حافظ روحاني/ نمايشگاه «باورها» دومين نمايشگاه انفرادي پروين اميرقلي است. نمايشگاهي كه در گالري شماره دو اعتماد برگزار شد؛ با فاصله پنج ساله از نخستين نمايشگاه انفرادياش كه در گالري گلستان برگزار شد. نمايشگاهي با مجموعه آثاري بسيار پركار از طلسمها، از تصاوير گرفته تا دعاها، با رنگهاي غليظ و بسيار چشمنواز. هر اثر با بافتي درشت كه حاصل رنگگذاري با كاردك است و نه با قلممو كه بيننده را به ياد بافت پارچههاي پشمي مياندازد. خود هنرمند، پيش از آغاز گفتوگو داستاني نقل كرد از زندهياد مهدي سحابي با آن شوخطبعي مثالزدنياش؛ وقتي داشت توضيح ميداد كه هر يك از اين كارها برايش يك مراقبه است كه البته ميتوان ديد و فهميد كه هست، مهدي سحابي به شوخي گفته بود كه مراقبه تا چه حد؟ فيالواقع هم هر كار اين نمايشگاه يك مراقبه خستگيناپذير و بيپايان با رنگ است. هنرمند در نوشته نمايشگاه اين مجموعه را به خاطرات كودكياش نسبت ميدهد و البته ميتوان باور كرد كه وقتي هنرمندي چنين زماني را براي هر كار صرف ميكند، پس حتما رازي در پس پشت آنها است كه شخصي، زنده و بسيار مهم است. مجموعه «باورها» كوششي است چشمنواز براي تلفيق اين مراقبه فردي، با كودكي، با باورهاي عامه و محصولش كه آثاري است شديدا چشمنواز و زيبا. رنگ در دستان هنرمند جلوهيي كاملا ديگرگونه به اين طلسمها، به اين باورها و آن دنيا ميدهد.
گفتيد كه اين مجموعه شش سال طول كشيده، هر تابلو بهتنهايي چقدر طول ميكشد؟
نميتوانم بگويم هر تابلو چقدر طول ميكشد، چون نقاشي حرفه اصلي من نيست كه بگويم در طول 24 ساعت، مثلا هشت ساعت وقت ميگذارم براي اين تابلو كه بعد مثلا اين هشت ساعت را با هم جمع كنيم و بگوييم 10 تا هشت ساعت ميشود 80 ساعت. الان وقتم را تقسيم كردهام: سه روز طراحي لباس و كارهاي حرفهييام را ميكنم، سه روز هم نقاشي. ولي شده كه گاهي ساعت يك، از تختخواب بيرون ميآيم و نيم ساعت، يك ساعت يا يك ساعت و نيم كار ميكنم و بعد دوباره ميروم ميخوابم؛ چون مشتاق اين كارم. باورتان نميشود كه من اصلا به نمايشگاه يا به فروش فكر نميكنم، چون نقاشي حرفه من نيست، حرفه من چيز ديگر است.
من كار نقاشي را در 50 سالگي به دو دليل شروع كردم: يكي به اين خاطر كه بچهها رفتند و پدرم را كه خيلي دوستش داشتم، فوت كرد، فكر كردم كه جاي خالي آنها را نقاشي پر ميكند. نقاشي چيزي بود كه من از وقتي خودم را شناختم دوست داشتم كار بكنم، ولي در كار اصليام آنقدر پركار بودم كه نميشد. تو 50 سالگي هم به اين خاطر سراغ نقاشي رفتم تا هم جاي خالي بچهها را پر كنم و هم اينكه كاري را كه هميشه دوست داشتم، بكنم.
در نوشته نمايشگاه گفتهايد كه اگر به سراغ طلسمها رفتهايد، به اين خاطر است كه از بچگي خاطراتي با آنها داريد.
همانطور كه نوشتهام، مادربزرگ من به طلسمها معتقد بود. ولي من وقتي شروع كردم رفتم پيش آقاي [محمود] جواديپور. شش ماهي پيش ايشان ميرفتم بعد براي مدتي نرفتم، سه چهار سال نرفتم، تا اينكه با من تماس گرفت و گفت كه بايد بيايي و كار كني. من تا مدتها فكر ميكردم كه روي چه موضوعي كار بكنم. بعد ياد اين طلسمها افتادم كه روي طاقچه بودند، به اين ترتيب رفتم دنبال طلسمها، من نقش روي طلسمها را هميشه خيلي دوست داشتم. به همين خاطر رفتم دنبالش، نقشها را پيدا كردم، به ملاير رفتم به دنبال كتابي كه ميدانستم كسي آنجا دارد. تعداد زيادي كتاب جمعآوري كردم، حتي به من گفتند كه برو كتاب قاسمي را بگير چون كتاب مهمي است. به دنبال اين كتاب گشتم تا اينكه نشاني كسي را دادند كه كتاب را داشت، به سراغش رفتم، پرسيدم: شما كتاب قاسمي را داريد؟ گفت: بله. گفتم: من آمدهام و يك جلدش را ميخواهم. پرسيد: براي كارت ميخواهي؟ يعني براي دعانويسي ميخواهي؟ گفتم: نه، من دارم نقاشي ميكنم. گفت: خانم ما مگه اين كتابها را به دست شما ميدهيم؟ گفتم: براي چي نميدهيد؟ گفت: اين كتاب بيايد در خانه شما، خانه شما زيرورو ميشود! بايد بلد باشي كه با اين كتاب چه كار كني. من هر چه اصرار كردم كه حاضرم اين كتاب را به ده برابر قيمت بخرم، گفت: ما اين كتاب را دست شما نميدهيم. ميدانيد كه اعتقاداتي به اين شدت هست هنوز. ولي من با اين بخش و اعتقاداتش كاري ندارم.
آن كتاب را بالاخره پيدا كرديد؟
نه. آن كتاب را پيدا نكردم. ولي در عوض چيزهاي ديگر پيدا كردم، نمونههاي زيادي هم پيدا كردم. تعدادي طلسم خطي پيدا كردم. تعداد زيادي از طلسمها را ديدم، الان ميتوانم بينگاه كردن كار كنم، با نقشها آشنا هستم، با نثرشان هم آشنا هستم، چون طلسمها نثر خاص خودش را دارد. آدم ميتواند هرچه ميخواهد را بنويسد، ولي با آن نثر و با آن خط. من يك عمر هر وقت بايد جايي اسم و فاميلم را مينوشتم يا براي كسي يادداشتي ميگذاشتم، هميشه ناراحت بودم، چون اين خط خيلي آبروريزي است، ولي وقتي كشيدن طلسمها را شروع كردم ديدم اين خط من خيلي به درد كار روي اين طلسمها ميخورد، چون خط طلسمها اين طوري است.
هر تابلويي كه كار ميكنيد آيا دقيقا از روي طلسم است، بيتغيير؟
نه. بدون تغيير نيست، همه تغيير كردهاند. از همهچيز گرفتهام. دو سه تا از كارها به طلسمها شبيهترند، نه اينكه عين به عين باشند، مثلا چيزي را از آنجا برداشتم، بعد چيز ديگر را گذاشتهام كنارش. اين طوري كار كردهام.
يعني رسيدن به طرحي كه بايد نقاشي شود، يك مرحله از كار است؟
بله. ولي تقريبا 90 درصد از خود طلسمها ايده گرفتهام. در بعضي كمتر، مثلا 20 درصد. در كارهايي كه نوشتهام كه اصلا هيچي. چون الان به خصوص از كار روي نثرها خيلي لذت ميبرم، اين كار را خيلي دوست دارم.
خود طلسمها كه سياه و سفيد هستند، رنگ را خودتان اضافه ميكنيد؟
بله، سياه و سفيدند. بعد براي اينكه بتوانند با آنها كار كنند، بسياري از طلسمها كندهكاري روي فلز است، روي برنج اين نقشها را ميكنند.
مثل اسطرلاب؟
دقيقا. بنابراين اينها رنگي نيستند. آقايي در نمايشگاه به من ميگفت كه طلسمهايتان خوب كار نميكنند، چون خيلي رنگ دارند. گفتم: طلسمهاي من همه وصل هستند، چون عشق دارند، پس بايد رنگ هم داشته باشند.
كارهايتان بافت مشخصي دارند، در نوشته نمايشگاهي اشاراتي كردهايد، آيا اين بافت از بافتني ميآيند؟
من كارم را با بافت از 15 سالگي شروع كردم. بعد با پارچه كه بافت پارچه هم برايم خيلي مهم است، بعد براي يك مدت تسبيحدوزي روي گليم ميكردم براي تابلو، اين دوره كارهايم را نه نمايشگاه گذاشتم و نه فروختم. همه اين كارها رسيد به اينجا كه اين طوري كار ميكنم، با كاردك و رنگ. البته من گفتهام كه در زندگي بعديام دوست دارم بنا شوم، چون عاشق اين رنگهاي قطور هستم و دوست دارم كه با گل كار كنم.
به اين ترتيب دورهيي كه نزد آقاي جواديپور كار ميكرديد، شيوه كار و آموزش ايشان احتمالا خيلي با شيوه كار امروزيتان فرق ميكرد؟
آقاي جواديپور شاگرد قبول نميكرد. من هم مدام تلفن ميكردم و ميگفتم: آقاي جواديپور، ميخواهم نزد شما ياد بگيرم. سنشان رفته بود بالا و ديگر شاگرد قبول نميكردند، ولي يك روز گفت: بيا اينجا. من رفتم آنجا، گفت: من ديگر اصلا شاگرد قبول نميكنم. گفتم: من نميدانم چرا اينقدر علاقه دارم كه بيايم و با شما كار كنم. گفت: باشد، بيا. پرسيدم: چه كار بايد بكنم. يك فهرست به من داد و گفت: اينها را بخر. من هم مشتاق رفتم به خيابان ژاندارك و مغازه منوچهري و خريد كردم و رفتم آتليهاش و قرار گذاشتيم كه كي بروم و هر جلسه چقدر پول بدهم و چه كار كنم، همه صحبتهايمان را كرديم. روز كلاس رفتم، در يك اتاق كه همه سهپايههاي كلاس در آن اتاق جمع بود، اتاقي بود كه در آن حال آدم بد ميشد. من را فرستاد به آن اتاق و گفت بنشين و بومت را بگذار و كار كن. در را بست و رفت. من حالم خيلي بد شد، پرسيدم: حالا چه كار كنم. پرسيد: آمدهيي اينجا چه كار كني؟ گفتم: آمدهام نقاشي ياد بگيرم. گفت: خطهايي بكش. من هم مثل بچهها كه يك جاده ميكشند، يك درخت و خانه، ظرف 10 دقيقه كشيدم تا از اتاق بيرون بروم يا آقاي جواديپور بيايد داخل. صدايش كردم، منتظر بودم تا من را دعوا كند كه اصلا نبايد آنطور كار كني و بايد اين طور كار كني. ديد و گفت: خوب است. پرسيدم: اين را چهكار كنم؟ گفت: رنگ كن. دوباره در اتاق را بست و رفت. من تندتند رنگ كردم ولي دوست داشتم كه خيابان خاكي باشد. صدايش كردم، آمد و گفت خوب است. گفتم: ولي من دوست دارم كه اين خيابان خاكي باشد، گفت: خب! گفتم: رنگ خاك را بلد نيستم. گفت: آنقدر قاطي كن تا دربياوري. من مطمئن بودم كه از اتاق كه بيرون بروم، ديگر پايم را در آنجا نخواهم گذاشت، چون اعصابم خرد شده بود، با خودم فكر كردم كه از آنجا كه بيرون بروم، بايد چيزي بگويم تا دلم خنك شود. گفتم: آقاي جواديپور، من اگر قرار بود بيايم اينجا و من را بكنند در يك اتاق، در را ببندند و هيچ چيز هم به من نگويند، آن وقت حاضر نبودم جلسهيي اينقدر پول بدهم. گفت: ميتواني نيايي. من برگشتم خانه، پسر بزرگم خيلي هيجان داشت كه من رفتهام و نقاشي را شروع كردهام. زنگ زد و گفتم: اذيت شدم، نميداني اين آقاي جواديپور چقدر من را اذيت كرد. ديد من اينقدر عصبيام گفت: من الان ميآيم دنبالت، بيا شام را با ما بخور. من رفتم و او هم مدام اصرار ميكرد كه تو بايد همين جا بروي. ميپرسيدم: احمد من چرا بايد اينجا بروم؟ گفت: چون جاهاي ديگر دو تا خط شاگرد ميكشد، چهار تا خط هم استاد ميكشد و فكر ميكنند نقاش شدهاند، بعد ميزنند به ديوار و از همه هم طلبكارند كه ما نقاشيم. من را رساند خانه. يكي دو ساعت بعد، حدود ساعت 12:30 يا يك بود، پسرم زنگ زد، تاكيد كرد كه يا همانجا ميروي پيش آقاي جواديپور يا من را ديگر كمتر ميبيني. صبح سحر به يكي كه خيلي قبولش دارم، عارف است، تماس گرفتم، گفتم: من ماندهام، نميدانم بايد چه كار كنم. گفت: جملهيي هست از بزرگي كه من الان به تو ميگويم « من ستايش ميكنم كسي را كه آموختن را به من آموخت نه آموختهها را.» خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. من وسايلم را برداشتم و رفتم آتليه آقاي جواديپور. آقاي جواديپور ميگفت: هر كاري دوست داري بكن. من هم كار ميكردم. بعد از مدتي كه خيلي به هم نزديك شده بوديم، پرسيدم: شما چرا اين كار را با من كرديد؟ گفت: چون ديگر سنت گذشته بود كه ما بگوييم بيا بنشين طراحي كن و وقتي رسيدي و هماني را كه گفتم روز اول كار كردي، ديدم كه تو عاشق رنگي و اگر ميگفتم كه شش ماه بنشين و طراحي كن، فرار ميكني و نقاش نخواهي شد و نقاشي نخواهي كرد، گفتم كه بايد تو را زود به رنگ برسانم. به همين دليل اين كار را كردم. كارش واقعا درست بود، اگر من را مينشاند طراحي كنم، حتما فرار ميكردم.
و اين علاقه هنوز ادامه دارد، يعني الان هم دوست داريد كه بيشتر با رنگ كار كنيد؟
بله. اصلا با رنگ حالم يك جور ديگر است و به خصوص وقتي كه اين رنگها را قطور ميگذارم.
خود اين تكنيك چطور شكل گرفت؟ نميتواند از آموزههاي آقاي جواديپور باشد؟
نه. آقاي جوايپور هميشه با قلممو كار ميكرد. من يك تابلو با قلممو كار كردم، ديدم حالم خوب نميشود، چون با قلممو رنگ كم مصرف ميكنيد. براي همين دوست دارم كه روزي بنا شوم و حسابي بندكشي كنم و ماده كارم قطور باشد، فكر كردم كه چطور بايد كار كنم، به اين شيوه رسيدم، خيلي هم زود رسيدم، از همان تابلوي دومم به همين شيوه كار كردم؛ يعني با كاردك رنگ گذاشتم.
وقتي به اين تكنيك رسيديد، هنوز با طلسمها كار نميكرديد؟
يك سري كار كردم كه در انبار هستند. ولي بعدش بلافاصله طلسمها را كار كردم، كه در گالري گلستان نمايشگاه گذاشتم. سه چهار تا كار كه با آقاي جواديپور كردم از جمله با كاردك ديدم كه موضوعات را اصلا دوست ندارم، به همين دليل بود كه ديگر نرفتم. تا رسيدم به طلسمها، هنوز هم هيجان دارم، فكر ميكنم تا روزي هم كه زندهام و اين كاردك دستم است من فقط طلسم كار ميكنم.
يعني به شكل معين طراحي نميكنيد؟
نه، اصلا. نه آنقدر طراحيام قوي است و نه ميلش را دارم.
ديدم كه كارهايتان پاسپارتو ندارد، به اين ترتيب هر كس ميتواند آن را بر هر پسزمينهيي، به هر رنگي نصب كند؟
بله حتما. من الان در دفترم تعدادي كار دارم كه با تكههاي پارچه است و كاري با طلسمها ندارد، چون در دفترم، كارم پارچه است، تعدادي تابلو براي دفترم كار كردهام با تكههاي پارچه، آنها هم پاسپارتو ندارند، يعني آخرين رنگ تابلو، همان رنگ قاب است، يعني قاب تا حدي جزوي از كار است. در اين كارها كاملا جدا هستند، در آنجا نه. يعني اگر آخرين رنگ آبي است، قاب هم آبي است.
از اين نقش و نگارها در روي پارچهها هم استفاده ميكنيد؟
نه اصلا استفاده نميكنم. چون من خودم كه پارچه را نميبافم، كم روي پارچه آماده كار ميكنم و مدلش را طراحي ميكنم و نه روي طرح پارچه. ولي سليقهام در طراحي لباس هم، لباسهايي شبيه 30 سال پيش، گشاد و بلند، نميخواهم به آنها بگويم سنتي ولي فرم خاص خودش را دارد.
