پيام رضايي/ زينب كاظمخواه / در يك مهماني خانوادگي بر سر انتخاب اسم كودكي كه هنوز به دنيا نيامده است مناقشهاي درميگيرد... بيترديد آشناست. اين موضوع نمايشي است كه ليلي رشيدي آن را كارگرداني كرده است. اثري ساده، گيرا و به همين دليل تاثيرگذار. ليلي رشيدي در نخستين تجربه كارگرداني نمايش«اسم» را به صحنه برده است. اين اثر نوشته مشترك ماتيو دولا پورت و الكساندر دو لاپتو لير است كه شهلا حائري آن را به فارسي برگردانده. در اين نمايش هيچ چيز محيرالعقولي ديده نميشود اما سادگي اثر و واقعي بودن آن سبب ميشود تا مخاطب از تماشاي خود بر صحنه تئاتر بهتزده شود. اين همان جايي است كه نمايش «اسم» مهم ميشود. نگاهي به وضع تئاتر امروز كه از فقر متن خوب و درام رنج ميبرد و براي جبران آن دست به دامن چيزهاي مختلف ميشود كافي است تا دريافت كه «اسم» اهميت فراواني دارد. اين نمايش در سالن استاد ناظرزاده كرماني و با بازي ليلي رشيدي، محمد حسن معجوني، داريوش موفق، عباس جمالي و سارا افشار اجرا ميشود. ليلي رشيدي از خانوادهاي تئاتري است و از سالها پيش بر صحنه حاضر بوده، با اينهمه بارها قبل از آغاز اجراي نمايشش از نگرانيهايش گفته بود. اينكه آيا خواهد توانست اثري درخور را به صحنه ببرد يا نه.
تجربه كارگرداني چطور بود؟
فكر ميكردم بستگي به بازتاب كارم دارد. مسلما اگر ببينم مخاطبان كار را دوست دارند و خودمان هم در كار خوشحال و خوبيم مرا بيشتر اقناع و براي كارهاي بعدي ترغيب ميكند.
خب بازتابها خوب بود؟
آره خدا را شكر.
يعني ادامه ميدهيد؟!
الان همه ميگويند كاش خوب نبود ول ميكرد! (ميخندد) كارگرداني را دوست دارم. تجربه خوبي بود. البته سخت بود، حاشيههايي داشت، اطراف و اكنافي داشت كه فكر كنم مختص ايران است و كمي تجربه به دست آوردن كمك ميكند كه آدم از حاشيه اطراف كار كم كند. گاهي وقتها متاسفانه در كارگرداني مسووليت همهچيز با آدم است. نياز به اين دارد كه تجربه كسب و سعي كنم از اينبارها كم شود. كارهايي كه ميتواند به دوش ديگران باشد. گيشه، زمان اجرا، هماهنگيها و چيزهايي از اين دست. اما من چون با گروه خيلي خوبي كار كردم برايم خيلي لذت بخش بود.
كار اول هميشه كار مهمي است. رويكرد و نگاه آدم را مشخص ميكند. شما با چه نگاهي به «اسم» رسيديد؟
نخستين بار من فيلم اين كار را ديدم. آن يكي دو ساعتي كه من فيلم را ديدم برايم شيرين و لذتبخش بود. هم خنديدم و هم خيلي لذت بردم و هم اينكه به نظرم رسيد اين فيلم بايد بر اساس نمايشنامهاي باشد. از كتابفروشي پرسيدم و ديدم كه بله يك نمايشنامه است. آن را تهيه كردم و فكر كردم شايد در هنگام خواندن، به خوبي و شيريني فيلم نباشد اما ديدم كه نه، متن هم خيلي خوب است. دوباره فكر كردم كه شايد در ترجمه آنطور كه بايد و شايد جذابيت آن در نيايد ولي باز هم وقتي خانم حائري آن را ترجمه كرد ديدم متن خيلي خوب از آب درآمده است و خيلي خوب ترجمه شده.
