بچهها را زود ببخشيد
غزل حضرتي
در خانه قانونهاي زيادي داريم. از وقتي بچهها به سني رسيدهاند كه دركشان از مسائل به حدي رسيده كه كار درست و غلط را از هم تشخيص دهند، قوانين را به مرور برايشان توضيح دادهام. چيزهايي مثل «زدن نداريم» يا «داد زدن ممنوع است» يا «حرص هم را درنياوريد». گوش دادن به حرف مامان و بابا در موارد متعدد هم شلي و سفتي خودش را دارد. مثلا وقت غذا خيلي سفتيم و اين قانون كه همه بايد دور ميز غذا، ناهار يا شامشان را بخورند، از قوانين محكم خانه است. با بشقاب غذا دنبال كسي راه نميافتيم تا شام بخورد. سر ميز غذا كارتون نداريم. اين قانون فقط در روز تولد ملغي است و فرد متولد ميتواند صبحانهاش را روي مبل در حال تماشاي كارتون بخورد يا خوراكي به شرط تمام كردن بشقاب غذا از همان شرطهاست. وقت خواب زمان چانهزني نيست. مسواك قبل از خواب هم همينطور.
در طول روز پيش ميآيد كه بچهها به يك چيزي گير ميدهند و بيمنطق شروع به داد و هوار ميكنند. ابتداي امر از آنها ميخواهم با تن صداي آرام، حرفشان را بزنند تا بفهمم چه ميگويند. خيلي وقتها اين درخواست كار ميكند و آنها ميفهمند اگر برايم توضيح بدهند، به درخواستشان توجه ميشود و احتمال برآورده شدن آن زياد است. خيلي وقتها با هم دعوايشان ميشود و تا برسم بهشان، دعوا به برخورد فيزيكي بينشان رسيده و ديگر فقط بايد جدايشان كنم تا كار بيشتر از آن بيخ پيدا نكند. اما امان از روزهايي كه به هر دليلي سر دنده لج افتاده باشند و منطقشان كور شده باشد. از آن روزهاست كه جز با تحكم، كار پيش نميرود.
ديروز بچهها را براي كاري يك ساعته نزد مادرم گذاشتم. كارم ۲ ساعت طول كشيد. وقتي به خانه برگشتم، با واكنش شديد پسرم مواجه شدم كه «تو كه گفتي يك ساعت، حالا بيشتر از دو ساعته كه نيستي. الانم نميخواد بياي. برو بيرون. ما ميخوايم سه تايي بريم بيرون سيبزميني بخوريم.» هرچه به او گفتم من كاري به بيرون رفتن شما ندارم، فقط داد و هوار بود كه ميكشيد. گويا در ذهنش برنامهاي ريخته بود و ميخواست در غياب من، با برادر و مادربزرگش در خيابان قدمي بزنند و چيزي بخورند و من كه برگشتم، بگويد فقط به تو خوش نگذشته، ما هم در غياب تو رفتيم عشق و حال! من متوجه اين داستان شده بودم، اما كاري از دستم برنميآمد. نميتوانستم دوباره از خانه خارج شوم. بيرون كاري نداشتم و منطقي هم نبود تن به اين خواسته نابجاي پسرم بدهم. لذا سعي كردم با حرف زدن او را قانع كنم كه من در خانه ميمانم تا شما سه تايي به عشق و حالتان برسيد. اما هيچ گوش شنوايي نبود كه نبود. نزديك ۱۰ دقيقه بدون توقف داد و بيداد و گريه بود كه تو بايد بروي بيرون. مدارايم تمام شد و ناگهان در حالي كه داد ميزدم، گفتم همهچيز را جمع كنيد تا به خانه برويم. كمتر از سي ثانيه دعوا كردنم طول كشيد، اما هر دو ميخكوب نشستند سرجايشان. رفتم تا هوايي به سرم بخورد و بعد از چند دقيقه برگشتم به اتاق. پسر كوچكم آرام آمد كنارم و با پايينترين تن صدايي كه از او سراغ داشتم، گفت: «لطفا داداش رو ببخش.» به او گفتم باشه، ولي خودش بايد بيايد. از گوشه اتاق ميشنيدم كه مادرم به او ميگفت برو عذرخواهي كن و او مدام ميگفت: «نه، نميبخشه.» در نهايت با يك ليوان آب، من و منكنان نزديكم شد و گفت بيا آب بخور. آب را گرفتم و تشكر كردم. بعد هم زيرلب گفت: «ببخشيد». گفتم اشكالي نداره، ميبخشم. اين را كه شنيد جراتش بيشتر شد و آرام خودش را در بغلم جا داد. او را در آغوش گرفتم و همديگر را بوسيديم. در همان لحظه هنوز عصبانيترين آدم روي زمين بودم، شايد اگر يك بزرگسال من را اينگونه از كوره به در برده بود تا چند روز با او حرف نميزدم، اما كسي كه من را به لبه پرتگاه رسانده بود، كودك ۶ سالهام بود. او كه از نقش برآب شدن نقشهاش عصباني بود و نميتوانست اين را به من بفهماند در نتيجه داد و قال را انتخاب كرده بود تا اوج عصبانيتش را به من نشان دهد.
بچهها را ببخشيم. آنها رابهرغم عصباني شدن، در آغوش بگيريم، آنها جز ما كسي را ندارند، بعد از فروكش كردن عصبانيت هردويمان، با آنها حرف بزنيم و به آنها بفهمانيم اين بخشيدن به معناي اين نيست كه ميتواني هر وقت بخواهي، اين بلا را سر من بياوري و زود با يك عذرخواهي قضيه را فيصله بدهي. در صورت تكرار، ديگر عصباني نميشوم، اما قطعا تنبيهي ميشوي كه برايت ناراحتكننده است؛ مثلا تايم فوتبالت را از دست ميدهي، وقت كارتون ديدنت حذف ميشود يا از خوراكي مورد علاقهات محروم ميشوي. بچهها نياز به آغوش ما دارند، آنها نياز به بخشش ما دارند، اين مهر را از آنها دريغ نكنيم.