يعني نقاشي كاملا برايتان تفريح است؟
بله، اين تفريح من است. يك روز كه سهپايهام وسط سالن بود و پسرم تازه از امريكا آمده بود و [عباس] كيارستمي آمده بود براي صبحانه، ديد كه يك سهپايه وسط خانه است و يك نقاشي هم رويش است. من رفته بودم در آشپزخانه تا صبحانه را بياورم، از احمد پرسيده بود: كي اينجا نقاشي ميكند؟ احمد گفته بود: مامان. كيارستمي پرسيده بود: با چه دارد كار ميكند؟ احمد گفته بود: با رنگ روغن. اول فكر كرده بود كه احمد دارد شوخي ميكند، باز پرسيده بود: نه، كي دارد كار ميكند؟ احمد باز گفته بود: مامان. كيارستمي رفته بود جلو و دست كشيده بود به تابلو كه خيس بود، خيلي ناراحت شده بود، چون فكر كرد كه كار را خراب كرده است. بعد خدا ميداند كه چقدر راجع به كارهايم حرف زد. من تا قبلش كار ميكردم كه بعد ببرم و بگذارم در انبار. اصلا فكر نميكردم كه كار كنم و به آدمها نشان بدهم و نمايشگاه بگذارم. نشست و اصرار كرد كه نه، بايد اين كارها را نمايش دهي.
پس به تشويق آقاي كيارستمي بود كه كارها به نمايش رسيدند؟
بله. بعد از آدمهايي كه متخصص بودند دعوت كردم و آنها هم آمدند و كارها را ديدند.
نمايشگاه اول موفق بود؟
خيلي. همان روز اول، همه كارها فروخته شدند. من خيلي هيجانزده بودم، نخستين نمايشگاهم بود و مورد استقبال قرار گرفته بود. براي الان هم و با توجه به قيمتهايي كه متخصص گذاشته، خب نصف كارها فروش رفته. گزارشگر شما، خانم مريم رهنما، البته چيزي در روزنامه اعتماد درباره نمايشگاه من نوشته بودند، خيلي هم از ايشان ممنونم، ولي سوءتفاهمي پيش آمده بود، ايشان نوشته بودند كه من به دليلي كه گالري گلستان جا نبوده، «بالاجبار» آمدهام به گالري اعتماد؛ اين طور نبوده، من هم با ميل به گالري خانم گلستان نمايشگاه گذاشتم و هم اينكه در اين گالري هم با ميل نمايشگاه گذاشتم.
پس به اين ترتيب نمايشگاه بعديتان هم طلسم خواهد بود؟
حتما. چهار دفعه ديگر هم اين سوال را از من بپرسيد، همين جواب را ميدهم. الان سنم طوري است كه شش سال بعد نميدانم چه بشود، ولي من چون خيلي خوشبين و خيلي اميدوارم ميگويم كه دو تا نمايشگاه ديگر هم ميگذارم.
كارها را همزمان جلو ميبريد يا تكتك كار ميكنيد؟
نه تكتك كار ميكنم. يك كار را تمام ميكنم و بعد ميروم سراغ يك كار ديگر. هيچ كاري را نصفهكاره نميگذارم.
هر كار تقريبا چقدر وقت ميگيرد؟
بستگي دارد چقدر كار كنم. اگر قرار باشد من هيچ كاري نكنم و فقط وقتم را بگذارم روي يكي از اين كارهاي بزرگ، حداقل يك ماه و نيم طول ميكشد. براي اينكه اگر اين كارها را از جلو ببينيد، اين آبياي كه ميبينيد، حاصل 12 آبياي است كه من تو هارموني هم ميسازم. بعد هر يك بار كه كاردك را ميگذارم، بايد كاردكم را پاك كنم تا با رنگ ديگر قاطي نشود. اين كار خيلي زمانبر است. حداقل شش ماه طول دارد كه كار خشك شود كه بتوان آن را براي قاب كردن فرستاد، يا اگر تابلويي را به آن تكيه دهم، خط نندازد، چون رنگ روغن خيلي قطوري است.
ولي ممكن است تغيير شيوه بدهيد، مثلا رنگها رقيقتر شوند؟
نه، دوست دارم رنگها غليظتر شوند، چون با اين غلظت است كه حال من خوب ميشود.