قيصر و مسيح، سالهاي ديوكلسين
مرتضي ميرحسيني
درست نوشتهاند. با آنان اصلا دشمني شخصي نداشت. حتي گاهي اهميتي به آنان نميداد. فقط هر بار كه صحبت از آنان ميشد به نظرش ميرسيد همگيشان در اشتباه هستند و از سنتهاي قديمي منحرف شدهاند. تصميم به آزار و اذيتشان هم نداشت. دستكم در آغاز چنين بود. اما سرانجام جديشان گرفت و از خطري كه احساس ميكرد آنان باعثش هستند، ترسيد. به نوشته آلبر ماله «در بعضي نواحي مانند آسياي صغير عيسويان اكثريت جمعيت را تشكيل ميدادند، در مصر و آفريقا و جنوب ايتاليا، حتي در يونان و جنوب اسپانيا و گل عده بسيار از مسيحيان جاي داشتند، در راس مهمترين ادارات و در ميان حكام ولايات افراد عيسوي متصدي امور بودند، دين مسيح آشكارا توسعه مييافت و حتي در نيكومدي، كليسايي مقابل قصر امپراتور بنا شده بود.» ديوكلسين هم از آن دسته آدمهايي نبود كه باور دارند اعتقادات هر فرد فقط به خودش برميگردد و ميديد ارزشهاي آنهايي كه به مسحيت دلبستهاند با كساني كه همچنان خدايان رومي را ميپرستند - يا اساسا چيزي را نميپرستند - چقدر متفاوت است. به قول ويل دورانت «تمدن مشركان بر شالوده دولت استوار بود و تمدن مسيحي بر شالوده مذهب. براي يك نفر رومي مذهبش بخشي از ساختار و تشريفات حكومت به شمار ميرفت و اوج اخلاق در نظرش ميهنپرستي بود. براي يك نفر مسيحي مذهبش چيزي بود جدا و برتر از جامعه سياسي و برترين حد وفاداري در نظرش نه به قيصر، بلكه به مسيح تعلق داشت.» ديوكلسين همه اين واقعيتها را ميدانست. اما براي مدتي ميل به ستيز و سركوب مسيحيان نداشت. كوشيد امپراتوري را بدون تعقيب و سركوب آنان از نو بسازد و همه چيز را سر جاي اولش برگرداند. نتوانست. اصلاحاتي كه او سعي در انجامشان داشت، جز در ستيز با پيروان دين جديد ممكن نميشدند. با اخراج شماري از مسيحيان از سپاه شروع كرد و بعد - گويا به تحريك گروهي از فرماندهانش - رسما به جانشان افتاد. سال 303 در چنين روزي حكم به تخريب همه كليساها در قلمرو امپراتوري داد و نشر متون مقدس عيسويان را ممنوع كرد. دست ماموران حكومت را نيز براي شكنجه و كشتار مسيحيان باز گذاشت. نويسنده مسيحي قرن سوم و چهارم ميلادي، لاكتانتيوس مينويسد: «روميها نه به كودكان رحم ميكردند نه به زنان و اغلب اوقات، همه را با هم و يكجا ميكشتند. گاهي هم همگيشان را جايي جمع ميكردند و زنده ميسوزاندند. عدهاي ديگر را نيز سنگ به گردن بسته به دريا ميانداختند. قضات به عمد جلسات محاكمه را در معابد رومي برپا و مردم را به اداي مراسم قرباني (به سنت مشركان) مجبور ميكردند. زندانها پر بود از محبوسان و ماموران حكومت فقط به شيوههاي جديدتري براي شكنجه فكر ميكردند.» اما مسيحيان مقاومت كردند و پا پس نكشيدند. ويل دورانت مينويسد: «در تاريخ بشر نمايشي عظيمتر از منظره يك مشت مسيحي نيست كه زير بار ستم و تحقير سلسلهاي از امپراتوران، همه مصيبتها را با سرسختي خشمآلود تحمل كردند؛ به آرامي تكثير شدند، در بحبوحه آنكه دشمنانشان ميخواستند آنها را به آشفتگي و تفرقه بكشانند نظم آفريدند، با سخن به مقابله شمشير و با اميد به مقابله خشونت و ددمنشي رفتند و سرانجام بر قويترين دولتي كه تاريخ به خود ديده است، چيره آمدند. قيصر و مسيح در گود مبارزه رودرروي هم ايستاده بودند و پيروزي از آن مسيح بود.» خود ديوكلسين، حدود دو سال بعد از آن فرمان مشهور، از مقام امپراتوري كنار كشيد و چند سال باقيمانده از عمرش را در خلوت و انزوا به پايان برد.