سفرنامه « لبنان» سيدعطاءالله مهاجراني
بيروت جهانی ديگر قهوهخانه شكوفه انار (8)
سيدعطاءالله مهاجراني
دقايقي از نيمه شب گذشته، خبرهاي روز شنبه ۱۴ مهر ماه (۵ اكتبر) را ميبينم. زيرنويس شبكه الميادين و الجزيره و المنار را مرور ميكنم. سفر يكروزه بلكه چند ساعته عراقچي وزير خارجه ايران مورد توجه همه رسانههاي لبناني و منطقه است. سفري بسيار هوشمندانه در زماني مناسب. بمباران مناطق ضاحيه بيروت ادامه داشته است. جاده مرزي بين لبنان و سوريه كه به جاده «مصنع الحديدي» معروف است توسط اسراييل بمباران شده. آژير خطر در شمال فلسطين اشغالي در حيفا و جليلالعلي به صدا در آمده است. ارتش اسراييل مناطق جنوب لبنان، شهرهاي خيام و كفركلا و هديسه جنوبي را با توپحانه زده است. شهر كريوت در شمال حيفا توسط مقاومت لبنان موشك خورده است. جهاد اسلامي گفته فاجعه كشتار فلسطينيها در اردوگاه طولكرم نشانه نسلكشي رژيم اسراييل است. مجاهدان حزبالله از هدف قرار دادن تانك ميركاوا در مالكيه خبر دادهاند. سرنشينان مركاوا كشته و زخمي شدهاند. مركاوا در واقع پرچم و نماد قدرت نظامي نيروي زميني اسراييل است. مانند قلعهاي پولادين و تسخيرناپذير با سرعتي بيش از 60 كيلومتر در ساعت حركت ميكند. اين قلعه پولادين پرتكاپو در سرپنجه مجاهدان حزبالله در جنوب لبنان و در غزه توسط مجاهدان فلسطيني مثل ببر كاغذي مچاله و قراضه ميشود. واژه عبري مركاوا به معني ارابه است. ۶۵ تا ۷۰ تن وزن دارد. مجهز به موشك هدايت شونده لاهات است.
مشخصات مركاوا را از اين جهت مطرح كردم كه بگويم به روايت عبدالوهاب البياتي در شعر «از مرگ و انقلاب» كه براي چه گوارا سروده است:
سرود خوانش روي گيتار خود قرباني شده بود
پروانهاي بر گرد سرش در پرواز بود
و به خونش آغشته
بر روي بساط
پيراهن سبز و گوشوارش
و رشتهاي از گيسوانش: تعويذ بيشهها و صحرا و درياها و آسمان...
در باطن زمين، زميني كه پايكوب رنجها و گرسنگي است.
ديوار محال را
گوزنان با شاخ ميزنند
شكافي بزرگ در آن افتاده
كه نيمروز از خلال آن خواهد گذشت...(۱)
به روايت منير شفيق، برخي باور داشته و دارند كه در برابر قدرت نظامي ارتش اسراييل مقاومت بيهوده است. موازنه قوا با حمايت ملي و تسليحاتي و سياسي- تبليغاتي امريكا و اروپا (و البته كشورهاي عربي مصر، اردن، امارات، بحرين، مراكش و...!) امكان مقاومت را به حزبالله و فلسطينيها و حماس و جهاد اسلامي نميدهد. همان صدايي كه اين روزها از سمير جعجع و فواد السنيوره در بيروت ميشنويم.
با خودم ميگويم در سفر واحد زمان شب و روز يا شبانهروز نيست. ساعت هم نيست «آن» است! از هتل بزن بيرون و در همين خيابان الحمراء گشتي بزن... گشتي در دنياي شبانه بيروت و گشتي در جهان سرگشتگان رمان امين معلوف! سفر هم آفاقي است و هم انفسي. مثل سفر «آدم» در رمان امين معلوف! شايد يكي از بهترين روايتها براي شناخت لبنان و بيروت رمان «التائهون» نوشته امين معلوف باشد. روايت نسلي از جوانان لبناني متولد دهه ۴۰ ميلادي. (امين معلوف متولد ۱۹۴۹) با گرايشها و مذاهب مختلف. صداي انفجاري شنيدم. قهرمان رمان «التائهون» كه نامش آدم است. مثل نام همه ما! نويسنده و رماننويس و دانشگاهي است. پاريس زندگي ميكند. به او خبر ميدهند كه دوست دوران جواني و دانشجويياش «مراد» در بيروت در بستر مرگ و در حال احتضار است. دوست دارد او را ببيند. بيدرنگ به بيروت ميآيد. دير ميرسد. بر سر جنازه مراد ميايستد. من هم از لندن آمدهام. ضرورتي نداشت تا كسي به من تلفن بزند كه دوستي در حال احتضار است. خبر در پيش چشم دنياست. ارتش اسراييل بيروت را بمباران كرده، بر سر ساختمانهايي در ضاحيه كه ميدانستند سيد حسن نصرالله در آن منطقه زندگي ميكند. با ۸۲ تن بمب سنگرشكن منطقه را ويران كردهاند. امشب ويرانهها را ميبينم و خاك سرخ معطري كه توده شده است. سيدحسن نصرالله و تعدادي از فرماندهان حزبالله شهيد شدهاند، ازجمله سردار نيلفروشان از فرماندهان نيروي قدس سپاه پاسداران. سالهاست كه خون پاسداران و بسيجيان ايراني با خون مجاهدان حزبالله در بدر مقاومت آميخته شده است. من به خانهاي در بيروت نيامدهام تا بر بستر بيمار محتضري باشم. به بيروت آمدهام و شاهد بيخانماني و آوارگي صدها هزار خانوادهام. صداي بمب را ميشنوم. شبي ديگر، در واقع نيمههاي شب از ارتفاعات كفر شيما محلههايي را كه بمباران ميشود، ميبينم. ميزي را در گوشه قهوهخانه شكوفه انار انتخاب ميكنم. فعلا كس ديگري كنار يا دور اين ميز نيست. اما حتما خواهند آمد! در طنجه و كازابلانكا و قهوهخانه فيتشاوي در محله خان خليلي يا قهوهخانه علي بابا در نزديكي ميدان تحرير و كافه ريش در قاهره و آن قهوهخانه كوچك در ميانه كوجه هزار پله! در محله كازبا در الجزيره و قهوهخانه «النوفره» در نزديكي باب شرقي مسجد اموي در دمشق. يادش عزيز با سيدمحمود دعايي به اين قهوهخانه رفتيم. سيد قلياني سفارش داد. ناهار هم در رستوراني همان نزديكي «صفيحه» خورديم! در لبنان هم با مهدي در سفر به بعلبك به رستوران ممتاز «اللقيس فارم» رفتيم. صفحيه خوردم و ياد سيد محمود دعايي را زنده كردم و قهوهخانه تماشايي شابندر در خيابان متنبي بغداد... ارديبهشت همين امسال با حسين و علي به قهوهخانه شابندر رفتيم. غلغله بود. در گوشهاي جمعي نشسته بودند. به نظر دانشگاهي و اهل فرهنگ ميآمدند. حدسم درست بود. اجازه گرفتيم و به جمع پيوستيم. فهميدند ايراني هستيم. خوش آمديد! ما هر سه زبان عربي حرف ميزنيم به ويژه علي كه به ظرايف لهجه عراقي مسلط است.
اكنون در قهوهخانه - رستوران شكوفه انار، دفتر يادداشتم با جلد بنفش خوشرنگ (هديه جميله بانو) توي دستم هست و نيز رمان «عالم بلا خرائط» نوشته عبدالرحمن منيف و جبرا ابراهيم جبرا روي ميز است. از خداوند كه پنهان نبود از شما چه پنهان! رمان را در حقيقت به عنوان ابزار يا امكاني براي جلبتوجه همراهم آوردهام تا كنجكاوي افرادي جلب شود و بهانهاي باشد براي تُكه انداختن صحبت و همان دانه پاشيدن! معمولا اين شيوه يا تجربه موفق از آب درميآيد. سن و سال من، در آغاز دهه هفتاد، كيف برزنتي سدري. دفتر ياداشت كه گاه در آن چيزي مينويسم. هر كدام ميتواند توجهي را جلب كند. آب انار سفارش ميدهم. گران است!
بالاي صفحه مينويسم: روز دوم، ساعت يك و ۳ دقيقه روز يكشنبه ۱۵ مهر ماه (۶ اكتبر) قهوهخانه شكوفه انار، بيروت
ويترين (جعبه آينه! در واژه يار فرهنگستان هنوز فكري براي ويترين نكردهاند؟) رمان عالم بلا خرائط را ميخوانم. ديباچهاي است بر همه چيز! مقدمه شناخت، روش شناخت، سبك داستاننويسي. گويي همه چيز به شكل جادويي بُهتآوري در اين مقدمه گنجانيده شده است. اين مقدمه براي من كه ميخواهم روايتي از لبنان و فلسطين از نزديك داشته باشم. همانند سيمرغ در داستانهاي شاهنامه رازگشا، الهامبخش، راهنماي زندگي در بحرانهاي خطرخيز است. به گمانم يكي از زيباترين داستانهاي كوتاه ادبيات جهان است (البته زيباترين داستان كوتاه جهان سوره يوسف قرآن مجيد است. از هر نظر و از جميع جهات، گستردگي و عمق داستان، گوناگوني و شتاب روايت داستان در داستان، زبان، آغاز و پايانبندي بيهمانند). اما اين داستان:
سيبلا كه جوان جستوجوگري بود از بابل از شرق به غرب رفت تا از الهه معبد ژوپيتر پيشگويي امور جهان را بياموزد. الهه آپولو از جواني و هوشمندي و سرزندگي سيبلا به وجد آمد و گفت: «هر چه بخواهي به تو ميدهم.» سيبلا مشتي ماسه نرم را در چنگ گرفت و گفت به اندازه تمامي اين ذرات به من عمر ببخش. بخشيد! اما سيبلا يادش رفته بود كه بگويد و بخواهد تا عمرش همراه با جواني و سلامت باشد. پير و نزار شد. استخوانهايش فرسود. در هم شكسته و منزوي در ته غاري زندگي ميكرد. اما مردمان به غارش ميآمدند و از او ميخواستند كه برايشان پيشگويي و آيندهبيني كند. در آستانه ورودي غار انبوهي از برگهاي درخت مشاهده ميشد. بر هر برگي حرفي نقش شده بود. سيبلا مشتي از اين برگها را به خواهنده و نيايشگر ميداد. او ميبايست با تركيب اين برگها و در حقيقت با خواندن حروف پيام پيشگو را دريافت كند. البته ميتوانست جاي برگها يا حروف را تغيير بدهد و پيامي ديگر در حقيقت بسازد. چنين شد كه انسانها روايتهاي متعدد و متنوعي دراختيارشان بود! جنگ روايتها در درون انسان و در جهان بيرون از همان شيوه پيشبيني سيبلا آغاز شد و همچنان ادامه دارد. در انديشه بودم كه روايت لبنان در اين ايام را چگونه بايستي سامان داد...
