• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۷ تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5783 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۰ خرداد

نگاهي به فيلم زندگي‌هاي گذشته «past lives» به كارگرداني سلين سانگ

گاهي به دست آوردن در رها كردن است

صاحبه پويان‌مهر

سلين سانگ، تجربه زيستي خود را تبديل به اولين روايت بلند سينمايي‌اش كرده است. از نظر بسياري از منتقدان، فيلم زندگي‌هاي گذشته يك تعريف ساده از روايتي عاشقانه است، اما از نظر من تعدد اين اتفاق در تمام جوامع سبب چنين برداشتي مي‌شود، معضل، دردناك است ولو تكراري، رنجي كه يك انسان در دوراهي‌هاي عاطفي متحمل مي‌شود به هيچ عنوان ساده نيست و ريشه‌يابي عميق و درست طلب مي‌كند، چه بسا كه زندگي‌هاي بسياري به سبب هيجانات نادرست نابود خواهند شد. فيلم در لايه‌اي ديگر، سختي مهاجرت و اثري كه بر روح و روان مي‌گذارد به نمايش گذاشته است، از اين رو معتقدم، سانگ موفق شده تا تصويري از دو محتواي متفاوت يعني مهاجرت و بحراني عاطفي را همسو و درهم تنيده پيش راند به نحوي كه نمي‌توان اين دو را از يكديگر تمييز داد، شايد به همين دليل است كه در جشنواره‌هاي مستقل جوايزي همچون بهترين كارگرداني و بهترين فيلم را به خود اختصاص داده است، به زيبايي بيان مي‌كند كه اگر يك زوج قبل از هر عنوان احساسي، دوست يكديگر باشند، درك‌شان از هم هزار برابر بالاتر رفته و گذشته همسرشان را تبديل به ابزاري براي عقده‌گشايي و جنگ نمي‌كنند و به مفهومي شبيه به پيام فيلم مي‌رسند، يعني گذشته هست اما ديگر ادامه ندارد، مي‌گويد كه ما نمي‌دانيم پشت درهاي بسته چه چيزي پنهان است ولي نبايد از ترس پشيمان شدن رو به جلو نرفت. از طرف ديگر عنوان مي‌كند مواجه شدن با هر مساله و انساني، خارج از كنترل ماست و ما چاره‌اي جز پذيرش و نظاره كردن نداريم، اين سختي‌ها را، راهي براي تعالي روح مي‌داند كه آن را هوشمندانه و به شكلي ايهام‌گونه بر پايه قوانين يين و يانگ به تصوير مي‌كشد، اين موضوع، باور كارگردان است و پايه و اساس شكل‌گيري روايت فيلم قرار گرفته است. در انتخاب نام اثر دقت داشته‌اند، ايهام خوبي را بازتاب مي‌دهد، در ابتدا گمان مي‌رود كه قرار است شاهد روايتي از زندگي گذشته يكسري افراد باشيم ولي در واقع بار معنايي اصلي آن، عنوان مي‌كند كه آنچه تجربه كرده‌ايم متعلق به زمان خود است كه بايد رقم مي‌خورده و جايي در حال و آينده جز استفاده از تجربه‌اش ندارد، نگاهي منطقي بر پايه قوانين فلسفي. فيلمنامه ساختار سه پرده‌اي دارد و تا حد زيادي موفق به رعايت اصول فني آن خصوصا در عطف‌بندي‌ها و نقاط اوج شده است، اما ايراد وارد بر آن اين است كه تمام توجه را فقط روي پيرنگ اصلي و كاشت‌هاي مربوط به آن گذاشته‌اند و از توجه به نكات فني مربوط به پيرامون روايت جا مانده‌اند، از طرف ديگر شاهد صحنه‌هايي هستيم كه كاملا قابل حذفند و نيازي به ديدن‌شان نيست.  پيرنگ اصلي، روايت دختري كمال‌طلب، سرد، منطق‌گرا، خودخواه و البته در وهله اول عاشق خود است كه درگير نداي قلب و عقل مي‌شود و سرانجام خودشناسي درست، سبب مي‌شود تا چيزي را برگزيند كه حداقل در زمان حال او را از اهدافش باز نمي‌دارد، از خود واقعي‌اش دور نمي‌كند و به عقب برنمي‌گرداند.
سكانس انتخابي براي شروع فيلم بسيار هوشمندانه و خوب است، در همان ابتدا در يك قاب، سه كاراكتر اصلي را مي‌بينيم كه با پرداختي درست و قدرتمند بلافاصله مخاطب را جذب مي‌كند، اما اوج صحنه، نگاه مستقيم و نافذ نورا به دوربين است كه پيام واضحي به سوءظن‌ها در رابطه با شرايطي كه در آن است، مي‌دهد. او با اين كار مي‌گويد قضاوت تويي كه مرا مي‌بيني هيچ اهميتي برايم ندارد، نكته جالب استفاده از همين سكانس در عطف دوم با ديالوگ‌هايي متفاوت است، انتخاب‌هايي شبيه به اين حالت، بدون ايجاد از هم گسيختگي، هنر ظريفي است.
قهرمان، نوراست، دختري مسلط به خود كه بازگشت عشق دوران كودكي‌، سبب برهم زدن سير طبيعي زندگي‌اش مي‌شود، عشقي كه در وجودش نهادينه شده و نمي‌تواند آن را كتمان كند، كسي كه در نهايت تصميم مي‌گيرد و بحران را حل مي‌كند. مي‌توان ضدقهرمان را نداي قلب پروتاگونيسم دانست، احساس به مبارزه با منطق بلند شده و مي‌خواهد تمام تلاش نورا و سختي‌هاي حاصل از دوبار مهاجرت در زندگي براي رسيدن به اهدافش را نديد بگيرد. از نظرم با توجه به شيوه روايت و زمان آشنايي نورا و هي سونگ، مي‌توان گفت كه اين مساله براي ضدقهرمان بودن زيادي مظلوم است، ضدقهرمان اصلي همان باوري است كه در فيلم بارها از آن صحبت مي‌شود، يعني قانون يين و يانگ، اصول آن سبب مي‌شود تا مسير زندگي قهرمان دستخوش تغييراتي شود كه بايد مدام با آنها روبه‌رو شود و تجربه كند. آرتور، پير داناست، مو سپيدي كه راهنمايي مي‌دهد، صبوري مي‌كند و انتظار مي‌كشد تا عشق زندگي‌اش تصميم به بودن يا نبودن با او بگيرد، او همان منطق نوراست كه نمود تصويري پيدا كرده است. عطف اول حدودا در دقيقه چهاردهم رخ مي‌دهد، جايي كه نورا متوجه مي‌شود هي سونگ دنبالش مي‌گردد و تصميم مي‌گيرد به او پيام دهد، از اينجا چالش شروع مي‌شود. اوج تقريبا شصت و شش دقيقه بعد از شروع، اتفاق مي‌افتد، سكانسي كه نورا به شكلي واضح احساسات دروني‌اش را برون‌ريزي مي‌كند و همه متوجه دودلي او نسبت به هي سونگ و حتي همسرش خواهند شد، از طرف ديگر بحران هويتي‌اي كه به سبب مهاجرت برايش پيش آمده را به‌طور آشكار با ديالوگش عنوان مي‌كند: «نمي‌دونم دلم براي اون تنگ شده يا سئول.» عطف دوم نيز همان سكانس قرار سه نفره است كه منجر به هويدا شدن باور واقعي قهرمان و از بين بردن ابهامات مي‌شود، از نظر زماني حدود دقيقه هشتاد و هفت است. تعليق‌هاي درست سبب شده تا بر كشش ماجرا بيفزايد، به عنوان مثال تا لحظه آخر منتظريم كه قهرمان و مردي كه از نظرش مردانه رفتار مي‌كند و همين را دليل علاقه‌اش به او مي‌داند، حد و حدود يك ديدار ساده را بشكنند. نحوه روايتش براي پايان‌بندي اثر حرفه‌اي است، شرايط طوري پيش مي‌رود كه هيچ گرهي باقي نمي‌ماند، تعادل برقرار شده و يك تعريف دقيق از يين و يانگ را درك كرده‌ايم، حتي صحنه پاياني كه تصاوير با سرعت از جلو دوربين رد مي‌شوند به نحوي به پيچيدگي و مجهول بودن زمان و تجربه زيستن، يعني همان باور نويسنده اشاره مي‌كند، در واقع مي‌گويد داستاني كه ديديد، ادامه دارد. سلين سانگ در طراحي سه كاراكتر اصلي كاملا درست پيش رفته است، همگي بعد از عبور از چالش‌ها رشد مي‌كنند، اين همان چيزي است كه از شخصيت انتظار مي‌رود، كاشت هر سه رعايت شده و سرانجام همگي نيز مشخص مي‌شود، با اينكه سه برهه زماني متفاوت از زندگي آنها را نشان مي‌دهد، خبري از شكاف نيست و اين پيوستگي يكي از نقاط قوت كار است، از بعد ديگر، روانشناسي شخصيت را كاملا در نظر گرفته و از نظريه كهن الگوها و تعريف فرويد از عشق و ميوه ممنوع بهره مي‌برد، حتي با ديالوگ‌هايي بين آرتور و نورا بر آن تاكيد مي‌كند، البته كه دست به رويكردي متفاوت از باور فرويد مي‌زند و رقيب، ديگري را حذف نمي‌كند تا شاهد يك پايان تراژيك باشيم. مي‌توان گفت او نگاه درست‌‌تري از روانشناسي را نشان مي‌دهد، هر يك از كاراكترها الگويي صحيح از فرهنگ خود هستند كه يك مثلث عشقي را تشكيل داده‌اند. هي سونگ كاملا آسيايي و احساسي است، آرتور تا حد زيادي احساس را مي‌شناسد ولي در برخورد با اين دست مسائل، هيجان را دخيل نمي‌كند و حريم را حفظ مي‌كند. مي‌توان گفت او نمودي از فرهنگ امريكاست و نورا كه به دليل مهاجرت دچار نوعي دوگانگي در فرهنگ، باور و احساساتش است، البته تمام اينها در سالم‌ترين حالت از بعد رواني يك شخصيت است كه در نهايت منجر به تصميم‌گيري بر پايه اخلاق مي‌شود. بهتر بگويم نظر نويسنده اين است كه شايسته‌ترين شكل رشد و انتخاب همان چيزي است كه ساخته است، البته اين مهم در رابطه با كاراكترهاي فرعي رعايت نشده و ضعف واضحي بر بدنه فيلم محسوب مي‌شود. توجه زياد بر كاشت‌ و برداشت‌هاي مرتبط با پيرنگ اصلي سبب شده تا برداشت شخصيت‌هاي فرعي فراموش شود، انگار حضور آنها فقط براي معرفي كاراكترهاي اصلي فيلم است و كمكي به پيشبرد روايت نمي‌كنند. درست است كه پيرنگ اصلي قوي است، اما خرده پيرنگ‌ها ضعيفند، اينكه چرا آرتور در اين حد خردمند است نياز به توضيح دارد، البته نه به‌طور مفصل اما در اين حد كه بدانيم چه چيزي سبب مي‌شود اين آگاهي در او حضور داشته باشد يا اينكه چرا هي سونگ در گذشته جا مانده، معتقدم اگر ريشه اين مساله نشان داده مي‌شد، ديدن سير تحول شخصيت‌ها را لذتبخش‌تر مي‌كرد.
ديالوگ‌هاي اثر را تحسين مي‌كنم، سكوت، ديالوگ غالب و برجسته فيلم است، تصاوير، در كنار بازي بي‌كلام بازيگران روايتگر ماجرا مي‌شوند، اين يعني بزرگ‌ترين ركن سينما رعايت شده، مثال خوبي است براي اينكه بگوييم وقتي تاكيد مي‌شود زبان سينما تصوير است، منظور چيست از طرف ديگر با حداقل جملات و اختصاري زيبا، سير داستان و يك حقيقت را موشكافي مي‌كند و مخاطب را در بين انبوهي از اطلاعات سردرگم نمي‌كند.
