يكي از بدبختيهاي علوم انساني در ايران مساله اشتغال است. در شرايطي كه براي فارغالتحصيلان رشتههاي مهندسي و علوم پايه كار نيست، اوضاع فلسفه و جامعهشناسي و تاريخ و علوم سياسي كه نور علي نور است. به نظر ميرسد در اين ميان وضع اهالي فلسفه به نحو مضاعف خراب باشد. مثلا يك جامعهشناس يا اهل تاريخ يا كارشناس علوم سياسي ممكن است در يك مركز يا نهادي دولتي يا خصوصي به عنوان مشاور يا پژوهشگر يا تحليلگر استخدام شود، اما يك اهل فلسفه جز تدريس و تحقيق در مسائلي انتزاعي چه كار بايد بكند؟ مگر چقدر كرسي دانشگاهي و جايگاه معلمي براي فلسفه خواندهها هست؟ آيا اهل فلسفه فقط بايد براي دل خودشان به دانشگاه بروند و اكثر آنها نبايد اميدي به شغلي متناسب با آموختههايشان داشته باشند؟ در كشورهاي پيشرفته مثل امريكا وضع چطور است؟ آيا شيوه تدريس و آموزش فرق ميكند يا در آنجا هم وضعيت اهل فلسفه درام است؟ آريا مكنت، در ايران و در دانشگاه تهران تحصيلات خود را آغاز كرده و دكترايش را در رشته فلسفه سياسي در امريكا به انجام رسانده و همانجا مشغول به كار است. به بهانه بررسي معضل فلسفهخواندهها در ايران با او درباره وضعيت فلسفه در امريكا گفتوگو كرديم و از او پرسيديم كه در آنجا براي اشتغال اهل فلسفه چه راهكارهايي انديشيدهاند. از دكتر مكنت در ايران كتاب «هيوم، نيچه و ريشههاي غيرعقلاني امر سياسي» با ترجمه علياكبر ناطقي ثابت (نشر قصيده سرا) منتشر شده است.
خيلي ممنون از زماني كه به ما اختصاص داديد. نخست در مورد تحصيلات خودتان به اختصار بفرماييد و اينكه الان در امريكا چه ميكنيد و چقدر با وضعيت فلسفه دانشگاهي آنجا آشنايي داريد؟
من هم از فرصتي كه دراختيارم قرار داديد، سپاسگزارم. در دانشگاه تهران در مقطع كارشناسي علوم سياسي فارغالتحصيل شدم و در حال به پايان رساندن دوره كارشناسي ارشد بودم كه پيش از دفاع از پايان نامه، به امريكا مهاجرت كردم. در اينجا وارد دپارتمان علوم سياسي شدم، ابتدا دو گرايش روابط بينالملل و امريكاشناسي را شروع كردم. بعد از چند جلسه شركت در كلاسها متوجه شدم كه مطالب و نحوه تدريس و روششناسي و نحوه جهانبيني در دانشگاهي كه بودم، يعني دانشگاه عالي كلرمونت با آنچه مدنظر داشتم، متفاوت است، به همين علت تصميم گرفتم دل به دريا بزنم و به گرايش فلسفه سياسي كه همواره به آن علاقهمند بودم و ميخواندم، روي آورم و مستقيما فلسفه سياسي را به عنوان يكي از گرايش هايم قرار بدهم كه خوشبختانه يكي از معدود تصميمهاي خوب زندگيام بود. بنابراين با دو گرايش فلسفه سياسي و امريكاشناسي دوره دكترا را ادامه دادم. اما بعد از يك ترم ديدم كه آنقدر به فلسفه و شاخههاي مختلف آن علاقهمندم كه بهتر است كلا فلسفه بخوانم. البته دير بود براي آنكه وارد دپارتمان فلسفه شوم، بنابراين با كمك همخانه امريكاييام متوجه شدم كه در آييننامه دانشگاهي ذكر شده كه دانشجويان دوره دكترا ميتوانند از دو گرايش، يكي را با دانشكدههاي ديگر بگذرانند. من با دانشكده فلسفه نامهنگاري كردم و توانستم به جاي امريكاشناسي يك فوق ليسانس فلسفه به عنوان گرايش دوم علوم سياسي در نظر بگيرم و در نتيجه، دوره دكتراي ميانرشتهاي در علوم سياسي و فلسفه با گرايش فلسفه سياسي گذراندم. بنابراين من يك پا در دپارتمان علوم سياسي و پاي ديگر در دپارتمان فلسفه داشتم. البته در سال ۲۰۲۳ از دانشكده روابط بينالملل اليوت در دانشگاه جورج واشنگتن مدرك تخصصي سياست بينالملل را نيز دريافت كردم.
