دليل هيچ و بهانه هزار
محمد خيرآبادي
چرا بايد آمدن يك دليل هم نداشته باشد و رفتن هزار بهانه؟ اين سوال گاه و بيگاه و در هر زمان و مكاني به من حمله ميكند. وقتي كه لحظهها ميگذرند و هيچ كدام به قبلي شبيه نيستند. وقتي كه در اين گذر زمان، لحظههايي كه ميخواهم، تكرار نميشوند و از لحظهها فقط آنهايي كه تبديل شدهاند به خاطره به كارم ميآيند، نميدانم كجايي؟ به چه مشغولي؟ به چه فكر ميكني؟ تو را به ياد ميآورم با آن دستهاي ظريف كه هيچ وقت لطافتشان را احساس نكردم. وقتي كه با دقت و حوصله، كاغذ كادو را از دور تنها هديه ميان ما، باز كردي يا وقتي كه ماجرايي را تعريف ميكردي و دستهايت با هيجان تكان ميخورد. وقتي كه آن دستبند را به دور مچت انداختي و شايد فقط براي اينكه ناراحت نشوم از آن تعريف و تمجيد كردي، تو را به ياد ميآورم با آن خندهها و نگاهها. وقتي كه گاف اساتيد را سوژه ميكردي، وقتي كه صداي خندهات در راهروي كلاسها ميپيچيد و دلم هري ميريخت. وقتي كه با نگاهت چيزي ميگفتي و من بايد به سختي گره از معناي نگاه چندپهلويت باز ميكردم. تو را به ياد ميآورم وقتي كه راه ميرفتي. وقتي كه از دور غير از نشان قرمز كيفت، ميتوانستم فقط از روي راه رفتنت بفهمم كه تويي. وقتي كه در كنارم توي خيابانها قدم ميزدي و وقتي كه از راه رفتن خسته ميشدي و من هيچ وقت نفهميدم چرا آنقدر از شيوه راه رفتنت خوشم ميآمد.
نميدانم آيا آن دستها، آن خندهها و آن راه رفتنها تكرار ميشوند يا به خاطره پيوستهاند براي هميشه؟ نميدانم آيا دستهايت هنوز با همان حوصله و دقت، كاغذ دور هديه را باز ميكنند؟ نميدانم آيا باز هم دستبند نقره به دور مچت بستي؟ نميدانم آيا هنوز نگاههايت نيازمند تفسيرند؟ آيا باز هم چشمي توانسته از دور فقط از روي راه رفتنت تو را بشناسد؟ سوالهاي من هميشه بيجواب بودهاند. ندانستنهاي من تا ابد ادامه دارند. فقط ميدانم كه اگر صد سال ديگر در اين دنيا يا هر دنياي ديگر، دستت را از پشت سر روي چشمهايم بگذاري، ميتوانم بگويم اينها دستهاي كيست، اگر هزار سال ديگر خندهات را توي راهروي ساختماني بشنوم باز هم دلم فرو خواهد ريخت و اگر روزي روزگاري دست بر قضا از دور ببينمت هر وقت و هر جا كه باشد ميشناسمت، بيبرو برگرد. دارم چه كار ميكنم؟ اين حرفهاي بيربط چيست كه مينويسم؟ من حتي جوابي براي اين سوال ندارم كه «اين نامه را بايد به كجا بفرستم؟» نه نشاني، نه سراغي، نه شمارهاي. «انسان نه قادر به تكرار لحظات است و نه قادر به بيان آنها». كسي هست كه بگويدم چرا بايد آمدن يك دليل هم نداشته باشد و رفتن هزار بهانه؟