كيكاووس (9)
علي نيكويي
پس كاووسشاه براي جنگ با شاه مازندران آماده شد، به رستم و طوس و گودرز و گرگين و گيو فرمود تا سپاه ايرانزمين را براي نبردي بزرگ بيارايند؛ سراپرده شهريار ايران را در دشت مازندران آوردند و دو سپاه روبروي يكديگر صف كشيدند. سمت راست سپاه ايران را به طوس سپردند و سوي چپ سپاه را به گودرز و كاووسشاه در قلب سپاه ايستاد و پيشاپيش سپاه را به رستم دادند.
پيش از آنكه دو سپاه به يكديگر بياويزند شاه مازندران دستور داد بزرگترين پهلوان مازندران بهنام جويان براي نبرد پهلواني به سوي لشكر ايران آيد؛ جويانِ پهلوان به سوي لشكر ايران آمد و فرياد زد: كيست از شما كه توان نبرد با من را داشته باشد؟! سپاه ايران به سكوت فرورفت! كسي در خود ياراي جنگ تنبهتن با آن پهلوان را نميديد! شهريار ايران به عتاب به پهلوانان ايران فرياد كشيد و فرمود: چه شد! چرا با ديدن اين ديو از ترس روي شما سياه شد؟! كسي در شما نيست كه ياراي نبرد با او را داشته باشد؟! كه ناگهان رستمِ پهلوان رخش را سوي كاووس شاه تازاند و گفت: پادشاه ايرانزمين اگر اجازه دهند من براي هماوردي با اين ديو به ميدان ميروم! شهريار ايران گفت: آري! رستم اين كار توست كه در ايرانيان اين جسارت نيست تا بدين جنگ شتابند!
رستم كه فرمان را شنيد نيزهاش در دست رخش را به سوي پهلوان مازندران تازاند و چون به ميدان نبرد رسيد روي به دژخيم كرد و فرمود: اي بد نشان! پس از امروز ديگر نام تو را در شمار مردگان بايد جست! ايكاش بدين ميدان پاي نمينهادي كه مادرت مجبور نباشد بر جنازهات بگريد! جويان گستاخانه روي به رستم نهاد و گفت: چنان بر خود ايمن نباش! جگر تو را خواهم دريد و بدنت را پارهپاره خواهم كرد تا تني از تو نماند براي زاري مادرت! تا آواز جويان به رستم رسيد، يل سيستان چون شير ژيان به پشت جويان رسيد و نيزه را بر كمربندش بزد، ضربه چنان سهمگين بود كه زره از هم پاشيد و جويان تا خواست بر خود بيايد رستم دست برد و از زين اسب بلندش كرد؛ چون مرغي در دستش چرخاند و پرتابش كرد بر زمين! جويان خون از دهان و دماغش جاري شد خوار و زخمي و لخت بر زمين افتاد؛ لشكر مازندران چون حال پهلوانشان را ديدند دل از دست دادند و ترسان شدند!
سالار مازندران كه اين شكست تحقيرآميز را بديد، فرياد بلندي كشيد و به لشكريانش دستور داد همه با هم بسان پلنگ به ايرانيان بتازند و جنگ را آغاز كنند. هر دو سپاه بر طبلها و شيپورهاي جنگ نواختند و بر يكديگر تاختند، گردوغباري زمين و آسمان را فراگرفت؛ از خوردن گرزها و شمشيرهاي آهنين به يكديگر رعدي چون آذرخش پديدار ميگرديد، در ميدان نبرد آنقدر نيزه و درفش در رقص بود كه گويي آسمان سرخ و سياه و بنفش ميگشت، زمين رزمگاه از فزوني نفرات بسان دريايي سياه كه موجش خنجرها و گرزها و تيرها بود. هفت روز دو سپاه با سختي و حرارت در جنگ بودند كه در روز هشتم شهريار ايران، كاووسشاه از سرش تاج كياني را برداشت و به زاري به درگاه ايزد پاك درآمد و صورت بر خاك نهاد و بر لب گفت: اي خداوندگار راستگوي به تو پناه ميبرم از اين دشمنان ديوپرست و بدون بيم و ترس! زيرا آنچه در هستي است تو آفريدهاي پس تو به من ارزاني نما شكوه و پيروزي در اين آوردگاه را! پس بر سرش كلاهخود نهاد و به ميدان نبرد بازگشت و خود سپهبد سپاه ايران شد؛ فرمان داد گيو و طوس پشت سپاه ايران را بجنبانند، خود پا در ركاب اسب كرد و درفشي به پهناي هفت ياز بر دست گرفت و فرهاد و خراد و برزين و گيو در پشتش ايستادند و چون شيري خشمگين به سوي لشكر دژخيم يورش بردند؛ رستم كه اين جنگاوري شهريار ايران را بديد به قلب سپاه دشمن تاخت و آنقدر از لشكر مازندران كشت كه زمين از خون ايشان سيراب شد؛ سپاهيان ايران از سحرگاه تا غروب آفتاب جوي خون از لشكر دشمن براه انداختند، تو ميپنداشتي كه از آسمان بر لشكر مازندران گرز ميبارد و هر گوشهاي پشتهاي از جنازه دشمنان ايرانيان انباشته بود.
خورشيد فردا كه برآمد و بر شيپور جنگ نواختند، رستم با سپاهي بزرگ به آنسوي تاخت كه شاه مازندران ايستاده بود؛ سالار مازندران چون يورش رستم و سپاهيانش را بديد باز جايگاه خود را رها نكرد و دستور داد تا هزار فيل جنگي و پهلوانانش دور تا دورش را بگيرند تا آفند رستم را پدافند نمايند؛ رستم؛ چون سپاه دشمن را چنان ديد بر لب ياد خداوندگار را برد و نيزه را فروگذاشت و گرز گران را كشيد و فريادي بلند سر داد كه از آواز او خروشي در دل سپاهيان افتاد و بر دل فيلان جنگي و دلاورانِ دژخيم زد، ايرانيان چون سر برگرداندند دشت را پر از خرطومهاي بريده شده و سرهاي كنده شده فيلان و پهلوانان دشمن ديدند! چون يل سيستان از ميان فيلان و نگهبانان گذر كرد چشمش به شاه مازندران افتاد و گرز را بگذاشت و نيزه را برداشت و رخش به سوي سالار مازندران تاخت، پهلوان چون به شاه مازندران رسيد ديگر از آن چشمان مغرور و سر پر از بادش اثري نديد؛ پس نيزه را بر كمربندش بزد كه سالار خداناپرست ناگهان جادو كرد و در پيش چشم همگان تنش چون يكتكه سنگ شد! رستم شگفتزده بماند! در همان لحظه كاووسشاه و همراهانش بهپيش رستم رسيدند؛ شاه به رستم نگريست و گفت اي سرفراز چرا اينگونه حيران ماندهاي؟! رستم گفت: در ميانه جنگ بر شاه مازندران تاختم؛ چون تمام گردان پاسبانش را زدم همان كه به او رسيدم نيزه را بر ميانش كوفتم؛ اما ناگهان ديدم او بسان سنگي شد!