درباره نمايش «شايد... » به نويسندگي و كارگرداني اسماعيل نجار
چهره رنگپريده روشنفكر فرهنگي
محمدحسن خدايي
اين روزها اجراي نمايش «شايد...» در سالن چهارسوي مجموعه تئاتر شهر بر صحنه است و ميزبان تماشاگراني كه به درام اجتماعي علاقهمند هستند. اجرايي كه نويسنده و كارگردانش از دل آكادمي بيرون آمده و به نوعي بازتابي است از مسالهمندي يكي از اساتيد جوان شاغل در رشته نمايش دانشكدههاي تئاتري كشور در قبال وضعيت اينجا و اكنوني ما. از اين جهت اجرا واجد اين اهميت است كه تا حدودي روشن ميكند يكي از معلمان تئاتر دانشگاهي چگونه به خود و دوراني كه در آن بهسر ميبرد، ميانديشد. همچنين اجرا ميتواند نشانهاي هر چند كوچك از كيفيت اتصال تئوري و عمل در يك فضاي واقعي تئاتر دانشگاهي باشد. از ياد نبايد برد كه در اين سالها اغلب اساتيد دانشگاهي تئاتر تلاش كردهاند به كمك دانشجويان خويش، نمايشهايي بر صحنه آورده و از يك منظر آكادميك، نهاد اجتماعي تئاتر را خطاب كنند. با نگاهي قفانگرانه به اين همكاريهاي دامنهدار، ميتوان قوتها و ضعفها را برشمرد و بر اهميت شيوه توليد تئاتر دانشگاهي پاي فشرد. از اين منظر نمايش «شايد... » را هم ميتوان ذيل همين رويكرد دانشگاهي صورتبندي كرد و نسبت آن را با كليت تئاتر اين روزها سنجيد. به هر حال در غياب جشنواره تئاتر دانشجويي كه مدتهاست تعطيل شده و فاجعه آفريده، با تساهل و تسامح ميتوان اجرايي همچون «شايد... » را تا حدودي محصول دانشگاه دانست و با اين پيشفرض به كم و كيف آن پرداخت. البته با نگاهي به اجرا ميشود اين نكته را هم افزود كه اسماعيل نجار در جايگاه يك استاد هنرهاي نمايشي، نيمنگاهي به تئاتر بدنه داشته و فاصلهمندي خويش را با آماتوريسم پيشروي تئاتر دانشگاهي تا حدودي حفظ كرده است. اما با تمامي اين تفاصيل، همچنان رايحهاي از فضاي آكادميك در سالن چهارسوي مجموعه تئاتر شهر به ميانجي نمايش «شايد... » به مشام ميرسد و اين شايد از بختياري ما عشاق تئاتر دانشگاهي باشد. به لحاظ مضموني نمايش «شايد... » در رابطه با دغدغههاي اجتماعي و هستيشناسانه مردي است ميانسال به نام «كاوه» كه بعد از چند سال زندگي دانشگاهي در امريكا، تصميم گرفته به ايران بازگردد و از طريق كار فرهنگي و آموزشي، سهم كوچكي در روند سالمسازي مردم كشورش ايفا كند. بنابراين شخصيت كاوه با بازي قابل قبول بهروز پناهنده، فيگور آشنايي است براي ما كه اين سالهاي پرتلاطم سياسي و فرهنگي را تجربه كردهايم. كاوه يك سوژه به اصطلاح مدرن وطني كه بيش از دستاوردهاي ملموس هنري و حرفهاي، ويتريني است از بعضي ناكاميهاي ملالانگيز فردي و جمعي، چراكه در مسير دشواري كه قدم گذاشته، نميتوان نقش ساختارهاي سياسي و اجتماعي را ناديده گرفت و دل به مجاهدتهاي فردي براي بهبود اوضاع