• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5936 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر

شنوندگان عزيز

محمد خيرآبادي

شب يلداست. كاغذ و قلم مي‌آورم و شروع مي‌كنم به نوشتن: سلام. هر وقت در آپارتمان را باز مي‌كنم و وارد راهرو مي‌شوم، صداي راديوي تو خودش را به من مي‌رساند. با دست‌هايي كه از دو طرف بدنم آويزان است، پله‌ها را تا طبقه دوم بالا مي‌آيم و در راه به صداي مجري‌ها، گويندگان خبر، خواننده‌ها و پيام‌هاي بازرگاني گوش مي‌دهم. تو را تا حالا نديده‌ام و نمي‌شناسم. اما اينكه روي كدام امواج بيشتر مي‌ماني و به چه برنامه‌هايي گوش مي‌دهي، باعث شده به خيال خودم چند سرنخ جزيي از تو دستگيرم شود. مثلا همان روزهاي اول كه آمده بودي، يادم هست: «شنوندگان عزيز! در اين قسمت از برنامه توجه‌تان را جلب مي‌كنم به شنيدن بخش‌هايي از آهنگ درياچه قو يكي از مشهورترين قطعات پيوتر ايليچ چايكوفسكي آهنگساز بزرگ روس. اميدوارم لذت ببريد.» در تصورم چهره‌اي شبيه به رهبران اركسترهاي بزرگ موسيقي كلاسيك از تو شكل گرفت، با موهاي سفيد فرفري و بيني نوك تيز و استخواني يا اينكه سه‌شنبه هفته قبل: «منابع خبري فلسطيني گزارش دادند كه جنگنده‌هاي رژيم صهيونيستي اردوگاه آوارگان را در جباليا واقع در شمال غزه بمباران كردند. منابع مذكور افزودند كه اين حمله بيش از ۱۰۰ شهيد برجاي گذاشته است.» با خودم گفتم حتما تو هم نسبت به اخبار بي‌حس شده‌اي، درست مثل آقا مسعود شوهرخاله‌ام كه هيچ خبر خوب يا بدي ديگر نمي‌تواند روي او تاثير بگذارد. سرفه هم كه زياد مي‌كني، آن هم درست مثل آقا مسعود. اما اينها و چند سرنخ ديگر، كمكي به من نكرده براي اينكه بفهمم نمي‌دانم چرا شب تا صبح راديو را روشن مي‌گذاري؟ چرا هيچ ‌وقت از خانه بيرون نمي‌آيي و مايحتاجت را با پيك برايت مي‌آورند؟ شنيدم كه يكي، دو تا از همسايه‌ها مي‌گويند جز براي كارهاي ضروري حتي در را هم به روي كسي باز نمي‌كني. مي‌گفتند يكي، دو بار براي اعتراض به صداي بلند راديو آمدند سراغت. راستش من هم دلم نمي‌خواهد همسايه‌ها وقت و بي‌وقت در بزنند و با آدم كار داشته باشند.
من خيلي چيزها هست كه از تو نمي‌دانم. در تابلوي اعلانات ساختمان اسمت را خوانده‌ام و ديده‌ام كه براي سهم قبض آب جلوي اسمت نوشته‌اند: «يك نفر» درست مثل من، اما نمي‌دانم آيا از تنهايي مي‌ترسي؟ آيا گاهي دلت مي‌خواهد همه ‌چيز را بگذاري و براي هميشه فرار كني؟ آيا بعضي وقت‌ها خودت را به بي‌خيالي مي‌زني؟ شده تا حالا در انتظار صبح به پنجره چشم بدوزي؟ شده احساس كني بوها و مزه‌ها نسبت به قبل كم‌رمق‌تر شده‌اند؟ يك شب كه ديروقت به خانه برگشتم در راهرو صداي گوينده راديو مي‌آمد: «شب زيباي خود را با شنيدن موسيقي بي‌كلام و درخشانِ باران عشق ساخته مرحوم ناصر چشم‌آذر زيباتر كنيد.» دلم خواست قدم‌هايم را كندتر كنم و پله‌ها را آرام‌تر بالا بيايم و كليد را ديرتر به در بيندازم تا بتوانم لحظات بيشتري از آن را گوش كنم، اما تو انگار خيلي زود خودت را به راديو رساندي و موج را عوض كردي. چرا؟ يعني باران عشق را دوست نداري؟ احساس مي‌كنم هيچ برايت مهم نيست كه دلار چقدر شده يا كار سوريه به كجا كشيده يا در كره‌جنوبي چه اتفاقاتي دارد مي‌افتد، اما برنامه‌هاي راديو همدمت شده‌اند براي اينكه سكوت، دنيا را در خود نبلعد. احساس مي‌كنم كلمه كليشه‌اي «شنوندگان عزيز» را تحمل مي‌كني براي اينكه آدم نمي‌تواند فقط صداي نفس‌هاي خودش را بشنود. نمي‌دانم. خيلي چيزها هست كه نمي‌دانم. لطفا تا چند دقيقه ديگر كه مي‌آيم و زنگ خانه‌ات را مي‌زنم، در را باز كن. دو مشت آجيل و يك كاسه انار مي‌آورم، بنشينيم اين شب يلدا را با هم گپ بزنيم. موافقي؟
كاغذ را تا مي‌كنم، مي‌روم توي راهرو و آن را از لاي در مي‌اندازم توي خانه‌اش.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون