• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5945 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ دي

رومان رولان به روايت خودش

مرتضي ميرحسيني

«سفر دروني» روايتي از او، درباره خودش است. در اين كتاب از شادي‌ها و رنج‌هايش صحبت مي‌كند و بخشي از تجربياتش را -  تا آنجا كه شدني است - با خواننده به اشتراك مي‌گذارد. دشواري‌هاي زندگي در پاريس، آن‌ هم در دهه نخست كوشش‌هاي ادبي‌اش بخشي از اين تجربيات هستند. «آن سخت‌ترين سال‌ها. تنها بودم. به هيچ گروهي بستگي نداشتم. استقلالم بر من بخشوده نمي‌شد و هرگز هم نشد؛ اما من هنوز به اخلاق كاسبكاران خو نگرفته بودم كه بر سر هر كالايي كه مُهر و نشان دكان خودشان را نداشته باشد، مي‌زنند.» نوشته‌هايش را «حتي با پرداخت هزينه آن» چاپ نمي‌كردند و كسي تمايلي به همكاري با او نداشت. حتي در دانشگاه نيز به آنچه مي‌كرد و نمي‌كرد، معترض بودند. به مسيرش ادامه داد. شايد به روزهاي بهتر، به تغيير شرايط اميد بسته بود. اما چنين نشد. بعد هم ماجراي محاكمه آن افسر يهودي ارتش، آلفرد دريفوس و اتهام جاسوسي او براي آلمان پيش آمد و جو پاريس را با تقسيم به دو جبهه موافقان و مخالفان ملتهب كرد. «محاكمه دريفوس فضا را براي كساني كه مي‌خواستند مستقل بمانند يكسر خفقان‌آور كرد. ديگر كسي مجاز نبود كه خود را از دسته‌بندي‌هاي موافق و مخالف كنار بگيرد. من كنار گرفتم. هيچ يك از گروه‌ها بر من نبخشود. دارودسته مجله روو بلانش با من در افتادند. ژول لومتر در فرداي نمايش گر‌گ‌ها برايم نوشت: شما به ارتش اهانت كرده‌ايد. ديگر نمي‌شناسم‌تان...» مي‌نويسد: «جز دو يا سه نمايشنامه كه نزديك پايان اين مرحله تنها يك‌بار در تئاترهاي درجه دو روي صحنه رفتند، در اين ده ساله كه من ده نمايشنامه و نيز ژان كريستف را نوشتم، به كنج انزوا رانده شده بودم.» حتي در خانه خودش هم درك نمي‌شد. بيشتر خويشاوندانش نمي‌فهميدند چه مي‌گويد و چه مي‌خواهد و اصلا چرا در اين مسير گام برمي‌دارد. «خانواده همسرم، با همه رفتار احترام‌آميزشان- كه من هميشه سپاسگزار مهرباني‌شان خواهم بود - از آنچه من مي‌خواستم يا آنچه بدان معتقد بودم هيچ نمي‌فهميدند؛ به آثارم كه براي‌شان بيگانه بود علاقه‌اي نشان نمي‌دادند و تلاش‌هايم را با طنزي كه رنگ نيكخواهي داشت، دنبال مي‌كردند.» چنانكه خودش به اميد تغيير نگاه‌ها و نگرش‌ها مي‌كوشيد، آنان نيز منتظر برگشتش بودند. فكر مي‌كردند كه دير يا زود «اشتباهش» را مي‌پذيرد و از راهي كه در پيش گرفته است، برمي‌گردد. «در انتظار آن بودند كه من خسته شده به آغل دانشگاه برگردم و بر بستر افتخارات فرهنگستاني، شكستم را نشخوار كنم. اما در ته دل بر آن بودند كه در من، اين ديوانگي جواني بسيار به درازا كشيده است.» اما رولان برنگشت و به قول خودش «اين ديوانگي در سراسر زندگي‌ام دوام يافت.» مبارزه كرد و از باورهايش پا پس نكشيد («من خدايگان بزرگ و همه دارودسته خدايان كوچك دروغگو را به باد تازيانه مي‌گيرم، چون مانند نياكان پيكرتراش گوتيك‌مان مومنم و بر آنم كه از بدنام‌كنندگان آرمانگرايي راستين انتقام بگيرم») . اصلا به بازگشت و عقب‌نشيني و تغيير مسير فكر نمي‌كرد و اگر مي‌كرد، چندان درگيرش نمي‌شد. به او گفتند ضدونقيض حرف مي‌زني و گفت: «انديشه زنده‌اي كه بيش از يك بُعد دارد چيزهاي متضاد را دربرمي‌گيرد و خمير هماهنگي‌اش را با آن ورز مي‌دهد.» نوشت: «مفهوم سوداگري در هر آنچه به ايمان و انديشه ناب بازمي‌گردد برايم بيگانه است. هيچ در پي آن نيستم كه آنچه برايم خوب تواند بود حقيقي وانمود شود. من در جست‌وجوي آنم كه حقيقي است. اگر هم به دست آوردنش برايم مقدور نباشد، نمي‌توانم از تلاش به سوي آن چشم بپوشم و در اگر در راه بمانم، اگر نتوانم به آن دست يابم، درصدد برنخواهم آمد كه پنهاني، با ضربه انگشت بر كفه ترازو، در كار توزين تقلب كنم.» با همين روحيه، پا از جنگ بزرگ زمانه (جنگ اول جهاني) بيرون كشيد و با پذيرش انگ وطن‌فروشي با جنگ‌طلبان مبارزه كرد. نخواست كه شريك جنون و قساوتي باشد كه مي‌دانست حقيقت و حقانيتي در شعارهاي آن وجود ندارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون