نگاهي به كتاب «دروازه خورشيد» نوشته الياس خوري
«فلسطين» تنها كلمه نيست
دروازه خورشيد دروازه زندگي است
هوشمند مشايخي
گروه دين و فلسفه| حوزه انديش و فلسفه سالها و بلكه قرنها است كه با مقوله هنر و ادبيات درهم تنيدگي ناگزير و همافزايي داشته است كه شايد در طول تاريخ اين وصلت وثيق، محكمتر نيز شده باشد. در ميان متفكران چه از انواع وطنيشان و چه در سطح جهاني بسياري بوده و هستند كه معتقدند انتقال يا تعليم انديشه از طريق هنر و ادبيات مفيدتر و عميقتر است. در سنت غربي، فيلسوفان قارهاي عموما چنين رويكردي داشتهاند و آثارشان مشحون از ارجاعات به داستانها، نمايشنامهها و رمانها است و حتي برخي از آنها رسما وارد كنشگري فعالتري در اين حوزه شدهاند و خود دست به قلم بردهاند و به خلق نمايشنامه و داستان پرداختهاند؛ داستانهايي كه البته انعكاسدهنده انديشه و تئوري فلسفيشان بوده است. در ميان متفكران ايراني نيز مرحوم دكتر داريوش شايگان چنين سبك و سياقي را بيشتر ميپسنديد و موثرتر ميدانست. مساله فلسطين نيز علاوه بر اينكه به مقولهاي در ساحت انديشه نزد پارهاي از متفكران جهان تبديل شده، ابعاد هنري و ادبي نيز يافته است كه هيچ يك از اين اركان البته فارغ از يكديگر نيستند. از جمله آثاري كه در اين زمينه در قالب داستان منتشر شده است ميتوان به «دروازه خورشيد اشاره» كرد. داستاني كه به مساله فلسطين پرداخته و همزمان داراي لايههايي از مباحث نظري و فكري است. نويسنده يادداشتي كه پيش روي شما قرار دارد تلاش كرده با بياني روايي به معرفي داستان «دروازه خورشيد» بپردازد. داستاني درباره اين «طلسم هفتاد ساله»اي است كه امروز به كابوس بسياري در جهان، به ويژه در منطقه غرب آسيا تبديل شده. رويارويي مقاومي كه «چشم در چشم» با اين اشغالگري مواجه شده است شايد بيش از هر چيز، صداي زندگي باشد.
«بچه گريه ميكرد و زن نان را ميدوخت. نانِ كامل را داد دست بچه و به او گفت ساكت شود بچه نان را نصف كرد و دوباره زد زير گريه. اينجا بود كه مادر پسرش را كشت.» (1)
از اين روايتهاي هولناك در «دروازه خورشيد» زياد ميبينيد. داستانهايي كه عليرغم ظاهر هزار و يكشبيشان كسي را خواب نميكنند. داستانهايي كه تن به تعريف نميدهند. توصيف سردرگمي كلماتي است كه راهي به معنا ندارند، هر كلمه به كلمه ديگري دلالت دارد و همين معنا را ناممكن ميكند. «وقتي كلمه پيدا نميكنيم دروغ ميگوييم آخر كلمهها به چيز مشخصي دلالت نميكنند». معنا در كلمه نميگنجد هرچند معنا در همين كلمات است. معناي همين زندگي، همين شكلي كه در «دروازه خورشيد»، شكل زندگي است. الياس خوري - رماننويس و تحليلگر سياسي اهل لبنان - از خلال كلمات چيزي را بيان ميكند كه بيان نميشود، چيزي كه به بيان در نميآيد اما گفتنش در همين بيانناپذيري است. داستان همين است؛ انگار معنايي در كار نيست. «دروازه خورشيد» از اين نظر بيمعناست. با چيزي در واقعيت تطابق ندارد. بازنمايي چيزي نيست. چيزي را خلق ميكند كه نميشناسيم. «به نظرت ميتوانيم وطنمان را با اين حكايت مبهم بسازيم؟ اصلا چرا بايد بسازيمش...». داستانش را نميشود تعريف كرد. بايد به دوشش كشيد و همه زير و بمها و ضرباهنگ كند و تندش را به جان خريد. به اين سادگيها به نقد تن نميدهد. سرشت خلاقيت همين است در قالبي كه از پيش معين باشد نميگنجد. لازم هم نيست. كلمات خودشان پر ميكشند و پر پيچ و تاب از اين سر به آن سر راه ميگيرند و رويداد روبهرويت بيهيچ تكلفي مينشيند و زل ميزند به همه داستانهايي كه تا اكنون بيخ گوشت زمزمه شده است. درد از خلال كلمات در تنت ميدود. دردي كه پيدا نيست.
دشواري توصيف
توصيف دروازه خورشيد و ظرافتهاي پر پيچ و تابش كار دشواري است. حتما چيزي از دست ميرود. چيزي از كار ميافتد كه فقط با خود داستان كار ميكند، با فرمي كه محتوا را پس ميزند و با محتوايي كه تن به بازي فرم نميدهد. براي فهميدنش بايد با آن مواجه شد. انسجام از پس پريشاني بيرون ميزند. پريشاني داستانهايي كه انگار عمل نميآيند، فقط هستند. فرم داستان الياس خوري همين است. داستان اول ندارد، ادامه است، آرزوي ديريني كه تحقق مييابد. (2) هيچ داستاني اول ندارد. تكهاي از جهان، تكهاي از زمان، هزار تكه از يك زمان و يك تكه از هزار پاره يك مكان. هزار و يكشبي نيست، آدم را نميخواباند. انگار مرگ در تمام لحظهها موج ميزند، در تن ابوابراهيم، در تن تكه تكه شده شمس؛ «شمس براي من نمرده، وقتي جنازه تكهپاره ميشود مرگ خودش را مخفي ميكند. كاش مرده بود ولي نمرد و من نميتوانم زن ديگري را دوست داشته باشم... تو وقتي زنت مُرد مُردي اما من زنم زنم نبود... وقتي مُرد بويش تسخيرم كرد...». اما بوي زندگي از جان تكهپارهها مثل حرارتي تند بيرون ميزند. اين داستاني است كه خليل ميگويد داستان مرگ. اما مرگي كه سخت و پر طنين زندگي ميكند، روي تختي كه به ابديت وصل است. دكتر كه زياد هم دكتر نيست مدام داستان ميگويد. تمام داستانهايي كه از سر محتضر يا به عبارت ديگر از سر فلسطينش گذشته. اين حكايتها روايت ميشوند تا يونس در تاريكي مرگ، محو نشود. از اين منظر دكتر خيلي هم دكتر است، با مرگ مواجه ميشود و نااميدي را پس ميزند. او هنوز به زندگي بدهكار است، به زندگي كردن. براي همين مرگ بوي زندگي ميدهد حتي در تلخترين روايتها. «دروازه خورشيد» دروازه زندگي است اما از گذرگاه مرگ ميگذرد. خوري توده مرگ را در دهان ميگذارد و مثل گوشت زندگي آن را ميجود. آرام و خفيف. بياينكه ولعي از خودش نشان بدهد؛ «گوشت خام را ميجويد و شروع ميكرد به درست كردن مقلوبه. ماهي يكبار وقتي ماشين تداركات ميرسيد مقلوبه ميخورديم و ابو احمد گوشت خيلي زيادي ميگذاشت روي برنجي كه با بادمجان و گل كلم پخته بود. آن وقت همه نيروهاي پايگاه در گوشت انقلاب غوطهور ميشدند.». تنها چيزي كه از فرم داستان به نظر ميآيد همين محتواست. محتوايي كه دست و پنجه فرم را ميگيرد و هر جا كه خواست پهنش ميكند. به همين دليل از فرم داستان و جريانهاي نقد ادبي حرف زدن جرياني را كه زنده و روشن در تن و جان داستان جاري است مختل ميكند.
فلسطين فراتر از كلمات
«آدم كشورش را مثل زبانش به ارث ميبرد. چرا از ميان همه ملتهاي دنيا فقط ماييم كه بايد هر روز وطنمان را اختراع كنيم و اگر نكنيم همهچيز از دست ميرود و وارد خوابي ابدي ميشويم.» درباره محتواي «دروازه خورشيد» ميشود از فلسطين گفت، شايد فقط از فلسطين. فلسطين روح جهاني است كه جسمش را به مرگ مغزي سپرده است. از اين نظر فلسطين زندگي است. همان زندگي نصف و نيمهاي كه روي تخت بيمارستان، عفونتهاي بيماري همه جوارحش را به دندان گرفتهاند. داستان فلسطينِ منجمد 1948و مكرر سالهاي بعد، در سطور اين كتاب از نو خودش را ميزايد، از نو در مقابل چشمهاي هاج و واج خواننده روايت ميشود. چيزي كه شبيه هيچ داستان دست و زبان خوردهاي نيست. جادوي ادبيات تن مرده اين مفهوم مقرر را زندگي ميبخشد. همه كلمات دوباره جان ميگيرند. اشغال، مقاومت، ظلم و آوارگي، ترديد، اردوگاه و كشتار مشكوكند. بر تن رسانه زار ميزنند. از رسانههاي پر طمطراق مثلا آزاد تا همين پست و عكسهاي همسوي خواب گرفته. انگار كلمات به هنگامه حادثه نميرسند. پير و فرتوت و از پا افتادهاند، فقط ناله مرگ سر ميدهند. با لباسهاي اتو كشيده و صورتهاي پر تكلف و شعارهاي بيحال. انگار حتي از كلمه بودن خستهاند. دريغ از جرعهاي زندگي.
چشم در چشم حادثه
«دروازه خورشيد» را كه ورق ورق كني اما نور ظهر روشن و تازه در كلمات نفوذ ميكند. همهچيز جان ميگيرد، حلقه ميزند، به خود ميپيچد و زنده ميشود. از دريچه چشمهاي راوي كه نگاه كني فلسطين رويپاي خود ميايستد و نگاهت ميكند. زندگي با درد و تجربهاي كه درد و تجربه هست اما خود زندگي است. فارغ از مرثيههاي پر تكلف و داستانهاي شل و ول، فلسطين ديگر فقط كلمه نيست. مفهومي است فراسوي مرز و مالهكشي. جان ميگيرد، مثل خياباني كه در هياهويش قدم ميزني. آدمها همين آدمها ميشوند. همين آدمهاي اردوگاه. آدمهايي كه هنوز زندهاند. مبارزه شايد همين باشد. مبارزه شهادت زندهاي است كه زندگي از حرم چشمانش بيرون ميزند. فلسطينِ «دروازه خورشيد» فارغ از همه داستانهاي كهنه و خشك و عبوسي كه شنيدهايم، لااقل براي ما كه اين مفهوم را از پيش برايمان قاب گرفتهاند، ديگرگونه پديدار ميشود. اشغالشده اما زنده، چشم در چشم حادثه. درد شكستن گرده در جانش ميپيچد اما صدايش صداي زندگي است؛ «تن تاريخ ماست آقا، در تنِ متلاشيات به تاريخ نگاه كن و بگو بهتر نيست بلند شوي و مرگ را از خودت بتكاني؟» تصويرهايي كه الياس خوري آفريده است روايت صلب و سخت پيشين را به باد فراموشي ميسپارد و چيزي را در مقابل چشمان زاويهدار ما روشن ميكند كه پيش از اين باور نميكرديم.
طلسم هفتاد ساله
«ميترسم از تاريخ فقط با يك روايت، [من ميگويم دو روايت]، تاريخ دهها روايت دارد. اگر در روايت واحدي منجمد شوي فقط به طرف مرگ هدايت ميكند.» تاريخ و رسانه را كنار بگذاريد همين فلسطين را، همين لبنان را بخوانيد. قهرمان فلسطين بر تخت فراموشي در حال اغماست. جان حكايت در تنش رسوخ ميكند. دكتر هم دكتر نيست، راوي حكايتي است كه در شبهاي بيابان سرزمين مادري جريان دارد. شكسته و زنده. حكايت مردان و زناني كه به مرزهاي تازه تن نميدهند، به هيچ مرزي تن نميدهند. براي باطل كردن اين طلسم هفتادساله بايد از همين مرزها از بند همين مفاهيم خسته و رنجور و بيحال عبور كرد. «دروازه خورشيد» رو به امكانهاي تازه گشوده است، براي برملا كردن حقههاي حاكمان قدرتزده و مصلحتانديشِ خاموشي گرفته، آنها كه فقط اداي بيداري را در ميآورند.
ترجمه يا خلق؟
كاري كه نرگس قنديلزاده با داستان خوري كرده ترجمه نيست همان خلق است. روايت برگرده كلمههاي آشنا مينشيند و محزون و جاري، شوخ و بيتكلف، پر ظرافت و تودرتو پيش ميرود. خوري خود چشم بهراه كلمات است تا به زبان فارسي سخن بگويند و به تعبير خودش به زبان فارسي زندگي كنند. با جاني كه قنديلزاده به آنها بخشيده است. «دروازه خورشيد» دستكم براي خواننده فارسيزبان دو نويسنده دارد خوري و قنديل زاده.
1- همه نقلقولها از کتاب : دروازه خورشید، الیاس خوری، ترجمه نرگس قندیلزاده، نشر نی 1400، هستند.
2- الیاس خوری در داستان به این آرزوی دیرین اشاره می کند. آرزوی نوشتن داستانی بدون اول و آخر.