بست. كاوه مردي است اهل آكادمي و باورمند به حوزه فرهنگ كه بعد از مهاجرت به سرمايهداري غرب دچار دلزدگي شده و به لحاظ هويتي و موقعيت اجتماعي چندان كه بايد نتوانسته يا شايد اصلا نخواسته كه قباي ژنده خويش را به نقطهاي از اين شب تيره معاصر بياويزد. بنابراين كاوه را ميتوان سمپتوم يا دردنشان وضعيتي آستانهاي دانست كه در آن يك مرد اين روزها تنها در وطن، احساس ميكند هر دم در گرداب ابتذال زمانهاي كه در آن زيست ميكند بيش از پيش فرو رفته و بيآنكه راهي به رهايي بيابد، مجبور است به كنج خانه خزيده و از يك جايگاه امن، شرايط تاسفبار كشورش را رصد كند. او به وقت پرسهزني در شهري چون تهران و در باب فلاكت روزگار، گزينگويههاي شبه فلسفي بر زبان آورده و تا حد امكان تلاش دارد ژست راديكال بودن از خود براي ديگران به اجرا گذارد. كاوه را ميتوان حميد هامون معاصرشدهاي دانست بدون جذابيتهاي آثار مهرجويي. كاوه به مثابه يك فيگور روشنفكر فرهنگي، توان بدل شدن به يك نشانه نسلي همچون حميد هامون را ندارد و ميشود گفت بيش از اندازه معمولي و ملالانگيز است و اطوارهاي مصلحانهاش، عقبتر از پيچيدگيهاي زمانه. حتي ريتوريك زبانياش به پاي بعضي توييتهاي خواندني جوانان دهه هفتاد و هشتادي نميرسد و از اين باب دلزدگياش نه از داشتهها كه از فقدانها ميآيد. از ياد نبريم كه حتي سرگشتگي عاطفي و پرسشهاي فلسفي كاوه، چنان نيست كه تماشاگران را دچار بُهت و همدلي توامان كند. اين مساله به سياست بازنمايي اجرا در قبال فضاي فرهنگي جامعه بازميگردد. به ديگر سخن، استاد دانشگاهي كه سالها در امريكا تدريس كرده و كولهباري از تجربيات تلخ و شيرين زندگي در امريكاي پساصنعتي را دارد، در بازگشت به موطن خويش، فردي بسيار معمولي به نمايش گذاشته شده كه مولفههاي هويتي مهمي چون زبان، بدن و تاريخ انضمامياش، نسبت معناداري با روياي امريكايي ندارد. به ديگر سخن اجرا ي سهلانگارانه تجربهزيسته يك ايراني مهاجر در امريكا را در پرانتز گذاشته و كنار ميزند. نمايش «شايد...» مبتني است بر روح نيهيليستي دوران پسامدرني كه شيوه سرمايهداري نئوليبراليستياش به فقر و خشونت فراگير دامنزده و مستوجب گسترش سياستهاي هويتي مبتني بر نژاد، جنسيت و مذهب در گوشه و كنار جهان شده و لاجرم سرمايه اجتماعي را به زوال كشانده است. عصري كه پاسخ به پرسشهاي هستيشناسانه، فاقد قطعيت و بر مدار «شايد... » ميگردد. به هر حال و به قول نويسندهاي چون «شِين وِلر» در كتاب «مدرنيسم و نيهيليسم»، نسبيباوري دوران پسامدرن ميتواند به نيهيليسم ختم شده و اصول بنيادين فلسفي را از صحنه خارج كند. پسامدرنيسم به مثابه شكل فرهنگي سرمايهداري متاخر، با نسبيباوري حداكثري، هيچ ارزش انساني را بر ارزش انساني ديگر رجحان نميدهد و باعث سرگشتگي نشانهها ميشود.
