هندي چكمهپوش
اسدالله امرايي
كتاب «داستانهاي چكمهاي: بهترين داستانهاي كوتاه ايتاليايي» به انتخاب جومپا لاهيري با ترجمه وحيد اكبري و نويد كمارج در انتشارات نگاه منتشر شده است. جومپا لاهيري با نام نيلانجانا سودشنا نويسنده امريكايي هنديتبار است. پدر و مادر لاهيري از مهاجران هندي و بنگالي بودند كه از كلكته به لندن مهاجرت كرده بودند. پدر جومپا كتابدار دانشگاه بود. او در لندن به دنيا آمد، خانوادهاش وقتي كه وي ۳ ساله بود به امريكا مهاجرت كردند و به اين ترتيب جومپا در رودآيلند امريكا بزرگ شد. مادر جومپا علاقهمند بود كه فرزندانش با فرهنگ بنگالي به خوبي آشنا باشند، از همين رو آنها اغلب براي ديدن اقوامشان به كلكته ميرفتند. لاهيري به كالج برنارد رفت و مدرك ليسانس در رشته ادبيات انگليسي را در سال ۱۹۸۹ دريافت كرد. پس از آن به دانشگاه بوستون رفت و سه مدرك فوقليسانس در رشتههاي زبان انگليسي، نگارش خلاقانه و ادبيات تطبيقي و نيز مدرك دكترا در رشته مطالعات رنسانس را از اين دانشگاه دريافت كرد. لاهيري با نخستين اثرش، مجموعه داستان مترجم دردها، برنده جايزه ادبي پوليتزر در سال ۲۰۰۰ میلادی شد. همچنين نخستين رمان او به نام همنام در ساخت فيلمي به همين نام در سال ۲۰۰۷ مورد اقتباس قرار گرفت. داستانها و رمانهايش در جهان و تبع آن در ايران با استقبال كمنظيري روبهرو شده است. داستانهاي چكمهاي كه نام اين مجموعه است تلميحي به شكل ظاهري كشور ايتالياست كه شبيه چكمه است. «من دوشخصيتي هستم يا اگر دوست داريد، ميتوانيد مرا دورو بدانيد، درست مثل ماه. درست مثل ماه، بخشي از من براي همه واضح و آشكار است و روي ديگرم كاملا نهتنها براي ديگران كه حتي براي خودم هم كاملا ناشناخته و اسرارآميز است. اگر معتقديد با ناديده گرفتن چيزها وجودشان از بين ميرود، پس اين قسمت دوم از وجود من هم احتمالا وجود ندارد. اما اشيا وجود دارند. حتي اگر از وجودش بيخبر باشم يا مجال شناخت آنها را پيدا نكنم، باز هم «روي ديگر ماه» همان چيزي است كه حسش ميكنم. اين حس مبهم ناشي از وجود رويي ديگر، آن هم تا بدين حد متفاوت و نامحسوس، از پس ظاهر و ذهنم دنياي درونم را رصد ميكند. اين منِ هميشه بينهايت درگير و منضبط چگونه همزمان چنين چيزي را با خودم داشته؟» داستانهاي ايتاليايي با توجه به سابقه ضدفاشيستي و آزاديخواهانه نويسندگان آن كشور همواره در ايران و ساير كشورها با استقبال علاقهمندان روبهرو ميشده و اين سنت ادبي همچنان ادامه دارد. «بالاخره چهار سال پس از ازدواجم فرصتي دست داد؛ در يك صبح ماه نوامبر، در مسير به سمت محل كار و زير نم باران، متوجه مردي شدم كه از پشت فرمان ماشين سياه پارك شده جلوي بانكمان مشغول عكس گرفتن از من بود. او را از فاصله دور ديده بودم. دوربين باريكي را به چشم گرفته بود و با حالتي آرام، پشت هم عكس ميگرفت... دو، سه، چهار، پنج. بعد هم دستانش را پنهان كرد و چند لحظه به محيط زل زد. ناگهان دوباره شروع به عكس گرفتن كرد. از چه چيزي عكس ميگرفت؟ واضح بود: ورودي بانك. كمي نزديكتر شدم و نگاهي به او انداختم. از پشت سر، مردي كوتاهقامت مينمود. پيشاني پهن، دماغ قوزدار و دهاني كشيده داشت. چهرهاش مرا ياد تصوير جوانيهاي ناپلئون انداخت. بعد از كنارش گذشتم. دستش را پايين آورد و به من نگاه كرد. انگار منتظر ناپديد شدن من بود. بعد بدون هيچ توضيح خاصي نميدانم چه اتفاقي افتاد كه به او چشمك زدم. براي نشان دادن توجهش به حركت من، سري تكان داد. با همان باراني بلند قرمزم و گامهاي مصمم از عرض خيابان گذشتم و به گروه همكارانم كه دم در بانك جمع شده بودند، اضافه شدم. وقتي برگشتم ماشين از آنجا رفته بود.»