• ۱۴۰۳ دوشنبه ۶ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5990 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۶ اسفند

آب نبات چوبي

هيلا حبيبي مقدم

روزهاي اول بستري‌اش خيلي بداخلاق بود. پسر ده ساله هشتاد و پنج كيلويي كه با نارسايي كليه آمده بود. ادرار نداشت. فشارخونش از صد و پنجاه پايين‌تر نمي‌آمد و دست‌هايش از بالا تا پايين كبود بود. اولين‌باري كه مي‌خواستم از او رگ بگيرم چون نمي‌توانست راه برود خودم به اتاقش رفتم. با خوش‌اخلاقي سلام كردم. اما او تا من را ديد گفت «اي بابا باز اومدين روي من رگ‌گيري امتحان كنين تا ياد بگيرين؟» جا خوردم. از رفتار مادر كه هيچ تلاشي براي جبران بي‌احترامي پسرش نكرد بيشتر. معلوم بود قرار است اذيت كند. اگر مي‌خواست بد قلقي كند قطعا زورم بهش نمي‌رسيد و بخش هم آنقدر شلوغ بود كه كسي وقت نداشت به من كمك كند. يا بايد با ملايمت با او حرف مي‌زدم يا جدي و محكم. به صورت خودش و مامانش كه نگاه كردم شانسي براي دوستي نديدم. خشك و‌ جدي گفتم «بچه‌جون اگرم بخوام تو رو اذيت كنم وقتشو ندارم، پس هيچي‌نگو، دستتو تكون نده و بذار ازت رگ بگيرم...» و گرفتم. بي‌دردسر هم گرفتم. نه خودش تشكري كرد نه مادرش كه خب اتفاق نادري نبود و توقعي هم نداشتم.
اوضاع خراب بود. اولين برخوردم با مريضي كه مي‌دانستم قرار است حالا حالاها مهمانمان باشد تميز از كار در نيامده بود و دردسر زيادي در پيش بود. روزهاي بعد اما باز تلاش كردم كه به او نزديك شوم. با مهرباني و زبان بچگانه و گاهي منطقي و با زبان آدم بزرگ‌ها با او حرف زدم. يك بار به شوخي بهش گفتم «ببين هر چقدر تو پررويي من از تو پررو ترم و روتو كم مي‌كنم». براي اولين‌بار خنديد و گفت «حالا مي‌بينيم كي حال كي رو مي‌گيره». يك بار ديگر كه رفتم پيشش بهش گفتم «يه خبر خوب دارم، عملت كنسله و مي‌توني غذا بخوري. يه خبر بد هم دارم، زمان ناهار تموم شده». يك عالم ذوق كرد و گفت «اشكال نداره نون و پنير مي‌خورم. اين بهترين خبري بود كه مي‌تونستم بشنوم خاله».
يك روز داشت آبنبات چوبي مي‌خورد. آبنبات را به زور از دستش گرفتم و گفتم «چه معني داره تو‌ آبنبات داشته باشي ولي من نه؟» آب‌نبات را پس گرفت، باز گذاشت در دهانش و هيچ چيز نگفت. امروز رفته بود به بيمارستاني ديگر‌ براي جراحي. عملش باز انجام‌ نشد و‌ بعد از كلي معطلي و گرسنگي كشيدن برگشت بيمارستان خودمان. خودش و مادرش هر دو كلافه و خسته بودند. وقتي مادرش توي راهرو ويلچرش را به سمت اتاق هل مي‌داد گفت «مامان وايسا وايسا» از جيبش يك آب‌نبات چوبي درآورد داد به من و رفت. بله. ما با هم دوست شديم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون