آقاي فينچر دقيقا ميفهميم چه ميگويي!
محمد خيرآبادي
1- اثر زخمهايم هنوز باقي است. ديگر مثل آن چند روز قبل تازه نيستند. از حملههاي اوليه خلاص شدهام و دردهاي آن شبهاي اول كمي تسكين يافته، اما هنوز جايشان درد ميكند. گاهي دلم ميخواهد با زخمهايم بازي كنم. در گوشهاي مينشينم و زخمهاي خشك شده را ميكنم. از بعضيهايشان دوباره خون بيرون ميزند. بايد اعتراف كنم كه لذت ميبرم از اين درد. تا حدي خوشم ميآيد و دليلي نميبينم كه از اين لذت دست بكشم. اينكه چيزي نيست. من گاهي مثل اعضاي باشگاه مشتزني چاك پالانيك به زيرزمين درونم پناه ميبرم و لذت درد را عميقا تجربه ميكنم. ببخشيد كه كمي عجيبم.
2- خستهاي و تا قله راه زيادي باقي مانده. به جايي رسيدهاي كه جنس سنگها جاي پايت را سست كرده، اما هنوز ادامه ميدهي. از اول هم ميدانستي چه راه سخت و پر خطري است، اما شروع كردي از آن پايين، از همانجايي كه ايستادن در اين ارتفاع به ذهنت هم خطور نميكرد. حالا كافي است يك لحظه چشمهايت را بچرخاني تا راه آمده را از دريچه نگاهت كه ديگر همه چيز را كوچك و حقير ميبيند، باز ببيني. نگاه از اين ارتفاع چقدر سخت و وحشتناك است. آدم سرش گيج ميرود و معلوم نيست اين سرگيجه از كجا سرچشمه ميگيرد. شايد ميترسي پايت بلغزد و قبل از رسيدن به نقطه آغاز تمام كني! شايد ترس از ارتفاع نيست، ترس از بازگشت است، ترس از شروع دوباره! اما جذبه اين منظره زيبا نميگذارد كه زير پايت را نبيني و احساس قدرت، احساس اينكه دست هيچ كس به تو نميرسد، ترس را در وجودت مسكوت ميگذارد. ميترسي اما باز نگاه ميكني. از ترس لذت ميبري. خودت هم ميداني كه خيلي عجيب است، نه؟
3- انگار از درد و ترس نميشود صرفنظر كرد. هميشه به نحوي بيمارگونه در گوشه و كنار زندگي آنها را ميجوييم. بيدرد و بيترس انگار از انسان بودنمان فاصله گرفتهايم. زندگي همراه با درد و ترس، به احساس و عقل، به زندگي و به تمام تواناييها و ويژگيهايمان معنا ميدهد. هر روز در جستوجوي دردها و ترسهاي بزرگ و بزرگتريم تا آنها را به مثابه بار هستي به دوش بكشيم. البته از كوچكترينشان هم صرف نظر نميكنيم. براي لذت از ترس و هيجان سوار رنجر و سفينه و ترن هوايي ميشويم. راه پلههاي مارپيچ و طولاني فيلمهاي هيچكاك را هميشه دوست داشتهايم و هانيبال لكتر و شاينينگ و جيغ را هم و وقتي ديويد فينچر ميگويد: «من فيلمسازي را دوست دارم، چون دردناك است، چون ترسناك است و من اينها را دوست دارم.» دلمان ميخواهد بگوييم: «آقاي فينچر دقيقا ميفهميم چه ميگويي!» و ببخشيد كه اينقدر عجيبيم.