بازيهاي ساده، اعتيادهاي پيچيده داستان يك شب با Candy Crush
بابك نبي
شب، آرام و بيصدا از پشت پرده پنجره سرك ميكشد. خانه در سكوت فرو رفته و تنها نور آبي گوشي، چهره را روشن كرده است. انگشتها با دقتي وسواسگونه روي صفحه ميلغزند، در جستوجوي هماهنگي رنگها و شكستن آبنباتهاي مجازي. صداي تركيدن شيرين آنها در سكوت شب، آرامشي كودكانه ميبخشد. بازي ساده است؛ قرمز كنار قرمز، آبي كنار آبي. با هر حركت موفق، انفجاري از رنگ و نور به چشمها سلام ميدهد. دستها بيوقفه مشغولند، چشمها خيره به ساختار پيچيدهاي كه با هر مرحله دشوارتر ميشود. ساعتها ميگذرند و كسي نميداند چطور اين لحظههاي كوتاه، كش ميآيند و طولاني ميشوند. اين لذت عجيب از كجا ميآيد؟ شايد از حس پيشرفت در هر سطح جديد. شايد از آن صداهاي رضايتبخش كه به بازيكننده ميگويند: «آفرين، ادامه بده!» يا شايد هم از اين واقعيت كه در جهاني پيچيده و گاه سرد، نظم اين رنگهاي شاد، دنيايي متفاوت ميسازد.
آبنباتهاي مجازي، لحظهاي ذهن را از نگرانيهاي روزمره دور ميكنند. ديگر خبري از جلسات كاري، قبضهاي پرداخت نشده يا مكالمات نيمهكاره نيست. تنها رنگها هستند، صداها و شوقي كودكانه براي فتح مرحلهاي ديگر. اما در پس اين لذت رنگارنگ، سوالي آرام در ذهن جرقه ميزند: چرا اين بازي؟ چرا ساعتها براي آن صرف ميشود؟ شايد پاسخ، همان حس كنترل و پيشبينيپذيري است كه در جهان واقعي كمتر يافت ميشود. اينجا، هر حركت منطقي، پاداشي در پي دارد. دنيايي كه قاعدههايش سادهاند و نتيجهها هميشه منصفانه.
آبنباتها يكي پس از ديگري ميشكنند. چشمان خسته به ساعت نگاه ميكنند؛ نيمهشب گذشته است. گوشي خاموش ميشود، اما در گوشهاي از ذهن، صفحه رنگارنگ همچنان روشن است. خاطره آن انفجارهاي كوچك شيرين تا خواب نيز همراه ميماند.