مثل من عشقي بيرون از اين خراب شده داشت
شاعري كه عاشق ولگا بود
محمدجواد لساني
به خاطر شاعري فقيد
دلايل واهي بود. هيچكس تا همين اول صبح قبول نميكرد. «ايگناتين» بار اول هم نبايد به اينجا ميآمد. حتي پس از آن ماجراي تلخ مريضي كه همه را تكان داد. حالا اين خبر عجيب در راهروها پيچيده كه باورش براي همه آسان شده. وقتي حرف ميزنيم شبيه يك صومعه امن ميشود. چطور بگويم؟! انگار معجزهاي در راه است. فكر ميكنم من بودم كه حرفش را انداختم. يك حس داغ بود كه به زبان آوردم. حالا با هر كسي روبهرو ميشوي از او حرف ميزند. نفس عميقي ميكشند يا پكي به سيگار ميزنند و از اين شاعر غايب حرف ميزنند. تعدادي هم كه چند خطي شعر حفظ بودند، براي هم ميخوانند. چنان فاتحانه كلمات را ادا ميكنند كه گويي شاعرشان، اينها بودند و نميدانستيم! از دور ميبينم، همه كمكم براي ورزش از بندها بيرون ميآيند و در حياط حلقه ميزنند با حيرت به هم نگاه ميكنند، از دهانشان بخار زيادي بيرون ميزند و چيزي ميگويند. يكباره فئودور كنار گوشم زمزمه ميكند: «شوخي ترسناكي راه انداختي واسيلي. به خاطر همين كارهات دوستت دارم. هميشه براي نگهبانها اسباب دردسري. اينه كه هر روز خدا ميندازنت هولوفتوني.... خيلي خوب تونستي چو بنذازي» و ميخندد. آندره جوان هم از خنده فئودور خوشش ميآيد و جلوتر ميآيد و با اميدي محو به زبان ميآيد: «راستي راستي اون مياد واسيلي؟ آخه ايگنات كه ديگه... اين چطور ممكنه؟!» من فقط نگاه ميكنم.
يكي هم سر صبحانه عتاب ميكند: «به من بگيد چطور ممكنه اون پاشه بياد اينجا؟ اصلا امروز چه خبر شده؟ هيچكس درست و حسابي حرف نميزنه. نكنه همهمون داريم خواب ميبينيم!...» بعد تلاش ميكند بلند بخندد رفتاري كه تقريبا از يادها رفته. يكي ديگر با قدرت ميگويد: «ايگناتين يعني آتيش! ميفهميد چي ميگم ...اون حق نداره بياد. جنسش اصلا به اين قبرستون نميخوره!.. چرا باس اون جايي بياد كه شب و روزش عذابه؟» بغل دستياش بشكني ميزند: «مگه اينكه تنش بخواد... بازم بخاره! » همه تاييد ميكنند. آرشين، باز ادامه ميدهد: «هر كسي كه اينجا گرفتاره يه جوري ميخواد از اين خراب شده فرار كنه. بعد اون راه بيفته دراز دراز بياد اينجا؟! جمع كنيد اين مسخره بازيارو! زنده و مرده ايگنات هم اصلا به اينجا فكر نميكنه!» با وجود همه اين انكارها، برق اميدي در تكتك چشمها پيدا ميكنم. در وجودشان چيزي را باور كردهاند كه خبر از آمدن ايگناتين ميدهد. از اين همه سوالها معلوم ميشود كه خيلي دوست دارند حضور اين شاعر اسطورهاي را دوباره كنارشان حس كنند. مخصوصا امروز كه شوري بهپا شده! از همان اول صبح خبرآمدنش يكسره ميچرخد. من زودتر از همه، اميد به دلم افتاده كه ايگناتين قطعا ميآيد. شايد عجيب هم نباشد كه يك ساعت ديگر شاهد يك بازگشت پرشكوه باشيم! زمان دقيق براي بچهها ديگر مهم نيست. آمدنش را به هر شكلي انتظار ميكشند. يكي از بچهها كاغذ مچاله شده سيگاري به دستم ميدهد. دلم ميخواهد بخوانم اما عينكم را در كمد جا گذاشتهام. به آندره ميگويم در گوشم بخواند: «شايد ما همه فكر ميكرديم او از دست رفته. اما در واقع ماييم كه در اين سردخانه بزرگ از دست رفتهايم.» اين دو سطر تكانم ميدهد. ميپرسم كي نوشته؟ با دستش به كاغذ اشاره ميكند كه دستخط خود ايگناتين است! بچهها كنار ديوار حياط پيدا كردند. جرات پيدا ميكنم بلند شوم تا در غذاخوري رو به همه، چيزي بگويم «يادتونه بچهها اون غروبِ سگي، حكمش رو بريدند. بعد آوردنش اينجا كنار ما. مدتي نگذشت طفلي ناخوش شد. براي بردنش به بهداري، تعلل كردند نرفتيم دادي بزنيم همه كوتاهي كرديم. من كه ميدونيد نميتونستم بيام شما هم نرفتيد. انفرادي، بدكوفتيه! اون وقتم كه بهداري بردنش، شنيدم هيچكس نگفت اون دست بند لعنتي رو حداقل بازكنيد!» نگهبان با حالت غيظ به من نگاه ميكند به همبنديام با دست اشاره ميكنم، ادامه دهد و من مينشينم. آرشين ميگويد: «من خودم بهداري بودم ديدمش... رفتم جلو به من گفت كه منو ميبيني... من براي چي باس اينجا باشم؟ من چه جرمي كردم؟!... كاري بكنيد!» سكوتي سنگين حاكم ميشود. سرنگهبان را خبر ميكنند. مرا با تحكم از آنجا بيرون ميرانند.
گويا كه ساعت طلايي دارد از راه ميرسد. چشمهاي گرد شده بچهها را ميبينم كه خيره به در مانده. شايد در اين موقعيت، هر كسي هم كه بيخيال باشد مايل ميشود به شور و حال جمع بپيوندد. خودم را نگاه ميكنم كه براي ديدن اين مسافر، شوقي در دلم جا كرده. من هم كمكم به در بزرگ چشم ميدوزم. هر چند يك سالي ميشود كه ايگناتين از اينجا رفته است. اما اينطور خبرها، احيا شدن دم مرگ آدمهاست. ديگر به زوزه بيرحم باد گوش نميدهم. آدم شاعر پيشهاي كه داشت ذره ذره فراموش ميشد حالا دارد برميگردد هر كسي ميخواهد به محض رسيدنش، او را به بند خود دعوت كند. گويا حافظهشان عيب كرده و گذشته را پاك فراموش كردند! اگر ايگناتين لحظات ديگر به اينجا برسد نميدانم چه كشمكشي ميشود. بعد از آن بيتوجهيها، با او چطور ميخواهند روبهرو شوند؟ بايد كنارش شبها و روزها ميماندي. دل به دلش ميدادي تا حضورش را از ياد نبري. خانه بزرگ ما، جاي دنجي براي اينطور كارهاست.
روزي بود كه پي بردم او هم مثل من، عشقي بيرون از اين خراب شده دارد. براي صدا كردن من گاهي نام زنش را به زبان ميآورد. شوخي كه نيست. عشق اگر در كار باشد خود را جوري نشان ميدهد؛ قيافه او موقع صحبت، جلوي چشمت ميآيد. رفيق ما گاهي مرا به اشتباه «ولگا» خطاب ميكرد!... از اين حالتِ غفلتش خوشم ميآمد تا آنكه ناخوشي تلخ شاعر از راه رسيد اما آن حرامزادهها هي معطلش كردند. رمز كار آنجا بود كه شاعر در هر وضعي باز هم شاعر است روي تخت هم تحت نظر باشد پاره كاغذي پيدا ميكند تا چند خطي بنويسد. هر چند كه ريهها درگير باشند و نفس كشيدن سخت شود. ناگهان آن روز سرد رسيد. درد عميق سلولهاي تنش، در سلولهاي بند ما پيچيد. خود درد را ميتوانستي از نگاهش بخواني. اما وقت نوشتن كه ميشد چشمانش برقي ميزد. گويا با هر سطر، ميخواست نيزهاي بلند بسازد تا بشود تكتك ما از اين چارديواري به آن طرف بپريم. او را زماني منتقل كردند كه اميدي به درمانش باقي نماند و شاعر عاشق، ديگر به زندان برنگشت. هر كس چيزي گفت. در اين يك سال، هيچ خبري از او ديگر به ما نرسيد. براي من، رفيقم با هوايي كه نفس ميكشيد، يكي شده بود. بعد از او، فصل يخبندان رسيد، ولي هيچ شبي از برابر چشمهاي من غايب نشد. كلماتش، هيزم گرماي من شد. به بچهها نهيب زدم كه آن شعرها چه شد كه در حياط و راهرو حفظ ميخوانديد؟ بعدها سكوت بيدليلي حكمفرما شد. با وجود اين گنگي، هنوز هم ميشد صدايش را شنيد. هنوز هم نفس او در اين راهروها ميپيچيد. يك بار داشتم از قدم زدن حياط برميگشتم او را عيان ديدم كه به من اشاره ميكرد: «واسيلي به اين سمت بيا!» ديدم باز روي تختش دراز كشيده، كاغذ كوچكي در دستش، تا كلمات تازهاي بنويسد. تازهتر از گلهاي بهاري كه زمستان را پس ميزند. از رنج بيامان سرماي شهر و از ولگاي دور ماندهاش بنويسد. با شوق زياد برايم سطر به سطر بخواند. با اين تعبيرها كه ستم و جبر رو به پايان است.... من از طعم اشكها بر گونههاي انسان باخبرم!... از او ميپرسم منظورت اشك ولگاست؟ ميگويد اشك ولگا و اشك همه زنهاي دنيا! ... گونههاي سردم خيس ميشود. ايگناتين در برابر ديدگانم، با آن موهاي پريشان و لباس راه راهش قدم ميزند. در هواي اين محوطه، چه خوب است كه ميتوانم با او همراه شوم. در سالن غذاخوري، صداي صندلياش را ميشنوم؛ آن را عقب ميكشد تا هيكل درشت خود را در آن جاي دهد و دقيقا روبهرويم كنار پنجرهاي مينشيند كه شيشهاش شكسته. قيافهاش تماشا دارد... باد بيگدار، به موهاي نرمش مثل پرچم حياط موج مياندازد. در راهرو، تنهام به تنهاش ميخورد چيزي نمكين ميگويد تا مرا بخنداند و هنوز هم در اين بند، بالاي تخت من ميخوابد و گاهي با آن عينك گردالي، به پايين سركي ميكشد تا حال مرا عوض كند. ميگويم تو رفيق هميشگيام شدي. ماندهام كه چقدر، دو هم بند ميتوانند به هم نزديك شوند...
آن گوشه را ببين! باز طبع شعرش گل كرده. صداي او بالاتر از بلندگوي زندان است؛ سرود كر براي استالين خوانده ميشود. در نرمش صبحگاهي و صف غذا مرا رها نميكند. با خطابههايش تسلي ميگيرم. با او راه ميروم...