ولي مسلما شما به خاطر خنده كه فقط متن را انتخاب نكرديد؟
نه، اصلا. چيزهاي ديگري هم بود. در اين مدتي كه داريم اجرا ميكنيم من دارم به اين فكر ميكنم كه آيا خوشحالم از اينكه مردم ميخندند؟ آيا دوست دارم بيشتر بخندند؟ ديدم كه نه! واقعا من دلم نميخواهد غير از بخشهايي كه توي متن هست، هي ما سر تمرين و در اجرا مدام بخشهايي را اضافه و بار طنز كار را زياد كنيم و مردم را بخندانيم. اصلا اين را نميخواهم. اما منكر اين هم نميشوم كه من اين متن را وقتي براي نخستين بار ديدم و خواندم به نظرم بسيار بامزه آمد و خيلي خنديدم و دوست داشتم آن را كار كنم. نه فقط به خاطر خنديدن، به خاطر اينكه روابط و ضوابط به نظرم از فضاي اجتماعي ما دور نبود. مسلما اگر من آنقدر نميخنديدم و ارتباط برقرار نميكردم اين متن از من دور بود ولي همان موقع احساس كردم چقدر اين گونه بحثها آشناست. چقدر شبيه مهمانيها و دورهميهاي ما است. ارتباطها آشناست و آن را از خودم دور نديدم.
اين دور نبودن را در چي ميبينيد؟
اتفاقا يك نفر از ما پرسيد اين متن را دستكاري كرديد؟ مثلا آنجاها كه ميگويد بنلادن و صدام و اينها؟ به هيچوجه! هيچ درماتورژي نكرديم. همان متن و همان ترجمه است. ممكن است كمي اضافه و كم كرده باشيم كه جملات براي ادا شدن روانتر شود، ولي چيزي عوض نشده. به نظر من جالب است كه از يك چيز كوچك ماجرايي در ميآيد كه بعدها صد چيز ديگر از توي آن عيان ميشود در حالي كه آن مساله كوچك فراموش شده و بعد هم يك نفر اين وسط قرباني ميشود. يك نفر را داغون ميكنيم و بعد خودمان با هم خوبيم و خوشيم و ادامه ميدهيم. از همهچيز استفاده كردن براي اينكه يك نفر را بكوبيم. اين جريان آشناست.
يعني شما مجذوب اين جنبه انتقادي شديد؟ اين تصويري كه از ما ارايه ميدهد؟
نه! نميخواهم اين را بگويم. به نظرم اين متن آنقدرها هم يك چيز فلسفي يا تصوير از خود و اين چيزها نيست. اين ويژگي را تاحدي دارد اما زياد نيست و چيزي هم نيست كه من بخواهم زياد به آن بپردازم. به زعم من در اين متن چيزي را كه ما بايد مواظب آن ميبوديم و با گروه به اين نتيجه رسيديم اين بود كه هيچ چيزي را نقطهگذاري و پررنگ نكنيم. مثل زندگي ما است. يكسري اتفاقاتي ميافتد و چيزهايي پررنگتر است و چيزهايي كمرنگتر. من نه خواستم برداشت خودم را پررنگ كنم و نشان دهم نه لحظههاي خندهدار يا غمگين را زياد پررنگ كنم. دوست داشتم بدون تاكيد باشد.
شخصيتها همه يكجور پنهانكاري دارند كه در طول نمايش رو ميشود. اما نكته اينجاست كه ما هم نميفهميم دارند پنهانكاري ميكنند. به همين دليل مخاطب هم همراه با بازيگران غافلگير ميشود. رسيدن به اين ظرافت در بازي سخت بود؟
گاهي خود ما هم اين حس را داشتيم. يعني به اين ميرسيديم كه بله در اينجا اين مخفيكاري وجود دارد اما نبايد آن را نشان دهيم. فقط ته ذهنمان بدانيم كه چنين چيزي هست. يا خيلي از چيزها را كه ميفهميديم به زبان نميآورديم. براي اينكه آدم ناخودآگاه وقتي خودش متوجه چيزي ميشود شايد بخواهد آن را به ديگران هم بفهماند. من فكر ميكنم اين پنهانكاري هم شايد چنين چيزي بوده باشد. چيزي كه من خيلي دلم ميخواست اين بود كه در همهچيز يك واقعيتي وجود داشته باشد. مثل زندگي خود ما كه چيزي را پنهان ميكنيم و در طول مهماني ممكن است هيچ كس متوجه نشود. گافي هم ندهيم و آخر سر لو ميرود.
مثل همان كليدي كه گم ميشود و در آخر نمايش پيدا ميشود.
بله، شايد استعارهاي از همين باشد.
حالا با تجربه نمايش «اسم»، كارگرداني را بيشتر دوست داريد يا بازيگري را؟
فكر كنم بازيگري! البته نه! من كارگرداني را هم دوست دارم. آدم سيلقهاش را اعمال ميكند. كساني را انتخاب ميكند كه دوست دارد با آنها كار كند. در همه اين مراحل سليقه خود آدم است و در نهايت درست شدن چيزي كه تا لحظه آخر آدم فكر ميكند نشده و نميشود. واقعا مثل يك معجزه است و در برخورد اول با تماشاچي است كه آدم به اين نتيجه ميرسد كه شد! اتفاقي كه بايد افتاد! اما حالا كه دارم بازي هم ميكنم فكر ميكنم بازيگري يك لطفي دارد و آن اينكه بعد از شروع اجرا ديگر كار مال بازيگر است. هرچند در تئاتر اين نكته وجود دارد كه آدم ميتواند هر شب كارش را تصحيح يا نكتهاي را اضافه و كم كند و تغييراتي بدهد ولي باز به نظر من اين بازيگر است كه در طول كار دارد در لحظه بازي ميكند و عكسالعملي را از مخاطب ميگيرد و اين يك دنياي عجيبي است.
بازيگرها خيلي خوب انتخاب شدهاند! چه از لحاظ نوع بازي و چه فيزيك! از قبل نقشها مشخص بود يا در تمرينها مشخص شد؟
از قبل براي نقشها انتخاب شده بودند. اين طور نبود كه بچهها نقشهاي مختلفي را بخوانند و بعد ببينيم چه نقشي به كي ميخورد. از قبل به تصميمگيري رسيده بوديم.
نمايش شما در مرز بين تئاتر روشنفكري و غيرروشنفكري حركت ميكند. در برخي لحظات ديالوگها و برخي موقعيتها روشنفكرانه و مبتني بر ارجاعات خاص فرامتني است و خيلي وقتها هم نه. اين موضوع به شكل نمادين در نمايش هم هست. كاراكترهايي كه داريوش موفق و حسن معجوني نقش آنها را بازي ميكنند اين تقابل را دارند. اين تيغ دولبه نگرانكننده نبود؟ لغزيدن به يكي از اين دو وجه؟ خود شما كدام يك را ميخواستيد؟
من همان موقع هم كه فقط بازيگر بودم آدمي نبودم كه خيلي بتوانم توضيح بدهم يا آنچناني درباره نقشم فكر كنم. همهچيز بعدها برايم رو ميشود، خيلي بلد نيستم حرف بزنم. شايد هم اشتباه باشد و كمكم اين تجربه و توانايي را در مقام كارگردان به دست بياورم. درباره اين نمايش هم اصلا فكر نكردم كه بخواهم يك متن روشنفكري كار كنم يا يك متن عامهپسند. هيچوقت به اين موضوع فكر نكردم. تنها چيزي كه به آن فكر كردم- و البته نميدانم جواب سوال شما هست يا نه- اين بود كه شايد بخشي از شوخيهاي اين كار در ترجمه از كار در نيايد و چيز ديگري كه اصلا دلم نميخواست اتفاق بيفتد اين بود كه بخواهيم تئاتر و نوع تئاترمان را پايين بياوريم. با شوخيها و سادهانگاريها يا تاكيدات بيش از حد چون ممكن است مخاطب متوجه نشود. اين را اصلا قبول ندارم و دلم نميخواهد تئاترمان اين گونه باشد. دلم ميخواهد تئاترمان استانداردهايي داشته باشد. دوست دارم سليقههاي مختلف راضي شوند اما اصلا دوست ندارم كار را پايين بياورم. از سوي ديگر دوست ندارم اداهايي دربياورم كه مثلا بخواهم كارم روشنفكري باشد. بيش از هر چيز دلم ميخواهد كار سالم باشد. بيشترين چيزي كه دوست دارم اين است متني كه انتخاب و كار ميكني و گروهي كه انتخاب ميكني و روند كار، سالم و درست باشد. در چارچوب همان كار.