نيهيليسم خوشباشانه دوران پسامدرن وجود هر اصل اخلاقي دايمي را انكار كرده و شكل تازهاي از زيباشناسي را دامن ميزند كه رد يا تمناي آن بستگي به ديدگاه انسان معاصر دارد. آيا ميتوان در مقابل اين معناباختگي نيهيليستي، ايستاد و مقاومت كرد و با تخيل سياسي، جهاني تازه را طلب كرد؟ به نظر ميآيد نسبت كاوه با نيهيليسم زمانهاش، چندان راديكال و ريشهاي نيست و بيش از آنكه پتانسيلي براي مقاومت و خلاقيت باشد، مقدمه فروپاشي هويتي و به درون خزيدنهاي بدون مازاد است. حتي اگر در انتها و به شكل سربسته آشكار شود كه سرگذشت تراژيك روشنفكر فرهنگي نمايش «شايد...» مرگي پر حرف و حديث باشد از سياق قتلهاي زنجيرهاي دوران اصلاحات. از اين منظر نمايش نميتواند مرگ كاوه را در زمانهاي اينچنين پر ابهام، حتي با كنشورزيهاي اجتماعياش به امري اجرايي و دراماتيك بدل كرده و در ياد مخاطبان براي هميشه حك كند، چراكه به صراحت نميخواهد يا نميتواند آن را يك حذف سياسي اعلام كند و استلزاماتش را پذيرا شود. كاوه در مقايسه با نويسندگان و روشنفكران معاصر، وزن چنداني ندارد كه حضور اجتماعياش اختلالي در نظم نمادين ايجاد كند. يك آدم معمولي است كه از امريكا به ايران بازگشته و سوداي كار فرهنگي تئاتر براي اصلاح امور دارد. اينكه اسماعيل نجار با اين شكل از تدارك ديدن و روايت كردن ميخواهد كاوه را فيگوري مهم به تماشاگران معرفي كند كه بايد به دست نيروهاي پنهان و پرقدرت حذف شود، آنهم از طريق نفوذ يك زن به اصطلاح پرستو، البته ميتواند جالب باشد اگر كه كارگردان بتواند روشنفكري كاوه و وضعيت خطير اجتماعياش را چنان برسازد كه فقدانش براي ما به اندازه خود اسماعيل نجار دردناك و فراموششدني باشد. در نهايت ميتوان نمايش «شايد... » را با بازي كساني چون بهروز پناهنده، الهه شهپرست، پيمان محسني، مينا شفيعي، شيما حكيمپور، اميرموسي كاظمي و علي اكرمي، يك درام جنايي فرض گرفت با حال و هواي نقد اجتماعي فرهنگ. نقبي به وضعيت اين روزهاي ما كه گرفتار بحرانهاي مختلف سياسي، اقتصادي و اجتماعي است. با آنكه بازيگران تلاش كردهاند در خدمت اجرا باشند، اما همچنان اجرا با كوچك كردن فزاينده فرم روايي خويش، امكان بسط و گسترش را از خود دريغ كرده و به نوعي ميانحال باقي ميماند. گو اينكه حضور شخصيت نابهنگام و طنازي چون روانشناس با بازي پيمان محسني به اجرا امكان تنفس و ازجادررفتگي ميدهد و به نسبت تماشايي است. بهروز پناهنده تلاش دارد پيچيدگي ذهني يك روشنفكر سرگردان معاصر را بر صحنه آورد. الهه شهپرست مانند هميشه بر نقش مسلط است و توانسته عشق و دلنگراني يك زن مهاجر را بازنمايي كند. اميرموسي كاظمي در ابتدا مسلط ظاهر ميشود، اما در انتها گاهي بيش از اندازه به ديگران واكنش نشان ميدهد و به نظر ميآيد نتوانسته به تمامي با شخصيت كنار بيايد. مينا شفيعي بازي قابل قبولي دارد و حضور شيما حكيمپور در لباس مبدل و هنگام آموزش زبان انگليسي كه از طريق تصاوير ضبطشده به نمايش گذاشته ميشود، جالب توجه است و تماشايي. نمايش «شايد... » اسماعيل نجار براي بهتر شدن ميتواند به «بايد... » فكر كند و از سرگرداني ميان شايدها دست بردارد. آيا ممكن است؟ بايد ماند و به انتظار نشست. چهره تابناك روشنفكر فرهنگي براي جاودانگي بايد سياسي هم باشد. عبور از شايدها به بايدها.