در ايران يك جبههبندي مشهور ميان دو جريان يا سنت يا گرايش فلسفي مشهور است، يكي فلسفه قارهاي يا اروپايي و ديگري فلسفه تحليلي يا آنگلوآمريكن. آيا در دانشگاههاي امريكا همينطور است و آيا ميتوان گفت كه فضاي غالب در دانشگاههاي امريكا با آن چيزي است كه ما در ايران به عنوان فلسفه تحليلي يا آنگلوآمريكن ميشناسيم؟
بله. كاملا مشخص است كه در دپارتمانهاي فلسفه گرايش تقريبا صددرصدي به فلسفه تحليلي آنگلوآمريكن مشاهده ميكنيم. در واقع در دپارتمانهاي فلسفه، تا جايي كه تجربه من بوده، مراد از فلسفه بسيار با فلسفه قارهاي فاصله دارد. اين بدان معنا نيست كه اصلا و به هيچوجه من الوجوه در دپارتمانهاي فلسفه، فلسفه قارهاي تدريس نميشود، اما نگاه به فلسفه متفاوت از فلسفه قارهاي است. يعني بايد بتوانيد فلسفه را حتما در كنار مشاهدات تجربي به پيش ببريد. فرض كنيد مثلا شما هگل ميخوانيد و هگل در مورد حركت تاريخي روح در جهان به سمت آزادي تحليل جالب و درجه يكي ارايه ميدهد، اما اگر شما نتوانيد اين بحث را با مشاهدات تجربي و علمي هم خوان كنيد و براي آن شواهدي ارايه كنيد، اين مباحث مورد شك واقع ميشود. البته بايد اضافه كنم كه در تمام دپارتمانهاي فلسفه به صورت سنتي فلسفه كلاسيك تدريس ميشود، يعني همه افلاطون و ارسطو و پيشاسقراطيان را به دقت مورد بررسي قرار ميدهند، زبان يوناني را تدريس ميكنند. يعني يكي از ملزومات مطالعه فلسفه در اكثر يا تمام دپارتمانهاي فلسفه در امريكا، آشنايي با يكي، دو زبان است و يوناني به عنوان زبان پايه تدريس ميشود. من حدود سه ترم يوناني خواندم كه البته زبان بسيار دشواري است و به هيچوجه نميتوانم بگويم در آن دانش زيادي دارم. اما به هر حال هميشه تدريس ميشود و متون كلاسيك متن خواني ميشود. اما به دوره مدرن كه ميرسيم، بيشتر بر فيلسوفاني نظير دكارت و كانت و ويژه هيوم، كه من هم در زمينه انديشههاي او كار ميكنم، تاكيد ميكنند. به هر حال گرايش، گرايش فلسفه تحليلي است. بهتر است اضافه كنم آنچه به عنوان فلسفه قارهاي ميشناسيم در دپارتمانهاي علوم سياسي و در شاخه فلسفه سياسي يا در بعضي از دپارتمانهاي مطالعات فرهنگي مورد توجه قرار ميگيرد يا در دپارتمان ادبيات تطبيقي به طور خاص به پست مدرنها پرداخته ميشود. اما بهطور عمومي، دپارتمانهاي فلسفه نگاه خيلي مثبتي در مجموع به فلسفه قارهاي -نه همه فيلسوفان- ندارند. خصوصا توانستم مشاهده كنم كه نگاهي منفي به فيلسوفاني دارند كه پست مدرن خوانده ميشوند. البته برخي ميگويند فوكو مطالب جالبي ارايه ميدهد، اما دريدا را اكثريت به عنوان فيلسوف قبول ندارند و اين نوع از فلسفهنويسي را در واقع فلسفه نميدانند، چه برسد به اينكه بخواهند راجع به آن بحث كنند. درستي و غلطي اين نگاه بحث ديگري است و من صرفا مشاهداتم را روايت ميكنم. يك مثالي در همين رابطه ميزنم. يك متخصص هايدگر به نام مارك رتال به دانشكده ما آمد، كه الان در آكسفورد است، تا بحثي راجع به هايدگر ارايه دهد. اكثر دانشجويان دپارتمان فلسفه به علاوه يكي، دو استادي كه حضور داشتند، خيلي متوجه مباحث او نشدند. البته هايدگر بسيار پيچيده و سخت است. اما اين دانشجويان و اساتيد اصلا متوجه نميشدند و اين نوع از صحبتها و استدلالها و مفهومسازيها برايشان بسيار غريبه بود. من خوب به ياد دارم كه استادم كه در فلسفه تحليلي صاحبنظر بود، وقتي آن استاد هايدگر شناس درباره مباحث هايدگر صحبت ميكرد، خيلي حالت گم گشتهاي داشت. بنابراين شكافي به اين صورت ديده ميشود، اما فراي اين شكاف بسياري از استادان معتقدند حداقل مباحثي كه در فلسفه قارهاي مطرح ميشود، مثل مباحث اگزيستانسي و معنايي، موضوعات بسيار مهم و بنيادي در فلسفه هستند و من فكر ميكنم فيلسوفاني كه به معناي واقعي كلمه فيلسوف يا خوشفكر هستند، اينگونه جمعبندي ميكنند كه بهتر است ما راجع به مباحث فلسفه قارهاي حتما صحبت كنيم و اين مباحث در برخي جنبهها شايد مهمتر هم باشند. شايد بتوان گفت هرقدر فلسفه قارهاي را با شيوه يا روش تحليلي مطالعه كنيم بهتر باشد.
باتوجه به اينكه هر دو نظام آموزشي را تجربه كرديد، نظر خودتان در اين باره كه در نظام آموزشي ايران چه چيز مغفول است، چيست؟
من فكر ميكنم ما در ايران خيلي كم به فلسفه بريتانيايي اعم از فلسفه انگليسي و اسكاتلندي و ايرلندي ميپردازيم. مخصوصا قرنهاي هجدهم و نوزدهم بريتانيا خيلي جالب بوده و من هنوز دارم ياد ميگيرم و اسمهاي جديد ميشنوم و مباحث مهمي را در زمينه تجربهگرايي و طبيعت انسان مطرح ميكنند و رفت و برگشتهاي جالبي بين آدمها و متفكران مختلفي بوده كه برخي واقعا در ايران ناشناخته باقي ماندند و اسمشان را هم نميدانيم، درحالي كه فيلسوفان بزرگي بودند. البته نسبت به چهرههايي چون هيوم و بركلي و هابز و لاك درجه دو هستند، اما در يك مجموعهاي با هم سوال و جواب ميكردند و به هم پاسخ فلسفي ميدادند. اينها تعدادشان زياد است و اصلا كتابهايي درباره فلسفه بريتانيايي در قرون هفدهم و هجدهم و نوزدهم موجود است و اصلا خودش يك ژانري است. ميتوان به كساني چون توماس ريد، جيمز مككاش، فرانسيس هاچسون، جوزف باتلر و ادوارد گيبون اشاره كرد كه كمتر شناخته شده هستند.
امروز ميدانيم كه فلسفه شاخهها و زيرشاخههاي فراواني دارد و صرفا به فلسفه محض كه در ايران بيشتر شامل مباحث هستيشناسي و معرفتشناسي و ارزششناسي است، خلاصه نميشود و حوزههاي متكثري را مثل فلسفه هنر، فلسفه دين، فلسفه اخلاق، فلسفه سياست، فلسفه علوم اجتماعي، فلسفه علم و... شامل ميشود. البته از حق نگذريم كه در ايران هم بسياري از اين زيرشاخهها در دورههاي كارشناسي ارشد و دكترا مستقل شدهاند، اما در دوره كارشناسي يك رشته بيشتر نداريم به عنوان فلسفه غرب يا فلسفه اسلامي كه عمدتا شامل سه مبحث پيش گفتهاند به انضمام مقادير متنابهي تاريخ فلسفه. شيوه آموزش فلسفه در امريكا چطور است؟
تجربه من در دپارتمان فلسفه اين است كه مباحث اصلي شامل فلسفه علم، معرفتشناسي يا فلسفه ذهن و فلسفه اخلاق ميشوند. البته درباره برخي فيلسوفان كلاسهاي تخصصي ارايه ميشود كه دانشجوياني روي آن فيلسوفان كار ميكنند و با آنها آشنايي بيشتري دارند. اما مثلا در اكثر دپارتمانهاي فلسفه، كمتر در زمينه فلسفه هنر و فلسفه سياسي و علوم اجتماعي تاكيد ميشود يا روند به اين شكل است كه بيشتر روي سه شاخهاي كه ذكر شد (فلسفه علم، فلسفه اخلاق و معرفتشناسي يا فلسفه ذهن) متمركز ميشوند. البته از آنجا كه مدتي است در ايران زندگي نميكنم، شايد در جايگاه درستي براي قضاوت راجع به وضعيت فلسفه در ايران نباشم، اما فكر ميكنم در ايران روي شاخههايي مثل فلسفه ذهن كمتر كار ميشود. الان در برخي از دپارتمانهاي فلسفه، فلسفه ذهن را به صورت ميانرشتهاي با روانشناسي، روانپزشكي، علوم اعصاب و علوم كامپيوتر پيوند ميزنند تا تصوير روشنتري از ذهن و كاركردها و عملكردهاي آن به دست آيد، بنابراين اينها شاخههاي جذاب و راهگشايي براي فهم انسان و جهان است كه در دپارتمانهاي فلسفه روز به روز بر آنها تاكيد بيشتر ميشود.
گفته ميشد در مدارس سنتي و قديمي ما فلسفه را به شيوه متن محور يا با خوانش متون اصلي نزد اساتيد و مفسران درجه يك و به زبان اصلي (عربي) آموزش ميدادند، اما در دانشگاههاي ما مخصوصا در دوره كارشناسي به جاي متن اصلي عمدتا كتابها و درسنامهها و جزوههاي درآمدگونه و ترجمه شده از متون دست دوم (تاليفي يا ترجمه) آموزش داده ميشود و در هر ترم دانشجو با كلياتي درباره يك فيلسوف يا جريان فلسفي يا دوره فلسفي آشنا ميشود. در امريكا چطور است؟
تا جايي كه در دانشگاهها و خصوصا در دپارتمان فلسفه ديدم، تاكيد بر متن اصلي فيلسوف است. يعني مثلا اگر شما ميخواهيد متخصص فلسفه كلاسيك و افلاطون و ارسطو شويد، حتما بايد يوناني را تا حدي كه بتوانيد متن اصلي را با متن ترجمه شده مقايسه كنيد، بدانيد. البته بسيار پيش ميآيد كه آشنايي دانشجو با مثلا زبان آلماني يا يوناني مقدماتي باشد، اما ميتواند با تطبيق دادن چند ترجمه خوب انگليسي كه موجود است، مطلب را تا جايي كه ممكن است، متوجه شود. با توجه به شناختي كه دارم و گهگداري كتابهاي ترجمه شده به فارسي را ميخوانم، فكر ميكنم ما در اين زمينه يك مشكل اصلي داريم. به عنوان نمونه هيوم اگرچه زبانش انگليسي كمي آركاييك و متعلق به قرن هجدهم است، اما ما همچنان يك ترجمه انتقادي از او به فارسي نداريم. چندين ترجمه از آثار او ديدم. البته خيلي خوب است كه به هيوم توجه ميشود، اما ترجمهها هم از نظر نگارشي و مسائل شكلي و هم از نظر محتوايي دقيق نيست. اين مسالهاي است كه هميشه در ايران مورد بحث است. ميدانم استادان زيادي در اين باره بحث كردند. اما بايد به طور جدي به اين مشكل پرداخته شود و يك راهحل قطعي برايش پيدا شود. مثلا هيوم و در مجموع فلسفه قرنهاي هفدهم و هجدهم بريتانيايي برخي مفاهيم خاص دارد كه گاهي اين مفاهيم ممكن است نزديك به هم باشند، اما هر كدام به معناي خاص و متفاوتي دلالت دارند. من در فارسي ميبينم گاهي مترجمي يك مترادف را براي اين واژهها بر ميگزيند و اين تفاوتهاي جزيي را درنظر نميگيرد و درنهايت متن نهايي دقت متن اصلي را ندارد و خواننده دچار برداشتهاي اشتباهي ميشود. بنابراين اگر به بحث خودمان برگردم، در دانشگاههاي امريكا تاكيد بر زبان اصلي و دوري از ترجمه است. اگرچه ترجمههاي انگليسي از متون فلسفي بسيار دقيقتر شده و قابل استفاده است. من در حد خودم به كمك ترجمه دكتر ناطقي سعي كرديم در كتاب نيچه و هيوم، معادلسازي دقيقي از مفاهيم محوري فلسفه هيوم انجام دهيم.
يكي از معضلات علوم انساني بهطور كلي و فلسفه بهطور خاص در ايران گسستگي و فاصلهاي است كه ميان رشتههاي مختلف هست و كمتر به تحقيقات و آموزشهاي ميان رشتهاي توجه ميشود. بهطور خاص مثلا در دانشگاه تهران رشته فلسفه در دانشكده ادبيات است، يعني گسسته از علوم سياسي و علوم اجتماعي و روانشناسي و اقتصاد و... و حتي با همان تاريخ و ادبيات و زبانشناسي هم كه در آن دانشكده است، خيلي ارتباطي ندارد. در امريكا چطور است؟
تا جايي كه من ديدم، در امريكا فلسفه هميشه دپارتمان خاص خودش را داشته و دانشكدهاش با دانشكدههاي ديگر مخلوط نبوده. اگر هم دانشكده فلسفه كوچك باشد، به هر حال مجزا بوده و داراي زيرشاخهها و مراكز علمي پيوسته به خود فلسفه بوده و من كمتر ديدم كه دانشكده يا دپارتمان فلسفه، بخشي از يك دانشكده ديگر باشد. من هم موافقم كه اين مساله كمي عجيب است.
فارغالتحصيل كارشناسي فلسفه در ايران در بهترين حالت كسي است كه آشنايي خوبي نسبت به فيلسوفان و انديشههاي آنها دارد و ميتواند تاريخ فلسفه را خوب تدريس كند و متون فلسفي را بخواند و تفسير كند. به او مهارت ديگري آموزش داده نميشود. آيا در امريكا هم همين طور است؟
براي پاسخ به اين سوال بايد به يك تفاوت عمده در سيستم تحصيلي آموزشي امريكا و ايران اشاره كنم. براي خواندن بعضي رشتهها در امريكا مثل حقوق بايد يك كارشناسي داشته باشيد كه اين كارشناسي حقوق نميتواند باشد، زيرا كارشناسي حقوق نداريم. اولين مدرك حقوق در امريكا پس از كارشناسي قابل ثبتنام است كه
JD يا Juris Doctor ناميده ميشود و البته phD نيست، اما برخي در ايران اين دو را با هم اشتباه ميكنند. بنابراين براي اينكه بخواهيد وارد دپارتمان حقوق شويد، بايد يك ليسانس داشته باشيد و معمولا بسياري از كساني كه در كارشناسي فلسفه يا علوم سياسي ميخوانند، وارد دانشكده حقوق ميشوند. اين باعث ميشود كه كساني ميخواهند حقوق بخوانند، خصوصا دانشجوهاي فلسفه، تفكر انتقادي قوي داشته باشند، بر نوشتن و ادبيات تسلط داشته باشند، نوشتن تحليلي بلد باشند و... اين مهارتها براي وكالت و كارهاي حقوقي بسيار مناسب و خوب است. مسلما اين شرايط را در ايران نداريم و كساني كه در ايران كارشناسي فلسفه ميخوانند، از اين مهارتهاي تفكر انتقادي و نوشتن دقيق نميتوانند جاي ديگري استفاده كنند.
يك زماني در ايران فلسفه خواندهها، دستكم در حرف، خيلي ارج و قرب داشتند و از ميان دانشجويان علوم انساني هم كساني كه درسخوان بودند و اصطلاحا خاص، اگر به رشته حقوق نميرفتند، فلسفه را انتخاب ميكردند. جايگاه فلسفه و فلسفه خواندهها در دانشگاههاي امريكا از سويي و در جامعه كجاست و نگاه عمومي به آنها چطور است؟
در اين زمينه اطلاعات دست اولي ندارم، اما فكر ميكنم جايگاهي كه رشته فلسفه داشته، بسيار كمرنگ شده است، حتي در دانشگاههاي امريكا. من فكر ميكنم اساسا زمانه و عصر ما به گونهاي است كه كلا علوم انساني و تا حدي علوم اجتماعي، كمتر مورد رغبت آدمها و دانشجوها هستند و دپارتمان فلسفه هم به اين جهت كه بسيار سخت است و خواندنش دشوار، شايد نسبت به دپارتمانهاي ديگر علوم انساني كوچكتر شده و كوچكتر هم ميشود. آن نگاهي كه به قول شما قبلا به فلسفه بود، حتي در دانشگاههاي امريكا هم وجود ندارد. اما از سوي ديگر همچنان دپارتمانهاي فلسفهاي را ميبينيد كه بسيار خوب و پركار هستند و كمكهزينههاي تحصيلي و تحقيقي (فاندهاي) خوبي ميگيرند. به عنوان نمونه من در دانشگاه كاليفرنيا در شهر ارواين (UCI)، مسوول آموزش يك مركز فلسفي هستم كه بسيار حمايت خوبي را هم از مراكز علمي و بخشهاي خصوصي براي تحقيق در مسائلي نظير AI (هوش مصنوعي) و فلسفه يا آموزش فلسفه به كودكان و نوجوانان در دبيرستانها و مقاطع پايينتر دريافت ميكند. بنابراين همچنان جاهايي هستند كه كار فلسفي را انجام ميدهند و فاند خوبي را هم دريافت ميكنند.
به اشتغال بپردازيم. در مقدمه به معضل اشتغال فارغالتحصيلان فلسفه در ايران اشاره شد. در امريكا براي رفع اين مشكل چه تمهيداتي انديشيدهاند؟
پيرو پرسش پيشين، اشتغال در امريكا هم بسيار سخت است. يعني وضعيت كار بهطور كلي براي كساني كه phD ميگيرند و مايلند در دانشگاه كار كنند، بسيار دشوار و رقابت بسيار بالاست. اين وضعيت خصوصا براي رشتههايي مثل فلسفه و تاريخ كه ذاتا با يك حرفه عملي در ارتباط نيستند و مباحث انتزاعي را شامل ميشوند، وخيمتر است. به ويژه در فلسفه كه از همه رشتهها انتزاعيتر است و به جز تحقيق و نوشتن و تدريس جايي ندارد، فارغالتحصيلان با مشكل مواجه هستند. دانشگاهها رغبت كمتري به اين نشان ميدهند كه دپارتمان فلسفه خود را گسترش بدهند و پول كمتري را در اين زمينه خرج ميكنند. يكي از دلايل اين است كه دانشجوي كمتري هم متقاضي است. البته برخي از فيلسوفان و استادان دانشگاه معتقدند ممكن است اين روند در آينده تغيير كند و كاملا برگردد و ما با آيندهاي مواجه شويم كه اتفاقا نياز به فلسفه و فلسفي انديشيدن حس شود، فلسفه به اين معنا كه از هر رشته تخصصي علمي بتوانيم سوالهاي معناداري بپرسيم و معرفتشناسي آنها را تجزيه و تحليل كنيم، مانند فلسفه علم و فلسفه ذهن. در مجموع به لحاظ كاري فارغالتحصيلان دكتراي فلسفه در امريكا شرايط خيلي بهتري ندارند، اما به هر حال تعداد دانشگاه و كالجها در امريكا بسيار زياد است و شانس اينكه فرد بتواند در يك جايي از امريكا، در يك كالج كوچك هم كه شده، يك كرسي هيات علمي بگيرد، نه فقط از ايران بلكه فكر ميكنم از كشورهاي اروپايي هم بيشتر است. از اين گذشته، بسياري با مدرك فلسفه در ساير حوزهها مشغول به كار ميشوند، يا چنانچه گفتم، مدرك فلسفه آنها مقدمهاي ميشود براي ادامه تحصيل در رشتههاي ديگر.