عشق و مرگ
اسدالله امرايي
«به وقتِ عشق و مرگ» نوشته اريش ماريا رمارك با ترجمه علي مجتهدزاده در بنگاه ترجمه و نشر كتاب پارسه منتشر شده است. « بوي مرگ در روسيه با آفريقا كلي توفير داشت. در آفريقا هم زير آتش سنگين انگليسيها، مردارها بين خطها ميماندند و كسييك مشت خاك رويشان نميريخت ولي در عوض آفتاب كارشان را ميساخت. شب كه ميافتاد، باد ميآمد و بويشان را ميآورد. سنگين و شيرين و ماندگار. خيكها باد ميكردند و زير نور ستارههاي طاق آسمان مثل شبح از جا پا ميشدند و انگار ميايستادند به آخرين جنگشان كه ساكت بود و بياميد پيروزي و تازه هركدام تنهايي. ولي باز روز بعد دوباره ميافتادند به آب رفتن و انگار سينه به خاك ميكشيدند كه بروند توش و اگر بختشان ميزد و همان روزها گير يكي ميافتادند كه پسشان بياورد، مثل پركاه سبك بودند.» اريش ماريا مارك نويسنده آلماني شهرتش را مديون رمانهاي ضدجنگي است كه پيرامون دو جنگ جهاني نوشت. دولت وقت آلمان در ماجراي كتابسوزان بزرگ كتابهاي رمارك را توقيف و از خودش سلب تابعيت كرد. رمارك به امريكا رفت و آثار بعدياش را در آنجا نوشت. رمارك «به وقت عشق و مرگ» را بعد از رمان «در جبهه غرب خبري نيست» در امريكا نوشت. شخصيت اصلي رمان «به وقت عشق و مرگ» سربازي آلماني به نام ارنست است كه بعد از دو سال خدمت در جبهه روسيه سه هفته مرخصي گرفت اما اين موضوع را به خانوادهاش نگفته چون قبلا يك بار مرخصي گرفته بوده و بعد مرخصياش لغو شده و ارنست چون ميترسد اينبار هم همين اتفاق بيفتد نميخواهد به خانوادهاش اميد بيهوده بدهد. مرخصي ارنست اينبار لغو نميشود و او به خانه برميگردد اما بازگشتش به خانه او را با صحنهايكابوسوار و تلخ مواجه ميكند. خانه ويران شده و رد و نشاني از مادر و پدر ارنست نيست و هيچ كس از آنها خبر ندارد. ارنست در روزهاي آخر مرخصياش، اليزابت يكي از دوستان دوره بچگياش را ميبيند و اين مواجهه، بارقهاي از روشنايي عشق و زندگي را در دل تاريكي به او مينماياند. اليزابت نيز بهلحاظ موقعيتي كه در آن گرفتار است بيشباهت به ارنست نيست و همين يكي از عواملي است كه آنها را به هم نزديك ميكند. چند روزي از جبهه بازگشته و آنچه را ميخواهد ببيند، بايد ميان ويرانهها بجويد. او جستوجو در زندگي را به پرسههايش ميكشاند و در اين پرسهها، تصوير آلمان سال آخر جنگ را پيشرويمان ميگذارد. ارتش رو به زوال گذاشته و نظمآهنين رژيم زنگار گرفته و اميدي به پيروزي نيست و فقط خيالش را ميشود در نطقهاي جعلي فرماندهان نظاميديد و شنيد. « همه را سيخكي خاك كردند. روي تپهاي پشت دهكده كه برف آنقدرها هم زياد نبود و ميشد با بيل و كلنگ خاك يخزده را كند و چه كار سختي. فقط آلمانيها را دفن كردند. روسها را انداختند روي دشتي باز كه وقتي هوا ملايم شد تازه افتادند به بو دادن. تازه بويشان تند شده بود كه باز برف افتاد و روي همه را گرفت. نيازي به چال كردنشان نبود چون همه ميدانستند اين دهكده زياد دستشان نميماند. گروهان داشت پس مينشست و لابد روسها موقع پيشروي خودشان مردههايشان را دفن ميكردند.»