نامهاي به رولان بارت به بهانه سالروز درگذشت حسين پناهي
«آقاي رولان بارت مولف پيشتر مرده است، از حسين پناهي حرف ميزنم»
پيام رضايي/
من حسينم... پناهيم. / خودمو ميبينم، خودمو ميشنوم، خودمو فكر ميكنم/ تا هستم جهان ارثيه بابامه/ سلاماش، همه عشقاش، همه درداش، / تنهايياش... وقتيم نبودم، مال شما. / اگه دوست داري با من ببين/ يا بذار باهات ببينم/ با من بگو، يا بذار با تو بگم/ سلامامونو، عشقامونو، دردامونو، تنهاييامونو.
سلام آقاي رولان بارت عزيز
وقتهايي هست كه نميتوان مولف را كشت. ميدانم كه ميخواهيد هنر و متن را از مرزهاي خودش فراتر ببريد. ميخواهيد متن را از استبداد تفسير نجات بدهيد. اما راستش را بخواهيد رستگاري و رهايي گاهي پيشترها اتفاق افتاده است. از حسين پناهي حرف ميزنم. خيلي وقتها سعي كردهام شعرهاي او را به مثابه متن بخوانم. چنانكه شما گفتهايد. تا به لايههاي عميقتري برسم و حسين پناهي را به عنوان محدوديتي براي شعرها به كناري بگذارم. اما باور كنيد كه نميشود. هر چه تلاش ميكنم نميشود كه با صداي خودم بخوانم. صداي اوست كه توي گوشم كلمات را ادا ميكند. تازه همين نيست. كلمات كمكم جمع ميشوند به هم ميچسبند و شمايل چهرهاي خسته و ژوليده را به خود ميگيرند. با دستهايي كه سيگاري را لاي انگشتانش گرفته. از شما چه پنهان كه چندتاست و عجيبتر كه يكي است. من يحياي گلابتون را ميبينم و خيلي آدمهاي ديگر را و صدا دست از سرم بر نميدارد. بگذاريد اعترافي بكنم. من دوست ندارم كه اين صدا دست از سرم بردارد. ميخواهم بگويم حوالي ما يك چيزهايي فرق دارد. شما ميخواهيد از زبان، از جهان كلام حمايت كنيد اما گاهي صدا تو را از خودت ميگيرد. كلمه آنسوي صدا مينشيند. معنا ديگر چيزي فراسوي كلمات است. آخ آقاي بارت! كاش شما ميتوانستيد صداي حسين پناهي را، لحنش را وقتي ميگفت: نازي! بشنويد. آنوقت بهتر متوجه منظورم ميشديد. حوالي ما بعضي وقتها معنا در كلام نيست. در نحو زبان نيست. لا به لاي همه اينهاست. نه آمدنش را ميبينيد و نه پديدار شدنش را، ناگهان در شماست و گريزپا از هر بيان كردني. براي همين است كه من دوست دارم از حسين پناهي با شما حرف بزنم. نويسنده، بازيگر، شاعر، كارگردان و از همه مهمتر انسان... ما هنرش را دوست داريم چون خودش را دوست داريم. چون او در لحظه به لحظه آثارش هست و اوست كه تكه تكه شده بدل به كلام شده است. اوست كه بازي ميشود. خلاصه اينكه آقاي رولان بارت عزيز نميشود هميشه مولف را كشت. چون او پيشتر مرده است. او خودش را در نوشتن كشته است. مرگ را نه در زبان، بل آنسوي معنا و گفتن، جايي در سكوت سطرها، پشت نقطهها و در سفيدي و سياهي كاغذ متجلي كرده است. حسين پناهي ما را بايد از نو بخوانيد آنوقت باورتان ميشود آنچه را به عنوان مرگ مولف گفتهايد بايد بازخواني كنيد. برايتان شعري از او را در پايان اين نامه نوشتهام. شعر را نخوانيد. فقط به كلمات نگاه كنيد. اين شعر خوانده نميشود. شنيده ميشود. با صدايي عميق و عجيب كه شما را فتح ميكند. صداي او را خواهيد شنيد. صداي مولف مرده را... در آرامش باشيد، زياده عرضي نيست. « شب در چشمان من است، به سياهي چشمهايم نگاه كن، روز در چشمان من است، به سفيدي چشمهايم نگاه كن، شب و روز در چشمان من است، چشم اگر فرو بندم، جهاني در ظلمات فرو خواهد رفت.»