• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5953 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۹ دي

همراه با سهراب

حسين كياني

كمتر شاعري توانسته همچون سهراب سپهري روح طبيعت را در اشعارش به اهتزاز در آورد. او شكارچي لحظه‌ها و كاشف خلوت اشيا بود. سپهري ملكوت طبيعت را عيان مي‌كرد. وقتي با سپهري همراه مي‌شوي بايد از همه ‌چيز فارغ شوي و دچار آن رگ پنهان شوي، جسم و جانت همچون ذرات نور در هستي پراكنده شود و با همه‌ چيز در طبيعت در آميزد. شعرهاي او حس و تجربه غريبي به ما مي‌دهد، گويي زمزمه عناصر جاودان وجود را مي‌شنوي. او نظاره‌گر جشن برگ‌هاي درختان بود و راوي اندوه دلگير حيات. از نگاه او زندگي زيباست و حيات اندوهناك.
سپهري پيوسته در پس ظواهر و پديده‌ها به دنبال چيزي بود از جنسي ديگر. او به هيچ ‌وجه شاعر به معناي مرسوم و متعارف نبود و نمي‌خواست باشد. شعرهاي او نقاشي بود و نقاشي‌هايش شعر. دغدغه او نان و جاه و سياست نبود: «من قطاري ديدم كه سياست مي‌برد و چه خالي مي‌رفت.» او انباشت علم و فضيلت را نيز تاب نمي‌آورد: «من قطاري ديدم فقه مي‌برد و چه سنگين مي‌رفت.»
خداي او در آسمان‌ها و دوردست‌ها نبود، بلكه لاي اين شب‌بوها، پاي آن كاج بلند بود. از هجوم هندسه و سيمان بيمناك بود. او همواره غريب بود و در غربت: «من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم حرفي از جنس زمان نشنيدم، هيچ كس عاشقانه به زمين خيره نبود، كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد...». شعر او از جنس ديگري بود، به اقليم ديگري تعلق داشت، اقليمي كه هزاران سال است به محاق رفته و به تعبير هايدگر دچار فراموشي وجود شده است.
او ترانه‌هاي اساطير وجود را مي‌سرود، بر پوست تنه درختان دست مي‌كشيد و علف‌هاي رقصان در باد را نوازش مي‌كرد، ماه را مي‌بوييد و از حجم سبز مي‌گفت. دلش بي‌قرار بود و شدت حيات در وجودش شعله مي‌كشيد، همه‌ چيز را از نو مي‌ديد- چشم‌ها را بايد شست - و پذيراي اكنون بود: «زندگي آبتني كردن در حوضچه اكنون است.» او حتي مرگ را هم مي‌ستود كه «اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي‌گشت.»
سپهري معماي هستي را لاينحل مي‌دانست و راز آن را شناخت‌ناپذير و به جاي آن راه ديگري مي‌جست: «كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ، كار ما شايد اين است كه در افسون گل شناور باشيم.»
عشق مقوله‌اي بود كه او را به وسعت اندوه زندگي مي‌برد. او مي‌خواست از همه‌ چيز آشنايي‌زدايي كند و غبار عادت را پيوسته از چهره زندگي بزدايد. در جايي متوقف نمي‌شد. هستي را همچون وايتهد فيلسوف، فرآيندي مي‌دانست در حال شدن كه هيچ‌گاه صلب و ساكن نيست. افق‌هاي دور همواره وسوسه‌اش مي‌كردند. او شاعر تمام زمان‌ها و مكان‌هاست، چراكه سلوكش در قيد زمان و مكان نبود. سپهري را نبايد شاعر يك نسل و محصول يك دوره و چند واقعه تاريخي دانست. پيمانه‌هاي جام الست را سركشيده بود و پاي در كشف اسرار طبيعت نهاده بود. نگاه او عريان‌كننده رازهاي سر به مهر طبيعت بود. او وسيع بود و تنها و سر به زير و سخت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون