• ۱۴۰۳ شنبه ۲۷ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5982 -
  • ۱۴۰۳ شنبه ۲۷ بهمن

نويسنده بزرگ و تندنويس او

مرتضي ميرحسيني

زماني كه پيشنهاد آن كار را پذيرفت، اصلا فكرش را هم نمي‌كرد كه ماجرا تا كجا پيش مي‌رود. همه ‌چيز از اتفاقي ساده در 20 سالگي‌اش شروع شد. مي‌نويسد «در اكتبر 1866، حدود ساعت 7 بعد از ظهر، طبق معمول وارد دبيرستان پسرانه شماره شش شدم كه پ.م. اولفين، معلم تندنويسي، كلاس‌هايش را در آن داير مي‌كرد. درس هنوز شروع نشده بود و منتظر ديركرده‌ها بوديم. سر جاي هميشگي‌ام نشستم و تازه دفترچه‌ام را باز كرده بودم كه اولفين نزد من آمد و كنارم روي نيمكت نشست و گفت: آنا گريگوريونا، ميل داريد كاري تندنويسي بگيريد؟ از من خواسته‌اند تندنويسي پيدا كنم و من فكر كردم شايد شما اين كار را بپذيريد. جواب دادم: با كمال ميل، مدت‌ها بود دلم مي‌خواست بتوانم كار كنم، فقط نمي‌دانم آنقدر تندنويسي مي‌دانم كه از عهده كار برآيم يا نه؟ اولفين به من دل و جرأت داد و گفت فكر نمي‌كند كار مورد نظر سرعتي بيش از آنچه در توان من است لازم داشته باشد.» پس اين پيشنهاد را پذيرفت و روز بعد، براي مصاحبه شغلي به آپارتمان نويسنده - كه به او گفته بودند نامش فئودور ميخاييلوويچ داستايفسكي است- رفت. مي‌نويسد «از مدت‌ها قبل مصمم بودم كه اگر كار تندنويسي در منزل شخصي را پذيرفتم، از همان آغاز رابطه‌ام را با همه كساني كه كم مي‌شناسم بر لحن خشك حرفه‌اي بنا كنم و نگذارم خودماني شوند تا كسي بي‌پروا با من سخن نگويد. فكر مي‌كنم در تمام مدتي كه با فئودور ميخاييلوويچ صحبت مي‌كردم حتي يك بار لبخند بر لب نياوردم و حالت جدي من براي او مطبوع افتاد. بعدها به من گفت كه آگاهي من از آداب معاشرت صحيح او را سخت خوش آمده بود.» در همان نخستين ديدار، داستايفسكي را با همه ويژگي‌هاي متفاوتش تجربه كرد. نويسنده بزرگ - كه آن زمان با رمان «قمارباز» كلنجار مي‌رفت - هم مودب بود و هم صميمي، اما عصبي و آشفته نشان مي‌داد. پشت هم سيگار مي‌كشيد، در اتاق قدم مي‌زد و مدام اسم دختر را فراموش مي‌كرد. حتي گاهي به نظر مي‌رسيد اصلا او را نمي‌بيند و با خودش صحبت مي‌كند. اما درباره كار و برنامه روزانه‌اش توافق كردند. پايش به خانه داستايفسكي باز شد. هر روز، بخشي از رمان را - كه نويسنده تقرير مي‌كرد - مي‌نوشت و لابه‌لاي كار و دقايق استراحت به حرف‌ها و خاطرات نويسنده گوش مي‌كرد. داستان زندان و اعدام ساختگي و تبعيدش به سيبري را شنيد و 45 سال زندگي او را كه پُر بود از رنج و دشواري و بدهكاري و چند ماجراي عاشقانه بدفرجام - با شنيدن خاطراتش - مرور كرد. جذبش شد؛ روزي به داستايفسكي گفت «مي‌تواني با ازدواج دوباره، از نو شروع كني. مطمئن باش براي شما دير نيست.» داستايفسكي پرسيد «چرا خودت ازدواج نكرده‌اي؟» گفت «دو خواستگار دارم كه آدم‌هاي خوبي هستند. اما از صميم قلب دوست‌شان ندارم.» اين گفت‌وگو طولاني‌تر نشد، اما صميميتي متفاوت از قبل ميان‌شان ايجاد كرد. صميميتي كه در هفته‌هاي بعد، در روزهاي منتهي به پايان «قمارباز» بيشتر شد و رابطه ميان آن دو را عميق‌تر كرد. خلاصه كه ماجرا به خواستگاري نويسنده از دختر و جواب مثبت دختر كشيد و اين دو، نيمه فوريه 1867 در جشني كوچك با هم ازدواج كردند. خانواده دختر كه از طبقات پايين جامعه روسيه بودند با خوشحالي داماد را پذيرفتند و به نوشته ادوارد كار «به نظرشان فوق تصور بود كه مردي چنان بزرگ، اين ‌همه فروتن و آقامنش و در عين حال درمانده باشد.» اما خانواده داستايفسكي نه خوشحال بودند و نه عروس را عضو جديد خانواده مي‌ديدند. آنان به اين ازدواج و نيت‌هاي آنا بدبين بودند و تا به آخر باور داشتند كه او به طمع تصاحب ثروت آتي نويسنده - كه نخستين نشانه‌هايش را در موفقيت «قمارباز» ديده بودند - داستايفسكي را فريب داده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون