سبابهاش بوي يلدا ميداد!
اميد مافي
يلدا يله داده بر زمستان در كمين بود و بيوهاي با چهار بچه قد و نيم قد پُك ميزد به خيابان، پك ميزد به بازارچه، پك ميزد به فصل سرد و دلش مالامال از آشوب بود. باران آن سوي پنجره بر ديوارها ضرب گرفته بود و چلّه بيچلچلي ديگر پيامآور چكامههاي شورآفرين نبود، در خانهاي كوچك مملو از كسالت و كرختي و سكوت. آشيانهاي آرام اما آغشته به حسرت و عسرت. گراني دمار از روزگار زني كه در خانههاي بزرگ مردمان شهر تا نيمه شب كار ميكرد و ظرف ميشست، درآورده بود. زني تنها كه بوي سيب گلاب را از ياد برده بود و خدا خدا ميكرد كمي يلدا ديرتر از راه برسد تا بچههايش حرفي از انار، هندوانه، آجيل شيرين و باسلق نزنند و بهانه نگيرند. زن دست روي هر جاي زندگياش ميگذاشت، درد ميكرد. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و بانويي كه زيبايياش را خطخطي كرده بود، بيبال و بييال بازارچه را گز ميكرد، به قيمت كمرشكن ميوهها زل ميزد، بوي كباب را استشمام ميكرد، عطر خرمالو را حس ميكرد و با كيف زنانه خاليتر از خالي خودش را ميخورد. زني با شال سُرمهاي كه زير لب آرام و شمرده ميگفت: كاش مرگ از دهانم پايين رود، چرخي در سرسراي سينهام بزند و نفسم را بگيرد تا با دست خالي به خانه برنگردم و براي دردانههايم قصههاي ملالانگيز را تعريف نكنم. در سكوت سُكرآور بازارچه، اما مردي باسخاوتتر از باران نايلوني شفاف به دست زن داد و در پيچ بازارچه ناپديد شد تا مردانگي بوي نا نگيرد و زن با لبخند چشمهايش سراغ بچههايش را بگيرد. مردي كه نه خود را معرفي كرد و نه تنديسي براي خويشتن ساخت، شب خاموش زني تنگدست را روشن كرد تا شادي با موهاي خرمايي ژوليده در باد هروله كند و شعف به چادر گلدارِ بانويي مستاصل سنجاق شود. همو كه يك امشب لااقل سكانسهاي تكراري زندگي را از حافظهاش پاك خواهد كرد و با سبابهاي كه شميم يلدا گرفته به خانه اجارهاي جنوب شهر برميگردد تا ماه را به خاطر بچههايش چراغاني كند.
چه رنجي است/ خوابيدن زير آسماني/ كه نه ابر دارد نه باران/ از هراس از كلمات/ هر شب خوابهاي/ آشفته ميبينيم/ به اين جهان آمدهايم/ كه تماشا كنيم/ صندليهاي فرسوده و رنگ باخته / سهم ما شد/ انتخاب ما مرواريدهاي رخشان / بود...