حالا همه چيز قطعي شده. خبر آوردند كه مسافرمان در راه رسيدن به اين خانه بزرگ است! شاعر ميخواهد در اين سوز هوا، آفتابي شود. يكباره ميبينم كه دوربينهاي مداربسته، او را نشان كردهاند كه از در بزرگ ميگذرد. بچهها بيتابي ميكنند. حتي اين ماجرا براي ديدهبانها هيجان دارد. آيا او همان شاعر آتشين ماست كه با آن برف سنگين، براي درمان رفت و ديگر برنگشت؟
همگي در حياط به استقبالش ميرويم! او دارد با پاي خود به زندان بر ميگردد. آمدنش را ديگر نميتوان منكر شد.از در ملاقاتيها عبور ميكند و به محوطه ميرسد. غريبه بينشاني نيست كه راهش ندهند... بچهها مات ايستادهاند حتي از آنها كه به سختي ميتوانند تمام قامت بايستند ميشنوم كه: «مگه آدميزاد چند بار زنده ميشه؟» از دور شاعر را ميپايم كه با اطمينان گام ميزند. با ديدنش دلتنگيهايم در اين يخبندان آب ميشود. او با پيدا كردن هر كدام از هم بنديها، گل از گلش ميشكفد! با او دست ميدهند و در آغوشش ميگيرند...
شب بلند سال ميرسد. تلاش ميكنم بعد از رفتن بچهها او را تنها پيدا كنم تا راز آمدنش را بپرسم؛ پاسخش به زلالي شعرهايش هست. ميگويد «مگر نميداني. روز تولدم است، طاقت نياوردم. دور از شما باشم. آمدم كنارتان خوش بگذرد!» در پاسخش فقط با چهرهاي گشاده، قامتش را برانداز ميكنم كه آدمي چقدر ميتواند بيكرانه شود! بچهها ايگناتين را صدا ميزنند و با خود ميبرند. من در تنهايي، پس از مدتها صداي رود پر زور را ميشنوم. در بحر تفكري عميق فرو ميروم.
ايگناتين پس از ساعتي، به سراغم ميآيد. به خود ميآيم و چشم در چشمانش ميدوزم. حضورش حرارتي به اينجا بخشيده و دمي اين محوطه سرمازده را قابل تحمل كرده. ميپرسم قصد ماندن داري؟ براي خواب، ميخواهي بماني؟ لبانش را كه جمع ميكند همه چيز را ميخوانم. تصميم آخرش را بر زبان ميآورد كه قصد رفتن دارد. سخت، او را ميفشارم. بغض، راه گلويم را ميبندد. ميبينم كه بچهها دارند تكتك ميآيند. حتي از بندهاي كناري. او هنوز هم پر از سوز آتش است مثل اسمش. از همه خداحافظي ميكند. ما نميدانيم چه جوابي بدهيم. فقط دست تكان ميدهيم. چشمانش ميگويند كه از آمدنش راضي است اما نميتواند كنارمان بماند. ما فقط كمك ميكنيم تا به مقصودش برسد. شبانه نقشه فرار او را ميكشيم. شب از نيمه ميگذرد تا او از يك جاي دنج كه از نظرها پنهان است عبور كند. پاي شاعر را محكم ميگيرم تا او سمت بالاي ديوار برود، لابد ميتواند به آن سو بپرد. گويا نقشه، بينقص است. اميدي در دلم هست كه نورافكن غولپيكر برج هم نميتواند گيرش بيندازد. ديدن غرورانگيز شاعر، بالاي ديوار، در آن لحظه واپسين، كيف ميدهد! دستي تكان ميدهد و از نظرها غيب ميشود. لحن تند بلندگو و چند صدا، پشت آن و ديگر هيچ خبري نيست.
نزديك سحر از بيرون خبر ميرسد كه ايگناتين را خارج از محوطه، حوالي ولگا ديدهاند. گويا به او تيري اصابت نكرده. توانسته از ولگا بگذرد تا به سمت سياهي شهر حركت كند. اما براي من، همه اين اخبار كهنه است. هيچ فرقي نميكند كه او تا كجا پيش رفت، چون كسي مثل ايگناتين، هميشه ميتواند كنار آدم بماند!