جواني كه 30 تا 35 به نظر ميرسيد. با تيشرت چسبان سياهرنگ و موهاي خرمايي افشانده بر پيشاني به زبان عربي با لهجه لبناني گفت:
«اجازه ميدهيد ما هم اينجا بنشينيم؟» دو جوان همراهش اروپايي به نظر ميرسيدند. بلوند بودند! «اين دوستان من فرانسوي هستند. خبرنگار آزادند. ما در سوربن با هم آشنا شديم.» اظهار خوشوقتي كردم. برخاستم احترام كردم و كيف و كتاب «عالم بلا خرائط» را روي ميز جلو خودم سراندم. همراهان جوان لبناني به زبان فرانسه با هم صحبت ميكردند. جوان لبناني گفت شما از كدام كشور هستيد؟ از ايران. لندن زندگي ميكنم؛ اسم من طارق است. دوستم ژرالد، ايشان هم مونيكا همسر ژرالد نقاش هستند. شما؟ من سيد هستم. نويسنده هستم! روزنامهنگار آزادم. پرسيد شما فرانسه ميدانيد؟ نه نميدانم. البته در حد حال و احوال بلدم. در جواني در مهمانپذير هتلي در اصفهان دوره دانشجوييام كار ميكردم. توريست فرانسهزبان زياد داشتيم. موافقيد انگليسي حرف بزنيم. دوستان من عربي نميدانند. به انگليسي مرا به دوستانش معرفي كرد. نويسنده ايراني است. ميخواهد كتابي درباره لبنان اين ايام بنويسد. با كنجكاوي و محبت نگاهم كردند. گفتم: ميخواهم كتابي البته نخست گزارشي درباره لبنان و حزبالله در اين موقعيت بنويسم. ژرالد گفت: «نويسنده
با جراتي هستيد!» من عمرم را كردهام. بيش از هفتاد سالمه. در اين مقطع عمر تعريف شما از زندگي متفاوت است. البته هر كسي از زندگي تعريفي و روايتي دارد. حتي هر يك از ما در طول زندگي و منزلتهاي عمر تعريفمان تفاوت ميكند. شماها كه در دهه سي و چهل عمرتان هستيد با من كه در دهه هفتادم، متفاوتيم. هر انساني تعريفي ويژه خود دارد و در جهاني كه ميآفريند زندگي ميكند. ما هر كدام روايتي از زندگي را ميسازيم!»
«ميسازيم يا ميجوييم؟!»
«اين آغاز ماجراست!»
«بسيار خوب. اگر فرصت داريد در همين باره صحبت كنيم»
«دارم! تا ساعت پنج صبح كه بايست به هتل بازگردم فرصت دارم!»
مقدمه رمان «عالم بلا خرائط» درباره گزينش و چينش برگها و روايتسازي را با آب و تاب برايشان تعريف ميكنم. به رمان «يك هيچكس صدهزار» نوشته پيراندلو اشاره ميكنم و بيتي از ديوان شمس! به قول دوستان طلبه مجلس را گرم ميكنم. ميبينم كه دو، سه نفري از ميز كناري گوششان به ميز ماست. يك نفر صندلياش را سمت ميز ما ميكشد. به سن و سال من است. شايد يك هوايي جوانتر!
ادامه دارد...
پينوشت:
(۱) عبدالوهاب البياتي، آوازهاي سند باد، ترجمه م.سرشك (محمدرضا شفيعي كدكني) تهران. انتشارات نيل ۱۳۴۸ ص ۱۳۹ تا ۱۴۲
عبدالوهاب البياتي، ديوان، بيروت، دارالعوده، بيتا، الجلد الثاني، ص۱۶۴
«في باطن الارض التي تسحقها الآلام و المجاعه
جدار مستحيل
ينطحه الوعول
تحدث فيها ثغره كبيره
تنفذ من خلالها الظهيره...»