• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۸ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5829 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۷ مرداد

بمب بود

محمد خيرآبادي

مثل هميشه اواسط شب حوصله‌ام كه سر رفت، جلوي پنچره ايستادم و به كوچه و تك‌و‌توك رهگذرهايش نگاه كردم. آسمان شب آرام و مهتابي بود و من در پنجره‌هاي خاموش و روشن آپارتمان روبه‌رو، دنبال ماجرايي مي‌گشتم كه شايد بتوانم شم هيچكاكي‌ام را وارد آن كنم. نگاهم افتاد به پنجره طبقه ششم كه پشت پرده نازك سالنش، مردي مشت‌هاي گره كرده‌اش را آورده بود بالا تا به وقت نياز از آن استفاده كند. زني با فاصله، روبه‌روي او ايستاده بود و نگاه نفرت‌بار و خشمگينش از دور پيدا بود. زن هم دست‌هايش را طوري جلو آورده بود كه براي دفاع و حمله، هر دو، به كار بيايد. دعوا بالا گرفته بود، اما نه آنقدر كه بخواهند كار را به درگيري فيزيكي بكشانند. تازه داشتند با كلمات از خجالت هم در مي‌آمدند و حرف بار هم مي‌كردند. بخش متمدنانه قضيه و فحش بده و فحش بستان در حال وقوع بود. خيلي راحت مي‌توانستم بفهمم كه زن دارد مي‌گويد: «ازت متنفرم. ديگه به اينجام رسيده. از هر چيزي كه ربطي به تو داشته باشه متنفرم.» البته نه دقيقا با همين كلمات، بلكه با همين فحوا و محتوا، بدون ترديد. به خصوص آنجا كه دست راست زن، چسبيده به چانه بالاي گلو قرار گرفت و «اينجا» را قشنگ نشان مي‌داد. مرد در جوابش گفت: «آره ... وقتي كه ‌دار و ندارمو خرج كردي و حالا چيزي ندارم كه بخوام باهاش جواب خواسته‌هاي تو رو بدم، بايدم ازم متنفر باشي.» اين ديالوگ را به قطعيت نمي‌توانستم تاييد كنم اما با احتمال بسيار بالا چيزي در همين مايه‌ها بود. زن بلافاصله جوابي را كه در آستين داشت به سمت مرد پرتاب كرد: «هه ...‌دار و ندار؟ واقعا كه ... تو اگه يه ذره آدم بودي و خانواده سرت مي‌شد و دور و بر اين زن و اون زن نمي‌پلكيدي، با بي‌پوليتم مي‌ساختم.» احتمالا به من حق مي‌دهيد كه تصور كنم چنين قضايايي در ميان بوده. مرد آه كشيد و رو برگرداند. مثل كسي كه باز حرف‌ها و اتهام‌هاي تكراري شنيده و اين‌بار نمي‌خواهد خودش را براي هزارمين بار تبرئه كند و در فكر حمله است. برگشت و گفت: «اونا هيچ اهميتي برام نداشتن، تو مجبورم كردي ... تو... با اين حرف‌هات با اين اخلاقات...» حدس زدم اين را گفته باشد و طبيعتا مورد پذيرش زن قرار نگيرد: «بي‌خود تقصير من ننداز ... مشكل خودت بودي و هست ... تو مي‌تونستي سرت به زندگي خودت باشه و هوس زندگي‌هاي ديگه نداشته باشي ... تو ...» مرد پريد به سمتش كه ساكتش كند: «حرف نزن ... هر چي از دهنت در مياد ميگي.»
ناگهان صداي انفجاري بلند شد و نور خيره‌كننده‌اش كل آسمان را روشن كرد. شيشه‌ها شكست و من ناخودآگاه خودم را انداختم روي زمين. آن مرد و زن هم حتما خودشان را پرتاب كردند كف سالن تا پناه بگيرند. در آن لحظه فكرم هزار جا رفت: اين ديگر چه بود؟ انفجار گاز؟ آتش‌سوزي يك انبار يا كارخانه؟ سقوط هواپيما؟ بمب؟ چند ثانيه بعد حرارت شديد و گرد و خاك آمد توي خانه و چشم‌هايم را طوري سوزاند كه هيچ جا را نتوانستم ببينم. صورتم را كه خرده شيشه‌هاي شكسته زخمي كرده بود به فرش چسباندم و در خيالم آن مرد و زن را تجسم كردم كه درازكش و كورمال كورمال داشتند دنبال همديگر مي‌گشتند و مثل فيلم‌هاي هندي دست‌هاي‌شان را به زحمت به هم مي‌رساندند. مرد مي‌گفت: «عزيزم كجايي؟ دوستت دارم.» و زن مي‌گفت: «جانم ... عزيز دلم ... كجايي؟» در بيرون از خانه من و خانه آنها، آسماني كه پيش از اين آرام و مهتابي بود، پر از دود و خاكستر بود و بمبي در درون شهر و درون قلب همه ما منفجر شده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون