• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۵ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5981 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۵ بهمن

در همدلي با برگزار‌كنندگان «شب كتابخانه مركزي دانشگاه تهران»

برج گنج و بلنداي گنجينه‌ها

«شب كتابخانه مركزي دانشگاه تهران» ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱۷ با حضور و سخنراني تعدادي از اساتيد و شخصيت‌هاي فرهنگي در كتابخانه مركزي، مركز اسناد و تامين منابع علمي دانشگاه تهران برگزار مي‌شود

فرهاد طاهري

نخستين‌بار نام «كتابخانه مركزي دانشگاه تهران» در دوران دانش‌آموزي‌ام و در «اطاق پايينِ»  «پنجره‌هاي بسته» دكتر محمدعلي اسلامي‌ندوشن به گوشم خورد. «اطاق پايين» نام داستانكي است كه در آخرين صفحاتِ مجموعه چند داستان «پنجره‌هاي بسته» آمده و ماجراي آن هم كه در كتابخانه مركزي دانشگاه تهران گذشته، شرح گفت‌وگوي دو پيشخدمت مرد و زن نظافتچي است. دكتر اسلامي‌ندوشن در اين داستانك، شنيده‌هايش را از گفت‌وگوي آن دو نفر كه از قضا خود در طبقه فوقاني محل گفت‌وگوي آنان حضور داشته، به قلم آورده است. اين داستانك را در دوران دبيرستان خواندم و همان موقع هم اظهارنظر خانم نظافتچي درباره پنجره‌هاي قدي كتابخانه برايم جالب آمد: 
«اين پنجره‌ها را وقتي مي‌ساختند، فكر پاك كردنش را نكردند كه اين‌طوري ساختند. چقدر خرند!...
همان‌طور صداي قچ‌قچ ماليدن كهنه بر شيشه مي‌آمد... 
مرد: حالا ديگه پاك شد. بسشه. 
زن: آره بسشه ديگه، دستام خراب شد. چقدر خر بوده اون مهندسي كه اينو ساخته، آدم اگر بخواد درست پاك كنه يه دفعه پرت ميشه پايين...» (پنجره‌هاي بسته، انتشارات توس، ١٣۵٧، ص ١٢٩-١٣١) 
اولين‌باري هم كه قدم به درون كتابخانه مركزي گذاشتم، چند سالي قبل از شروع تحصيلم دردانشگاه تهران بود. در روزنامه‌ها خبر برگزاري سمينار بزرگداشت دكتر شريعتي را در تالار علامه اميني ديدم و از شهرستان (تاكستان) خودم را در بعدازظهر روزي خردادي به كتابخانه مركزي رساندم. اولين جايي هم كه در بناي با ابهت كتابخانه بدان توجه كردم، «پنجره‌هاي» كتابخانه بود. هنوز دلخوري آن زن نظافتچي در گوشم زنگ مي‌زد. سمينار بزرگداشت دكتر شريعتي، كسي كه البته حال و هواي انديشه‌ها و آثارش كمترين قرابتي با عوالم جايي مانند كتابخانه مركزي دانشگاه تهران نداشت، براي من بسيار جذاب بود و مخصوصا قدم زدن همراهِ انبوه مشتاقان دكتر شريعتي با پرويز خرسند از تالار اميني تا جلوي مسجد دانشگاه تهران، آن هم در چنان دمدمه غروب پرشور و حال، آن روز را خاطره‌انگيز‌تر كرد. اما از سمينار شريعتي و مشاهده وجد و بي‌قراري سينه‌چاكان شريعتي، جذاب‌تر در نظر من كتابخانه مركزي دانشگاه تهران بود. چنان محو و شيفته آن بناي حيرت‌انگيز شدم كه بي‌راه نيست بگويم اگر در دانشگاه تهران ادامه تحصيل دادم بيشتر به انگيزه حضور هر روز و سهل‌تر در كتابخانه مركزي‌اش بود. 
سال ١٣٧٠ من دانشجوي ادبيات فارسي در دانشگاه تهران شدم. دانشكده ادبيات و علوم انساني در چند صدمتري كتابخانه مركزي و كتابخانه هم در مسير آمد و رفت هر روزم از خوابگاه به دانشكده بود. كمتر از يك ماه هم از آغاز سال تحصيلي نگذشته بود كه عضو كتابخانه شدم. دردسر بي‌خانماني در تهران و غم بي‌خوابگاهي نيمسال اول تحصيلم، دل و دماغي براي مراجعه به كتابخانه و گشت و گذار در تالارهاي آن را چندان برايم نمي‌گذاشت، اما از سال دوم كه مأوا و قراري در كوي دانشگاه يافتم، فراغت‌هاي كتابخواني و دل دادن به عوالم وسوسه‌گر ماندن‌ها تا ديرگاهان در كتابخانه مركزي مجال‌هاي بسيار يافت. البته بايد بيفزايم پيش از آنكه خود راهم را از كلاس‌هاي درس دانشكده به تالارهاي مرجع و نشريات و مطالعه در كتابخانه مركزي كج كنم و در صراط مستقيمِ خوديافته بيفتم، در ماه‌هاي نخست دانشجويي، چشم و گوشم به كلام استادان بود تا مسير «گزيدن و خواندن» را نشانم دهند. اما خيلي زود دريافتم از بيشتر اين استادان بزرگ، آبي از اين لحاظ گرم نمي‌شود. نه اينكه به عمد نمي‌خواستند، بضاعت‌شان بسيار كم بود. همين احوالات آن روزگار دانشكده ادبيات هم سخت اقتضا كرد كه چاره تهي‌مايگي كلاس‌هاي گروه ادبيات فارسي و بطالت عمر بر سر آن كلاس‌ها را در كتابخانه مركزي دانشگاه تهران بجويم. ماجرايي هم در سال دوم دانشجويي‌ام اتفاق افتاد كه كشيده شدنم را به سوي كتابخانه، بيشتر و بيشتر كرد. در «درس روش تحقيق و مرجع‌شناسي» استاد درس (دكتر غلامرضا ستوده، معاون وقت موسسه لغتنامه دهخدا) از دانشجويان خواست كه اولين تكليف درسي آنان، نوشتن گزارشي باشد درباره «كتابخانه مركزي دانشگاه». من تقريبا دو، سه هفته هر روز، سرگرم فيش‌برداري و تحقيق ميداني در قفسه‌هاي كتاب و نشريات تالارهاي كتابخانه و مطالعه گزارش‌ها و خبرنامه‌ها و سالنامه‌هاي وقايع و اخبار آنجا بودم و نتيجه كارم هم گزارشي شد. در بيش از ۵٠ برگ كاغذ خط‌دار كلاسوري آن روزگار. در حالي كه گزارش همكلاسي‌ها از ١٠ برگ هم متجاوز نمي‌شد. روزي كه استاد به كلاس آمد و تكاليف دانشجويان را از كيف در آورد و يك‌باره و تلنبار روي ميز رها كرد هرگز فكر نمي‌كردم چند دقيقه بعدش نام مرا بر زبان خواهد آورد. وقتي دستم را به نشانه حضور بلند كردم، با نگاهي تشويق‌آميز از پس عينك گفت: نوشته شما بسيار دقيق و محققانه بود. من فكر مي‌كنم عوالم شخصيت شما به گونه‌اي است كه خيلي بعيد مي‌دانم بعد از فارغ‌التحصيلي از دانشكده، در آموزش و پرورش دبير شويد يا در دانشگاه تدريس را انتخاب كنيد. آينده شما با تحقيق و نوشتن و مسائلي از اين دست گره خواهد خورد...» (نقل به مضمون) . او همچنين درباره تكليف دو همكلاسي ديگر هم با نظر تشويق سخن گفت. بعد هم افزود: در پايان كلاس بمانيد كاري با شماها دارم. وقتي كلاس خالي شد به ما گفت: در لغتنامه دهخدا، نيازمند عده‌اي دانشجوي علاقه‌مند هستيم تا در «نمونه‌خواني» چاپ جديد لغتنامه همكاري كنند و... آن تكليف دانشجويي درباره كتابخانه مركزي پايم را به لغتنامه دهخدا گشود. فكر مي‌كنم همان تكليف هم بود كه موجب شد به راهي افتادم كه امروز نيز بيش از ٣٠ سال است همچنان ادامه‌دهنده همان راهم!
از سال دوم دانشجويي به بعد، كتابخانه مركزي محل «سرزدن‌هاي دايم و قرار يافتن‌هاي زمان‌دار» من شد. آن روزها، بسياري از كتاب‌هايي كه شيفته خواندن يا داشتنش بودم كمياب و ناياب بود. با ولع اين كتاب‌ها را از كتابخانه مركزي به امانت مي‌گرفتم. بيشتر آثار علي دشتي، صادق هدايت، اميرحسين آريان‌پور، فريدون آدميت، احمد كسروي، محمدحسن ناصرالدين‌صاحب الزماني و... كه سال‌ها چشم انتظار ورق زدن آن بودم از دست كتابداران كتابخانه مركزي به دستم رسيد. لحظات انتظار آمدن كتاب‌هاي درخواست شده از مخازن، بي‌ترديد كم التهاب‌تر از موعدِ قرار‌هاي عاشقانه نبود. مخصوصا در آن روزهاي دانشجويي ما كه مطلقا اجازه چنين قرارهايي را نداشتيم يا اصولا نفس «عشق و دلدادگي» در محيط دانشگاه، جرم بود. همچنين امكان تكثير از گنجينه آثار موسيقي سنتي محفوظ در كتابخانه مركزي كه به راهنماي دوستي موسيقيدان پي به وجودش بردم، سكوت و تنهايي دلگير بعضي شب‌هاي خوابگاه را سرشار از لذت مي‌كرد. بسياري از نوارهاي كاست قديمي كتابخانه‌ام از آوازها و تصنيف‌هاي ماندگار شجريان و بنان و... يادگاري از همان روزهاست. اما من كه در عمرم، مدام شيداي كتاب‌هاي ناياب وكمياب بودم، هميشه وسوسه وارد شدن به مخازن كتابخانه مركزي را داشتم. اين مخازن در طبقات فوقاني و در باروي بناي معظم و پرشكوه كتابخانه قرار داشت. هر بار كه از مقابل كتابخانه مي‌گذشتم محال بود به «برج گنج و بلنداي گنجينه‌هاي» كتابخانه با حسرت نگاه نكنم. بد نيست بگويم كه همين حس و حسرتم بود كه بعد سال‌ها، تازه متوجه حس وحال مرحوم جلال آل‌احمد در آغاز داستان گلدسته‌ها و فلك شدم: 
«بديش اين بود كه گلدسته‌هاي مسجد بدجوري هوس بالا رفتن را به كله آدم مي‌زد. ما هيچ كدام كاري به كار گلدسته‌ها نداشتيم؛ اما نمي‌دانم چرا مدام توي چشم‌مان بودند. توي كلاس كه نشسته بودي و مشق مي‌كردي يا توي حياط كه بازي مي‌كردي و مدير مدام پاپي مي‌شد و هي داد مي‌زد كه اگه آفتاب مي‌خواي اين ور، اگه سايه مي‌خواي اون ور و آن وقت از آفتاب كه به سمت سايه مي‌دويدي يا از سايه به طرف آفتاب، باز هم گلدسته‌ها توي چشمت بود...» 
اگر از بداقبالي، بعضي درس‌هايم در كلاس‌هايي برگزار مي‌شد كه از پنجره، برج كتابخانه در تيررس نگاهم بود دقيقا حال آن دانش‌آموز داستان گلدسته و فلك را داشتم و تمام فكر و حواسم در قفسه‌هاي خيالي مخازن كتابخانه پرسه مي‌زد. البته اين حسرت‌هاي دايم وسوسه‌گر من سرانجام به وصال رسيد و سال‌ها بعد دو، سه باري وارد يكي، دو مخزن كتابخانه مركزي دانشگاه تهران شدم و آن زماني بود كه نه در عالم دانشجويي، بلكه در مقام پژوهشگر مسائل فرهنگ معاصر به من تكليف شده بود كه مدخل «دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران» را براي درج در دانشنامه زبان و ادب فارسي و نيز «سرگذشت گروه ادبيات فارسي دانشگاه تهران» را براي انتشار در كتاب تاريخ دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران بنويسم. حضور در مخازن كتاب و اسناد و منابع كه همواره در خيالم، خوش‌ترين حالات روزگار دانشجويي‌ام بود نه تنها ذره‌اي از جذابيت‌هاي كتابخانه مركزي را در ذهن و ديده و دل و خاطره‌ام نكاست، بلكه بر شيفتگي‌هاي بي‌قرارانه‌ام بسيار افزود. جالب اينكه امروز هم كه دارم اين كلمات را مي‌نويسم باز ذره‌اي از شيفتگي‌ام به كتابخانه مركزي دانشگاه تهران كاسته نشده است. بعد از سال‌هاي نسبتا دور و درازي كه به گذشته مي‌نگرم و انگيزه‌هاي آن شوق وصف‌ناپذيرِ دوران دانشجويي‌ام را به كتابخانه مركزي مي‌كاوم به ‌نظرم مي‌رسد اين انگيزه‌ها به چند سبب بوده است. البته تاكيد مي‌كنم صرفا از منظر يكي از دانشجويان آن روزگاران كه مشتاق كتاب و كتابخانه بوده است به بررسي اين انگيزه‌ها نشسته‌ام. بي‌ترديد نگاه محققان و استادان بزرگ و متن‌پژوهان صاحب‌نظر درباره اهميت كتابخانه مركزي دانشگاه تهران و جايگاه آن در تاريخ فرهنگ ايران بسيار گسترده‌تر و سنجيده‌تر از اظهارنظر نويسنده است. نخستين راز حيات جاودان فرهنگي كتابخانه مركزي در ذهنيت و ضميرم، نهفته در طرز ساخت و ساحت بناي واقعا بي‌نظير آن است. بناي كتابخانه مركزي، به معني واقعي «غرورآفرين» است، آن هم نه تنها براي دانشجويان دانشگاه تهران، بلكه براي هر ايراني! معماري تلفيقي از نشانه‌هاي «سنت» و «الگوهاي تجدد»، تنوع و دلپذيري و چشم‌نوازي رنگ كاشي‌ها و سنگ‌هاي مرمر، نظرگيري قاپ‌پوش چوبي خوش ساخت نرده‌ها، گستردگي صحن و سرسراها و شيب ملايم گذرگاه پله‌ها با لحاظ داشتن سهولت هر چه بهتر براي آمدگان و رفتگان، نورگيري بسيار دلگشا و كرانه‌مندي تالارها، جملگي از جذابيت‌هاي بناي پرشكوهي است كه به نظر نام «كاخ كتاب» بيشتر برازنده آن است. بر اين جذابيت‌ها، بايد سرپايي مجسمه‌ها و پيكره‌هاي نيمه تنه بسيار پرجاذبه و خيره‌كننده مشاهير فرهنگ ايران و نيز «نقش نام‌هاي برجسته» تامل‌انگيز فهرست اهدا‌كنندگان كتاب در مدخل كتابخانه را افزود. اهداكنندگاني كه نام آنها در زمان نقش‌زدگي بايد به تاييد ساواك و حتي خود شخص شاه (مانند نام دكتر محمد مصدق) مي‌رسيده است. بناي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران، در سال ١٣۵٠ (شايد هم با اختلاف يكي، دو سال) رسما افتتاح شده است. بعد از اين تاريخ در ايران (مخصوصا در بعد از انقلاب) بناهاي فرهنگي و دانشگاهي و كتابخانه‌هاي بسياري تاسيس شده است. سخني به گزاف نيست اگر بگويم شايد بتوان انگشت‌شمار بنايي را يافت كه از حيث معماري و ساخت، شايسته عرض اندام در برابر كتابخانه مركزي دانشگاه تهران بوده باشد. نمي‌دانم به طنز اظهارنظر كنم يا با جديت بگويم كه بيشتر بناهاي فرهنگي و دانشگاهي و ساختمان كتابخانه‌هايي كه من ديده‌ام گويا به سليقه آن نظافتچي داستان اطاق پايين و با نبوغ مهندسان «ناخري» ساخته شده است. 
دومين تشخص كتابخانه مركزي، در حس «برانگيزانندگي» آن بود. تالارهاي كتابخانه، برانگيزاننده شوق به مطالعه و پژوهش وجستن و ورق زدن‌هاي خستگي‌ناپذير بود. طي دانشجويي من چندين تكليف دانشجويي‌ام را با نهايت آرامش و تامل در تالارهاي مطالعه و كتاب‌هاي مرجع (ابوريحان، رشيدالدين فضل‌الله) نوشتم. تكاليفي كه بعدها البته اساس بعضي مقالاتم را پي افكند. طرح نخستين آن تكاليف در نظرم بسيار ساده و مختصر مي‌آمد و اگر در خوابگاه يا در خانه دست به قلم مي‌بردم ترديدي ندارم كه مطالبي كم جان و سطحي به روي كاغذ مي‌آمد. اما قرار گرفتن در چنان عوالمي، ذهن را متوجه نكته‌هاي بسيار مي‌كرد. تالارهاي كتابخانه «آني» داشت كه به وصف در نمي‌آيد. در يك كلام به گونه‌اي بود كه حس سيري‌ناپذير جست‌وجو، دمي راحتم نمي‌گذاشت. 
سومين سبب در يگانه‌مندي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران، القاي حس «ذوق‌زدگي» در مواقع بسيار به دانشجويان و مراجعان كتابخانه بود. «ذوق‌زدگي» از ديدن بزرگان و مشاهير ايراني و غيرايراني كه به مناسبت‌هاي برگزاري سمينارها مي‌شد در چند قدمي آنان را ديد و فرصتي مغتنم جست و سرصحبت را باز كرد. تصور و خيالِ چهره و حالات سخن گفتن و لحن صداي بسيار از دانشمنداني بزرگ كه فقط نام‌شان را روي جلد كتاب‌ها ديده بودم بار نخست در كتابخانه مركزي بود كه صورت ملموس و عيني برايم يافت. به نظرم هيچ حس و حالي هم دلپذير‌تر از مصاحبت با كساني نيست كه عمري آرزوي ديدارشان را داشته‌اي. من فكر مي‌كنم اينكه موسساتي با نام‌هاي دانشگاه آزاد اسلامي، دانشگاه پيام نور، دانشگاه غيرانتفاعي و ده‌ها جاهاي ديگر كه بر پيشاني خود عنوان «دانشگاه و دانشكده» را دارند هرگز نتوانستند مصداق تمام عيار مفهوم واقعي دانشگاه در ايران شوند به سبب محروميت از همين دو جنبه «برانگيزانندگي» و «ذوق‌زدگي» بوده است. 
كنار هم نشستن اين انگيزه‌ها، كتابخانه مركزي دانشگاه تهران را خوش‌ترين محفل و مجمع فرهنگي در پرديس دانشگاه كرده بود. همچنين اگر در كلاس‌ها و نشست‌ها و مسافرت‌ها، رفتارهاي دون شأن كرسي استادي دانشگاه و معارض جايگاه واقعي دانشجو ديده مي‌شد و حقارت و تحقير و عذاب وجدان و افسوس و خودخوري مدام پيش چشم بود در كتابخانه مركزي خبري اصلا از اين مسائل نبود. شايد اقتضاي هر كتابخانه‌اي اين‌گونه است. همنشيني با كتاب و مجله، ولو در دور افتاده‌ترين وكم امكان‌ترين كتابخانه‌ها، در مواقع بسيار بر حضور در نزد كسان و شايد هم حتي بر حضور در محضر بسياري از بزرگان برتري دارد! 