سالم يعني چي؟
شريف و فاخر منظورم نيست! (ميخندد) سالم باشد يعني مثلا اداهاي اضافهاي درنياورم كه كارم را روشنفكري كنم. يا سطح كارم را پايين بياورم تا مردم بيشتري بيايند و كار مرا ببيند و گيشه بهتر باشد. كار بايد در قد و اندازه همان كار باشد. البته كه ما در همه جاي دنيا اين را داريم كه تئاترهاي مختلفي اعم از روشنفكري و عامهپسند و آماتور و غيره وجود دارد. اما در كشور ما فاصله اينها زيادي زياد است! ميتواند فاصله اينها كمتر باشد. فاصله تئاتر مردمي با تئاتر روشنفكري ما، فاصله خيلي زياد و بعيد و مخدوشي است به ويژه با ماجراي پيدايش تئاتر خصوصي. يعني اگر آن موقع مردم به جاي خاصي ميرفتند تا تئاتر مردمي ببينند الان ممكن است در سالن ايرانشهر هم شما چنين تئاتري را ببينيد. متاسفانه سالنهاي ما دارند هويتشان را از دست ميدهند.
نمايش شما رئاليسم بسيار قدرتمندي دارد. بازيهاي بسيار خوب و در خدمت متن سبب شده تا مخاطب به درون صحنه راه پيدا كند. چنان كه واقعا وسط يك مهماني است. اين ميزان از رئاليسم را خودتان ميخواستيد يا فقط در متن بود؟
نميگويم از اوايل، اما از اواسط تمرينها سمت و سويمان پي همين رئاليسم رفت. دلمان ميخواست همهچيز واقعي باشد. احساس نكنيم داريم چيز غريبي را نگاه ميكنيم يا داريم يك متن فرانسوي نگاه ميكنيم يا حتي يك متن فرنسوي ايراني شده را ميبينيم. در حالي كه دلم ميخواست فضاي فرانسوي اثر حفظ شود. نميخواستم اِلمانهايي را بياورم كه آن را ايراني يا به خودمان نزديك كنم. تا به اين وسيله بخواهيم زيادي همذاتپنداري كنيم. راهي كه با تماشاچي ارتباط برقرار شود در اين است كه سعي كنيم به آن واقعيتي كه گفتم برسيم. واقعي بازي كنيم و واقعي باشيم و همه اينها در ميزانسنها و لباسها و همهچيز وجود داشته باشد.
اما بازيها نمايشي و گلدرشت نيست!
همين و فكر كنم به خاطر اين باشد كه تاكيد نگذاشتيم. وقتي شما چيزي را نمايشي ميكنيد براي تاكيد گذاشتن است. حالا شايد نمايشي بودن اسم مناسبي نباشد. منظورم بازي و حالات است.
منظورم گل درشت بودن بازي است...
البته من ميگويم شايد شخص ديگري طور ديگري كار كند و بخواهد وجههاي ديگري از آن را بيرون بكشد. كارهاي آرتيستيتري انجام دهد. كلا فكر ميكنم وقتي آدم بيقضاوت با متن جلو برود و تاكيدي نكند و نخواهيم چيزي كه در ذهن خودمان است را به تماشاچي بفهمانيم يا جاهايي كه به نظر خودمان جالب را گلدرشتتر نشان دهيم بهتر است. فكر كنم اين راه برخورد ما با اين متن بود كه كمي آدم مثل زندگي با آن جلو برود.
گفتيد كه نميخواستيد فرانسوي بودن متن از بين برود. با اين وجود مخاطب حس نميكند اين متن ما نيست. انگار اتفاق نمايش شما هرجايي ممكن است اتفاق بيفتد و به ويژه در اينجا يعني ايران...
فكر ميكنم همين طور باشد. چون گفتم كه من فيلم اين اثر را ديدم. خب فيلم بود و به زبان فرانسه صحبت ميكردند ولي باز هم از من دور نبود. شايد به خاطر سوژه باشد اما اين را هم بگويم كه اين رفتار هم حركتي در لب مرز است چون من به عنوان كارگردان ايراني هستم و همه بازيگرها هم ايراني هستيم و به عنوان يك ايراني داريم با متن برخورد ميكنيم. در عين حال سعي كرديم چيزهايي را نگه داريم كه فراموش نكنيم اينها فرانسوي هستند و ماجرا در فرانسه ميگذرد. مثلا سعي كرديم تا آنجايي كه ميتوانيم در طراحي آپارتمان دقت كنيم. تنگ بودن آپارتمان را و اينكه همه مدام به هم برخورد ميكنند. چيزهايي از اين دست را لحاظ كرديم.
فكر ميكنم بخش زيادي از آن به خود متن برميگردد. شايد نزديكترين متن به چنين فضايي در برخورد اول «خداي كشتار» باشد كه دو بچه با هم دعوا ميكنند و دعوا به خانوادهها كشيده ميشود. اما آنجا آدم باورش نميشود دعواي دو بچه به چنين جايي برسد كه در آن نمايشنامه رخ ميدهد. به ويژه براي يك ايراني اما در «اسم» اين حس وجود ندارد و مخاطب ايراني برايش داستان آشناست و ممكن است خودش آن را تجربه كرده يا ديده باشد.
اتفاقا يك خبرنگار فرانسوي با من حرف زد و پرسيد براي اجراي اين متن آن را ايرانيزه كرديد؟ گفتم نه! گفت يعني براي شما هم اسم تعيينكننده؟ يعني طبقه تعيين ميكند؟ (مثل چيزي كه در فرانسه رايج است). گفتم تا حدي. مثلا ما با اسم ميتوانيم تا حدودي حدس بزنيم كسي كه با ما حرف ميزند متولد چه سالي است، از چه خانوادهاي آمده است، تا حدودي البته! حالا البته اين خبرنگار اين گونه نگاه كرده بود. پرسيد يعني «آدولف» (يكي از اسمهايي كه در نمايش مطرح ميشود) را هم تغيير نداديد؟! گفتم نه! البته آدولف جهاني است.
در طراحي ميزانسن و فضاي نمايش الگويي را هم مدنظر داشتيد؟
نه! من خيلي به گروهم متكي بودم. تكيهام بيشتر به آنها بود مخصوصا حسن معجوني به عنوان مشاور كه خيلي كمكهاي زيادي كرد. الگوي كاري من بيشتر بر اساس گروهم بود.
تا چه حد از اجراي اثر و نمايش را از قبل تمرينها آماده كرده بوديد؟
ما در خانه تمرين ميكرديم. خانه من و تقريبا طراحي خانه من شبيه همين فضا بود و همان موقع وقتي تمرين خودمان را ميديديم آقاي معجوني طراحي را به من نشان داد و گفت چنين چيزي ميتواند باشد. تمرين كردن در خانه به ما خيلي كمك كرد. مثلا آشپزخانه داشتيم و مدام رفت و آدم داشتيم يا كتابخانه هم بود. توي پلاتو نبوديم كه اين چيزها نباشد و بالاخره آن فضاي صميمي كه در خانه بين آدمها پيش ميآيد تمرين ميكرديم، مينشستيم گپ ميزديم، خوراكي ميخورديم و بعد دوباره تمرين ميكرديم. فكر ميكنم اين فضا و حال و هوا خيلي به ما كمك كرد. شايد بخشي از اين واقعي بودن از اينجا ميآيد، هيچ ميزانسني را نخواستيم از قبل مشخص كنيم جز جاهايريزي كه فكر ميكرديم اين بهترين حالت است و تغيير ندهيم بهتر است ولي در جهت همان واقعي بودن كار ميزانسنها را هم سعي كرديم، به زور نباشد و فكر ميكنم نتيجه تمرين در خانه بود و اگر پلاتو بوديم به چنين فضايي نميرسيديم. كاراكترهاي «اسم» همه نسبت به كسي خشونت دارند؛ خواسته يا ناخواسته. اين وسط كاراكتري كه شما نقشاش را بازي ميكند متفاوت است. بهشدت يادآور تيپيكال زن ايراني است؛ زني كه در رسانهها بازتوليد ميشود. در عين حال متعلق به نمايش بودم. از آشنا بودن حرف ميزنم. مواجههاش با خانواده و تودار بودن و... فقط ميخواهد يك مهماني خوب برگزار شود.
اين واقعا در خود متن بود؟ اينقدر شباهت و آشنايي؟
همين است. اگر شما متن فرانسه را هم بخوانيد همين را ميبينيد. هيچ چيزي اضافه نشده است. زني كه بيرون كار ميكند و موقعيت كارياش از شوهرش پايينتر است چون در اول زندگيشان يك فداكاري كرده و اين وظيفه را به عهده گرفته تا شوهرش ادامه تحصيل بدهد. اين زن معلم مانده اما شوهرش استاد دانشگاه است. فقط ميخواهد كارهاي ميهماني را راست و ريس كند. تا ميخواهد حرف بزند پيير (شوهرش) به او ميگويد هيس! تو يك دقيقه حرف نزن بذار اين مساله حل شود. مدام در حرفهاي زن ميپرد. هيچوقت ديده نميشود. همه اينها در متن بود.
به عنوان نخستين تجربه كارگرداني بزرگترين نگراني شما چه بود؟
نگراني؟! بزرگترين نگراني من اين بود كه... اگر كار خوب نشود بچههاي گروه چقدر اذيت ميشوند؛ بچههايي كه به هر حال در تئاتر اسم و رسمي دارند. حالا در يك كار خوب نباشند من چه عذاب وجداني خواهم داشت! بيشتر دلم ميخواست كار در حدي باشد- نميگويم عالي يا شاهكار- كه خوشحال باشيم از اينكه در آن مشاركت داشتيم. حالمان خوب باشد. خدايي نكرده با خودشان فكر نكنند چه كار بدي انجام داديم و با مشاركت در اين كار چه لطمهاي به خودمان زديم. اين نگراني من بود.
از نظر فني و تكنيكال چي؟
همهاش سخت بود (ميخندد) تا شب اول و مواجهه با تماشاچي. من اصلا نميتوانستم تصور كنم كه اين طور كه ما كار كرديم و پيش رفتيم ارتباط ما با تماشاچي چطور خواهد بود؟ آيا ما را خواهد فهميد؟ ما را تحمل ميكند؟ ارتباط برقرار ميكند؟ اينكه ميگوييد كجاي كار سختتر بود به نظرم همهاش. يك روزهايي فكر ميكردم چقدر خوب شد! همهچيز دارد درست ميشود. باز دوباره فرداي آن روز ميگفتيماي واي! باز راضي نبوديم! آنچه ميخواستيم نميشد! ميگفتم چرا نميشود؟ چرا چيزي كه ميخواهيم درنميآيد. اما چيزي كه خيلي دوست داشتم اين بود كه ريتم خوب و درستي داشته باشد. فكر ميكردم اين يكي از چيزهايي است كه ميتواند باعث نجات دادن يا خوب بودن كار باشد يعني نه غرق واقعگرايي شويم كه مثلا در سكوتهاي خودمان غرق شويم و هي كش بدهيم و نه يك ريتم تند كه توي مخمان برود و همهچيز را خيلي تندتند بگوييم. يك ريتم درست كه مناسب اين اثر باشد.
اين همه نگراني از كجا ميآيد؟ شما از يك خانواده تئاتري هستيد. از كودكي در تئاتر بوديد و بارها و بارها روي صحنه رفتيد و يك نگاه به بخش زيادي از آنچه به عنوان تئاتر الان ارايه ميشود هم كافي است تا آدم بفهمد كه كجاي كار است...
دلم نميخواست 30 شب كاري را انجام بدهم كه خودم هم راضي نيستم. دلم ميخواست ما به عنوان گروه لذت ببريم. براي اينكه من به عنوان بازيگر اين تجربه را داشتهام كه وقتي كاري را دوست نداري چه رنجي ميبريم در طول اين 30 شب. بايد كاري آبرومندانه ميبود. نكته بعدي اينكه متني است كه پنج بازيگر دارند كار را ميگردانند يعني بازيگر در اين كار خيلي مهم است؛ حال و هواي بازيگر. به همين دليل خيلي گروه خوبي را انتخاب كردم و خواستم بهترينها براي اين كار باشند و اين خوب بيشتر مرا نگران ميكرد كه بايد كاري در شأن اين بازيگران انجام بدهم.
درباره خانم حاتمي حرف بزنيم. به نظرم همه كساني كه كار را ديدهاند موافق باشند نقشي كه قرار بود خانم حاتمي بازي كنند مناسب ايشان نبود و در واقع خوب شد كه خودتان بازي كرديد. حرفهاي بودن شما و خانم حاتمي در اينجا خيلي به نفع كار تمام شد چون آن طور كه شايد و بايد، نه خانم حاتمي ميتوانست قدرت بازيگري خود را نشان دهد و نه كار به خوبي الان ميشد. از توانايي بازيگري حرف نميزنم. ليلا حاتمي يك بازيگر تثبيت شده در سينماست كه جزو بهترينها به شمار ميرود. از نوع نقش و نوع بازي و حرف ميزنم. داستان اين آمدن و رفتن چه بود؟
اول اينكه من نخواستم ليلا حاتمي را بياورم به خاطر گيشه يا نام او. اين از آن چيزهايي است كه با آن مخالفم. اينكه آدم بخواهد چهرهاي را به كار بياورد فقط براي اينكه به فروش كمك كند كه البته اين اتفاق افتاده است و دارد تكرار ميشود. به ويژه در تئاتر خصوصي. اما من اصلا اين را دوست ندارم. براي اينكه ثابت شده كار خوب تماشاچي خودش را دارد و اگر كار خوب باشد حتي با بازيگري كه كار تصوير نكرده و آنطور شناخته شده نيست، باز تماشاچي كار را دوست خواهد داشت و خواهد ديد. من اول اين نقش را به پانتهآ پناهيها پيشنهاد دادم. خانم پناهيها هم با اينكه سر فيلمبرداري بودند آمدند و بعد مسافرت برايشان پيش آمد و نتوانستيم همكاري كنيم. آن موقع بوديم كه ما فكر كرديم اين نقش به چه كسي ميآيد. خب هر نقش ويژگي داشت و من از اين نقش چيزي در خانم حاتمي ميديدم. خود خانم حاتمي از ابتدا ميگفت كه اين نقش به من نميآيد و ما خواستيم كه ادامه بدهند. البته كمي دير به ما پيوستند و شايد اگر زمان تمرين بيشتري داشتيم امكان اين وجود داشت كه بتوانند در اين كار با ما باشند و خب در تمرينها كمكم متوجه شديم كه نه، آن چيزي كه بايد از كار درنميآيد يعني خود خانم حاتمي اين را فهميدند و خودشان گفتند. از اول هم ميگفتند.
و اين طور شد كه خود شما نقش را بازي كرديد...
و من دلم نميخواست بازي كنم. اگر يك هفته آخر نبود و امكان داشت كس ديگري را به گروه اضافه كنيم اصلا بازي نميكردم. براي اينكه خيلي سخت ميشود. آدم از كارگرداني دور ميشود. من الان بيشتر احساس ميكنم بازيگر اين كار هستم. حس كارگرداني را از كارم هنوز نفهميدهام. اين را هم بگويم كه اگر خانم حاتمي بازي ميكرد حتما وجوه ديگري از اين نقش را بيرون ميكشيد و نشان ميداد كه من نميتوانم و حتما جذاب بود.