر چندان كنجكاو ماجراهاي سياسي بيرون نيست. او آدم سياست نيست، آدمي است مثل تمام آدمهاي اين سرزمين كه سياست بهشان تحميل شده. همين است كه وقتي زنداني ميشود، مبارزه برايش رنگ ديگري پيدا ميكند. ماجراي اصلي زندان اعتصاب غذاست براي گرفتن حقي ابتدايي. اما اينجا هم قرار نيست تغييري رخ دهد. آخرش ميرسد به مرگ ناصر ابدي و انفرادي خالد.
احمد محمود نويسندهاي انسانگراست. آدمها در رمانهاي او ساخته نميشوند، زندگي ميكنند. براي لقمهاي نان دست و پا ميزنند، خودكشي و ديگركشي ميكنند، اعدام ميشوند، تير ميخورندو عاشق ميشوند و البته با تمام فراز و فرودها زندگي همچنان با پسزمينهاي از اتفاقات سياسيـ اجتماعي ادامه دارد؛ چه براي خالد و چه براي «همسايهها».