فارغ از همه آنچه نوشتم، كتابخانه مركزي عيارسنج ما دانشجويان در شناخت دقيق‌تر استادان دانشكده نيز بود. استاداني كه به كتابخانه مركزي رفت و آمد داشتند و آنان را در تالار نسخ خطي و مراجع و نشريات مي‌ديديم البته قدر و شأني بسيار داشتند. استاداني هم البته بودند كه آنان را هرگز در كتابخانه مركزي نديديم. اما از طنزهاي بسيار تلخ آن است كه در دوران دانشجويي‌ام و نيز بعدها، بعضي از استاداني متاسفانه تصدي رياست كتابخانه مركزي را عهده‌دار شدند كه اگر اين رياست را نمي‌يافتند محال بود گذارشان به كتابخانه مركزي بيفتد.  از دوران تحصيل خود در دانشگاه تهران، امروز، جز خاطره‌هايي پراكنده از دانشكده و آموختن‌هايي لذتبخش در كتابخانه مركزي، اثري در ذهنم نمانده است. در واقع، آنچه از دانشگاه تهران به ياد دارم از كتابخانه مركزي است. كتابخانه‌اي كه همواره در نزدم عزيز و بسيار گرامي بوده است. فكر مي‌كنم محبوب‌ترين جاي دانشگاه تهران هم، كتابخانه مركزي آن است. چه در نزد و نظر يكي از دانشجويان آن دانشگاه و چه در ديده و دل استادي بزرگ چون علي‌اصغر حكمت . 
روايت زنده‌ياد ايرج افشار شنيدني است: 
... در سنين آخر عمر كه نزديك نود سال شده بود. يك ساعت بزرگ ديواركوب آورد به دانشگاه تهران وگفت: من مي‌خواهم اين ساعت را به دانشگاه تقديم بكنم تا به برج كتابخانه مركزي دانشگاه نصب شود و دانشجويان و ديگران از زمان اطلاع پيدا بكنند. ما با كمال تشكر، ارمغان او را پذيرفتيم و نصب كرديم. مرحوم حكمت را هر دو، سه ماه يك‌بار مي‌ديدم. به سختي به كتابخانه مي‌آمد. يك‌بار از او پرسيدم: جناب آقاي حكمت، چرا با اين همه زحمت تشريف مي‌آوريد؟ اگر كتابي، چيزي لازم است، تلفن بفرماييد تا بفرستيم. گفت: نه! مي‌آيم ببينم اين ساعت درست كار مي‌كند يا نه. (نادره كاران، تهران، نشر قطره ١٣٨٣، ص ۴٣٨) 

 


      در ماه‌هاي نخست دانشجويي، چشم و گوشم به كلام استادان بود تا مسير «گزيدن و خواندن» را نشانم دهند. اما خيلي زود دريافتم از بيشتر اين استادان بزرگ، آبي از اين لحاظ گرم نمي‌شود. نه اينكه به عمد نمي‌خواستند، بضاعت‌شان بسيار كم بود. همين احوالات آن روزگار دانشكده ادبيات هم سخت اقتضا كرد كه چاره تهي‌مايگي كلاس‌هاي گروه ادبيات فارسي و بطالت عمر بر سر آن كلاس‌ها را در كتابخانه مركزي دانشگاه تهران بجويم
   من كه در عمرم، مدام شيداي كتاب‌هاي ناياب و كمياب بودم، هميشه وسوسه وارد شدن به مخازن كتابخانه مركزي را داشتم. اين مخازن در طبقات فوقاني و در باروي بناي معظم و پرشكوه كتابخانه قرار داشت. هر بار كه از مقابل كتابخانه مي‌گذشتم، محال بود به «برج گنج و بلنداي گنجينه‌ها»ي كتابخانه با حسرت نگاه نكنم. بد نيست بگويم كه همين حس و حسرتم بود كه بعد از سال‌ها، تازه متوجه حس و حال مرحوم جلال آل‌احمد در آغاز داستان گلدسته‌ها و فلك شدم
   كتابخانه مركزي عيارسنج ما دانشجويان در شناخت دقيق‌تر استادان دانشكده نيز بود. استاداني كه به كتابخانه مركزي رفت‌وآمد داشتند و آنان را در تالار نسخ خطي و مراجع و نشريات مي‌ديديم. البته قدر و شأني بسيار داشتند. استاداني هم البته بودند كه آنان را هرگز در كتابخانه مركزي نديديم؛ اما از طنزهاي بسيار تلخ آن است كه در دوران دانشجويي‌ام و نيز بعدها، بعضي از استاداني متاسفانه تصدي رياست كتابخانه مركزي را عهده‌دار شدند كه اگر اين رياست را نمي‌يافتند، محال بود گذارشان به كتابخانه مركزي بيفتد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون