فريدون (2)
علي نيكويي
چو بشنيد از آن نامداران سُخُن
/ نه سرديد آن را به گيتي نه بُن
بزرگان عرب بر حال خسروشان غمگين شدند و گفتند درست است كه فريدون شاه جهان است و بسيار زورمند اما ما نيز غلامان و بندگان زرخريد او نيستيم؛ ما تازيان هنرمان در سخنراندن است و از اطاعت سرپيچي نمودن و درنهايت خنجر عريان به دشمن نشان دادن؛ شاه يمن چون سخن بزرگان قوم شنيد فهميد كه سخنان ايشان از بنمايه بياساس است و راه ديگر جست تا حل اين مشكل نمايد.
پس دستور داد تا فرستاده فريدون را به حرمت به حضورش بياورند؛ جندل پهلوان به بارگاه شاه رسيد و شاه يمن سر صحبت را باز نمود كه من از شاه شما در مقام و رتبه كمترم و هرچه بفرمايد آن كنم؛ اما به خسروتان بفرما گرچه شما بلند مقاميد و فرزندانتان شاهزادگان مايند و هر چه بفرمايي گردن مينهم؛ اما از دختران من بگذر اگر فريدون شاه از من دو چشم را خواهد در دادنش كوتاهي نخواهم كرد يا از من تاج و تخت و خاك يمن را خواهد به سرعت امر شاه را اجابت ميكنم؛ اما سه دخترم را نميتوانم دور ببينم، خسروي شما بزرگ ماست فرماني داده كه اطاعت نكردن از فرمان ايشان هم نميزيبد پس من به شرطي دختران خود را به پسران فريدون جهاندار ميدهم كه آن سه شاهزاده به دربار من بيايند و شهر تاريك مرا با قدوم خود نوراني نمايند و دختران مرا همسر شوند و هر گاهي كه شهريار بزرگ خواست پسرانشان را ببيند من ايشان را به سوي پدر
گسيل مينمايم.
جندل كه جواب را شنيد تخت شاه يمن را بوسيد و آفرينها به او گفت و به سمت فريدون روان شد تا به درگاه خسروي جهاندار رسيد و آنچه شنيده بود بر فريدون بگفت و فريدون سه فرزند را بخواند و داستان براي ايشان بازگو نمود و گفت كه شاه يمن سه گوهر دارد كه سه دخترش هستند و پسري ندارد و اين سه دختر در پاكي بيهمتايند، دختران ايشان را براي شما از پدرشان خواستگاري كردم و اكنون بايد شما رهسپار يمن شويد و در يمن به پيشگاه شهريار يمن باخرد باشيد و سخنهاي وي را به نيكي پاسخ دهيد و بهخوبي بكوشيد و هر آن چيز كه اينك به شما ميگويم را نيك به گوش سپاريد اگر خواهان سعادتيد؛ هر سه پسر گفتار پدر به گوش جان شنيدند و شب به جايگاه خود رفتند و چون خورشيد در آسمان پديدار گرديد هر سه شاهزاده خود را آراستند و لباس نو از دست موبد بگرفتند و با لشكري به راهي
يمن شدند.
چون شهريار يمن از آمدن آنها باخبر شد سپاهي بياراست و به استقبال سه شاهزاده بفرستاد و آن سه شاهزاده به يمن درآمدند و مردمان همه به استقبال ايشان برفتند و بر گامهاي ايشان گوهر و زعفران و مشك و مي و دينار ريختند. شاه يمن آنها را در كنار خود نشاند و در گنجهايي كه تا آن روز بسته بود براي آنان گشود سپس فرمان داد تا دخترانش درآيند؛ سه دختر به زيبايي چون ماه بودند و كسي چنين زيبا روياني نديده بود، آن سه ماهپاره يمني را پدر در كنار اين سه شاهزاده نشاند؛ اما در دل كينه كرد و با خود گفت: از فريدون شاه به من بدي رسيد! بدي از من بود كه از پشت من ديگر شاهي نميماند؛ زيرا دختر ستاره دودمان را فروزان نمينمايد و به درستي كسي كه پسر دارد به اوج ميرسد و كسي كه دختر دارد به هيچ نميرسد. موبد فرياد زد كه من اين سه پريوش را به اين سه شاهزاده رساندم به دين و آيين باشد كه پسران چون چشمانشان از اين سه دختر نگهداري نمايند و چون جان شيرين خويش آنها را بدانند. پس از كاميابي، سه پسر را پدر سوي خود خواند و ايشان به راه ديدار پدر شدند؛ آري اگر فرزند را دين باشد و هوش و ادب گرامي خواهد بود و پسر و دخترش را تفاوت نيست.
فريدون كه شاه جهان بود بر آن شد تا جهان بر سه قسمت كند و به سه فرزند خود ببخشد، جهان را فريدون بدينگونه تقسيم كرد: يكي روم و مغربزمين، ديگري چين و تركستان و سوم ايران پس به فرزندش سلم نگريست و روم و مغربزمين را بدو بخشيد و امر كرد تا لشكري بيارايد و به سمت مغربزمين رود تا تخت كياني به پا نمايد؛ سپس نوبت به تور رسيد، اين پسر را سرزمين چين و تركان و توران بخشيد و با لشكري سوي توران فرستادش و در توران، تور تخت كياني گمارد و بزرگان آن سرزمين وي را توران شاه ناميدند؛ سرزمين ايران و دشتهاي اعراب به همراه تخت عاجگون و تاج شاهي و مهر و انگشترياش را به كوچكترين فرزندش ايرج سپرد، هر سه برادر چون مرزبانان پاكنژاد به آرامش و شادي روزگار ميگذراندند...
نشستند هر سه به آرام و شادچنان مرزبانان فرخ نژاد.