جدا از بازي برخي بازيگران فرعي كه حالت تصنعي دارد، نقش‌آفريني سه كاراكتر اصلي قابل تحسين است، شخصيت را شناخته‌اند و سير تحول را در احساس، چهره، بدن و گويش آنها خواهيم ديد. گرتا لي بازيگر نقش نورا، مسلط است، نقش را شخصي كرده، لحن درست را درآورده و براي القاي حس درست به مخاطب سادگي در رفتار را برگزيده كه مشخصا اين خواست كارگردان از او است. ما شاهد زني سرد و كم احساس هستيم كه هميشه حدفاصلي را بين خود و اطرافيانش رعايت مي‌كند، جان ماگارو موفق شده يك سوپرايگوي خوب باشد، صلبيت در كلام ندارد و نقش را در خود زنده كرده است، به نحوي كه اختلاف فرهنگي بين دو كشور را مي‌توان ديد. تئو يو نيز با ايجاد حس درست مي‌تواند مخاطب را جذب كند، تفاوت احساسات دروني او از قبيل عشق، شرم، اضطراب و ترس، به وضوح در چهره‌اش ديده مي‌شود و نكته قابل توجه در نقش‌آفريني او، زبان بدن درست است تا زماني كه احساس بلاتكليفي و دلتنگي دارد، شانه‌هايش افتاده، انگار بار زيادي از اندوه را به دوش مي‌كشد ولي در صحنه‌هاي پاياني او را استوار مي‌بينيم، شانه‌ها بالاست و با اطمينان صحبت مي‌كند، زيرا ديگر سرنوشت را پذيرفته است. تدوين در ريتم اثر تاثير گذاشته و آن را دچار نوسان مي‌كند، اين مساله مي‌تواند مربوط به چينش صحنه‌ها يا كات‌هاي نامناسب باشد كه متاسفانه بسيار ديده مي‌شود، صحنه‌هاي مازاد هم حذف نشده‌اند، البته كه مشخص است انتخاب ديگري نداشته و سليقه كارگردان در عملكرد او دخيل است، اما در هر صورت حتي اگر توضيح مناسبي براي آن باشد بايد گفت تدوين اثر، نياز به دقت و توجه بيشتري داشت. در ميزانسن دقيق عمل كرده و حرف براي گفتن دارد، طراحي لباس يكي از مواردي است كه مي‌توان به آن پرداخت، جدا از اينكه به فرهنگ و زمان توجه داشته‌اند از رنگ براي بيان مفاهيم بهره خوبي مي‌برند. رنگ پوشش هي سونگ و نورا در اولين قرار كودكي‌شان به نحوي است كه روايتگر شخصيت و روحيات آنها در تمام طول فيلم است، نورا باراني زرد به تن دارد، با اين انتخاب براي چندمين بار خودخواهي او را به رخ مي‌كشند از طرفي شوق به آينده، خرد و منطق را نيز در شخصيت او گوشزد مي‌كند، در مقابل هي سونگ با يك باراني آبي ديده مي‌شود كه نشان از امين و صادق بودن او در احساس و درون‌گرايي‌اش است، در ادامه نيز، جز يكي، دو صحنه، او را با لباس‌هايي به همين رنگ خواهيم ديد، اين يعني تغييري در نگاه او نسبت به زندگي و روحياتش رخ نداده است و در نهايت فقط به پذيرش مي‌رسد. نورا را در صحنه‌هايي مشخص، مثل اولين قرار حضوري در دوران بزرگسالي با بلوزي سفيد مي‌بينيم، درواقع مي‌خواهند بگويند كه او قصد خيانت به همسرش را ندارد و آمده تا يك پرونده قديمي را ببندد حتي اگر اين تمام شدن سبب شكست عاطفي در درونش شود. يكي ديگر از موارد قابل بحث، سكانس مربوط به عطف دوم است، نورا در اين موقعيت لباس مشكي به تن دارد، شبيه به همان رنگي كه در گذشته بر تن مادرش ديديم، اين به دو معني است، اول اينكه او از نظر شخصيتي شبيه به مادرش شده، زني مستقل و مقاوم كه معتقد است براي پيشرفت بايد رهايي از وابستگي‌ها را برگزيد و دوم اينكه حالا موانع را رد كرده و مي‌داند كه چه مي‌خواهد پس با قدرت ظاهر شده، طراحي لباس اثر، جزو موفقيت‌هاي كاري سانگ است. در طراحي صحنه هم دقيق عمل كرده‌اند، لوكيشن‌ها ساده و در عين حال پر از كاشت براي حوادث مهم ماجراست، براي مثال قبل از عطف اول، در دوازده سال نخست، اتاق پدر نورا را مي‌بينيم كه پر از كتاب و نوار‌هاي قديمي فيلم است، نيمي از وسايل جمع شده و نيمي ديگر در قفسه‌اند، بوي مهاجرت از همين‌ جا به مشام مي‌رسد و تلنگري بر شغلش مي‌زند. در جايي ديگر هنگام خداحافظي نورا و هي سونگ در كودكي، نورا از پله‌ها بالا مي‌رود، يعني پيشرفت و اهداف رو به جلو را انتخاب مي‌كند در مقابل هي سونگ در مسيري مستقيم و يكنواخت قدم برمي‌دارد، اين در آينده كاري و انتخاب نهايي هر دو، طي سفر شخصيت‌شان نيز ديده مي‌شود. در عطف اول و شروع چالش انگشتري با طرح يين و يانگ در انگشت حلقه نورا ديده مي‌شود كه در ادامه جاي خود را به حلقه ازدواج مي‌دهد اين انتخاب ظريف و تحسين‌برانگيزي براي اشاره به ايده اصلي فيلم بود. در بعدي ديگر، از بيان مقصود با كمك شرايط جوي و نور در صحنه نيز غافل نمانده‌اند، هر جا كه بلاتكليفي احساسي و اندوه هست، باران مي‌بارد و جايي كه قدري تعادل برقرار شده هوا صاف و آفتابي است، البته كه با ديالوگ‌هايي مشخص بر آن تاكيد مي‌كند تا پررنگ‌تر شود، رنگ غالب بر فضا آبي و در مواردي تركيبي از آبي و سياهي دم غروب است، بهترين توصيف آن اين است كه كارگردان مي‌خواهد شما را به همذات‌پنداري با شخصيت‌هاي اصلي كه نمودي از واقعيت زندگي‌اند دعوت كند، اين انتخاب براي نور صحنه، تجلي احوالات و دلتنگي‌هايي است كه تجربه مي‌كنند. گريم در همه موارد موفق است جز در تغيير چهره نورا در گذر زمان. نورا در بيست‌وچهار سالگي هماني است كه دوازده سال بعد ديده مي‌شود، اين كم توجهي آن هم در رابطه با قهرمان ضعفي مشهود است، لازم بود اين گذر زمان را به‌طور طبيعي ببينيم. كارگرداني فيلم زندگي‌هاي گذشته را مي‌پسندم و تا حد زيادي درست مي‌دانم، هرچند ضعف‌هايي بر آن مانند عدم نظارت دقيق بر متن در رابطه با پيرنگ‌هاي فرعي و تدوين و چينش صحنه‌ها، براي كمك به از ريتم نيفتادن كار و همين‌طور توجه بر گريم قهرمان وارد است، اما جهاني كه خلق كرده منظم و بدون اضافه‌گويي است. ما ذهن منظم يك كارگردان كه نويسنده اثر نيز هست را در قالب تصاوير مي‌بينيم، اين را مي‌توان از انتخاب شيوه بيان مضمون و قاب‌هايي كه براي تصويربرداري برگزيده دريافت، نظارت خوب او سبب شده تا تيم فيلمبرداري تصاويري زيبا در كادرهايي خوب خلق كنند، بر صدابرداري دقت داشته، سينك بودن صدا و تصوير بر كيفيت روايت افزوده و پيرنگ را پررنگ كرده است. بنده هم موافقم كه در تاريخ سينما شاهد فيلم‌هايي با كارگرداني بهتر براي روايت‌هاي عاشقانه بوده‌ايم، اما نه اينكه ارزش كاري او را زير سوال ببريم، او موفق شده دقايقي را طبق اصول سينمايي بسازد كه هدف را بيان مي‌كند، بهتر است اين‌گونه عنوان شود، كارگرداني و شيوه روايت او طبق تمام مواردي كه پيش‌تر به آن اشاره كرديم جزو كارهاي موفق است، سلين سانگ سينما را شناخته و اولين اثر سينمايي‌اش ارزش ديدن دارد. فيلم‌هايي از اين دست، الگوهاي خوبي براي درك سينما هستند، لازم است بسياري از سينماگران ايران با دقت به اين آثار، كيفيت و استاندارد كارهاي خود را بالا برده و از پرداختن به كليشه دوري گزينند تا بتوانند خود را به استاندارد جهاني نزديك‌تر كنند، مگر اينكه هدفي جز گيشه نداشته باشند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون