درباره نمايش «از ميان نهنگها»
ساعت تلخ رفتن
ساسان گلفر
«دلتنگيهاي آدمي را باد ترانهاي ميخواند/ روياهايش را آسمان پرستاره ناديده ميگيرد/ و هر دانه برفي به اشكي ناريخته ميماند/ سكوت سرشار از سخنان ناگفته است/ از حركات ناكرده/ اعتراف به عشقهاي نهان/ و شگفتيهاي بر زبان نيامده/ در اين سكوت حقيقت ما نهفته است/ حقيقت تو و من»
مارگوت بيكل/ احمد شاملو
حقيقت انسان را بايد در سكوتهاي او جستوجو كرد و حقيقت درام را در سخنان بر زبان نيامده بايد جست؛ در همان چيزي كه در اصطلاحات ادبيات دراماتيك «زيرمتن» نام گرفته است. همين نكته كه به سكوتهاي آثار دراماتيك ارزش و معنا ميبخشد، به نقطه قوت و همزمان نقطه ضعف نمايش «از ميان نهنگها» بدل ميشود. «از ميان نهنگها» با نمايشنامهاي از اميرحسين جواني و نيكو بستاني به كارگرداني حسين حيدريپور كه در روزهاي پاياني ديماه و ابتداي بهمنماه 1403 در تماشاخانه هما در تهران روي صحنه رفته، به تنهايي و دلتنگي انسانها ميپردازد؛ به نااميدي و پريشاني دروني افرادي كه در دريايي از انسانها شناورند، اما همچنان تكافتاده و بيپناه به راهي براي گريختن از همه و در عين حال به ارتباط برقرار كردن با ديگران ميانديشند .
صحنه نمايش «از ميان نهنگها» يادآور حداقلهايي است كه انسانها در چنين فضايي به دنبالش هستند: يك كاناپه، يك ميز خيلي كوچك، يك چمدان، يك كولهپشتي، مشتي خاك و گوشماهي و خزههاي كنار دريا يا شايد بتوان گفت خاك وطن و البته پسزمينهاي پستوبلند كه هم به جنگل آپارتمانهاي يك شهر بزرگ اشاره دارد و هم احتمالا - اگر سفيدي آن را سياه و سفيد در نظر بگيريم - به كلاويههاي ساز موسيقي؛ پيانويي كه در اپيزود اول بارها به آن اشاره ميشود و بهطور كلي موسيقياي كه در سراسر نمايشنامه به حضور - و همچنين فقدان آن- كنايه زده ميشود. همين مينيماليسم كه از جمله در اشيا و وسايل صحنه بهوضوح خودنمايي ميكند در عين باارزش و مثبت بودن، غيرمستقيم و در سكوت به مساله آزارنده و زمينگيركنندهاي نيز اشاره دارد كه بلاي جان هنر تئاتر سرزمين ما شده است؛ به كمبودها و تنگدستيهاي مالي و اقتصادي هنر ما كه دولت به جاي سوبسيد دادن به آن، در ميان دريايي از مشكلات رهايش كرده است و چه بسا تلاش ميكند به شكلهاي مختلف از آن بهرهبرداري و حتي سوءاستفاده كند.
نورپردازي كمابيش ساده اين نمايش با تصويري ضبط شده كه پيش و پس از اجراي بازيگران بر كف صحنه ميتابد متعادل ميشود، تصوير نهنگهايي كه عنوان اثر را توجيه ميكنند و موسيقي مينيمالي كه فقط در لحظههاي كوتاهي از زمان يكساعته نمايش به گوش ميرسد نيز تنها صدايي است كه دو بازيگر را همراهي ميكند؛ البته اگر صداي نهنگهاي زير آب را در لحظههاي خارج از اجراي بازيگران در نظر نگيريم. بخش كليدي موسيقي اين اجرا ترانه «نهنگ» زندهياد ابراهيم منصفي است كه از «ساعت تلخ رفتن» حكايت دارد: «موا بِرم تهنا بشُم/ تهنا فقط وا سايه خو/ وقت سياه رفتِنِن/ مه خوب افهمُم غايه خو/ .../ آدم پوچي مثل مه/ كجا بِريت كه جاش بشِه/ وا چه زبُني گپ بِزنت/ تا يكي آشناش بشِه/ .../ موات از ايجا دور بشُم/ جايي برم كه چوك ارُم/ غير از خيال خوبِ خوم/ چيزي نهسته تو سرُم»
مانند هر نمايش ديگري، مهمترين عنصر اين نمايش هم پس از متن نمايشنامه طبيعتا بازيگران آن است و دو بازيگر «از ميان نهنگها» كه هر كدام در نيمهاي از اجرا وظيفه تكگويي را بر عهده دارند، به شايستگي از عهده آنچه بر عهدهشان گذاشته شده، برميآيند. كيانا منتجبي در نيمه اول نمايش با لحني صميمي و خودماني و البته نوعي گويش نزديك به زندگي واقعي و طرز گفتار قشري خاص از جوانان جامعه در نقش دختري مردد در آستانه مهاجرت از دردها، غصهها، حسرتها و فقدانهايش ميگويد و مرتضي درويشزاده با گفتاري به اصطلاح «تئاتري»تر يا «بازيگرانه»تر در نيمه دوم، تكگوي نقش راننده خودروي اسنپي است كه حسوحالش در برخورد با مسافران گوناگون و نقش موسيقي و هنر و تعاملات انساني را شرح ميدهد و به يك فقدان بزرگ در زندگياش و حسرتي كه برجاي گذاشته، اشارههايي ميكند. اين تفاوت جنس بازي دو بازيگر اتفاقا، برخلاف انتظار، بر پويايي و تاثيرگذاري نمايش ميافزايد؛ چون اساسا هرگز گفتوگويي ميان اين دو شخصيت شكل نميگيرد و تماشاگر غير از دو قاب ساكن ابتدا و انتهاي نمايش هرگز اين دو را در يك صحنه مشترك نميبيند. نمايش «از ميان نهنگها» حكايت انسانهاي ازدست رفته و از دست داده است و اين دو شخصيت، در قالب دختري پدر از دست داده و پدري دختر از دست داده در كشمكش عناصر چهارگانه تشكيلدهنده هستي انسان در دانش قديم - همان «آب، باد، خاك و آتش» كه در متن نمايش به ظرافت مورد اشاره قرار ميگيرد - مانند دو نيمه گردونه يين و يانگ هرگز به هم نميرسند.
راستي، آيا اين آدمهايي كه صدايشان انگار از ته دريا بيرون ميآيد، اصلا زنده هستند؟
نمايشنامه «از ميان نهنگها» البته تماشاگر را در سكوتي كه پس از اجراي آن ميآيد به جستوجوي حقيقت ترغيب ميكند؛ اما به نظر من به سكوت بيشتري در ميان اجرا نياز دارد. ميتوان گفت وجود جملههاي بامعنايي چون «از اينكه آدمها بهم خيره بشن، ميترسم»، «كاش ميشد همه چيز را فراموش كرد و به هيچ چيز فكر نكرد»، «دلم ميخواست به هيچ چي فكر نكنم؛ هيچ دغدغهاي نداشته باشم از ته دل خوشحال باشم» و « خيلي شانس ميخواد توي شهري كه همه يه عالمه حرف دارند آدم يك نفر را پيدا كنه كه به حرفهاش گوش كنه» برخلاف انتظار به نقطه ضعف و پاشنه آشيل اين اثر تبديل ميشوند. شايد بهتر بود چنين مفاهيمي به زيرمتنها واگذار ميشد تا تماشاگر در سكوت آن را كشف كند. هر چه باشد: سكوت سرشار از سخنان ناگفته است.