• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۳ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5995 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۲ اسفند

اسباب‌كشي شاعرانه

مهدي خاكيفيروز

سميه شاعر بود؛ شاعري كه بيش از آنكه با شعرهايش شناخته شود، با اسباب‌كشي‌هاي سالانه‌اش معروف شده بود. او هرگز در خانه‌اي بيش از يك سال دوام نمي‌آورد. صاحبخانه‌ها وقتي موعد تمديد اجاره مي‌رسيد، لبخند تلخي مي‌زدند و بهانه‌اي مي‌آوردند:  «خانم محترم، دخترم تازه عروس شده، اين خونه رو براي جهيزيه‌ش در نظر گرفتم.» «داريم خونه رو مي‌فروشيم، متأسفم.»
«به هر حال، شاعرها درآمد ثابتي ندارن... شما خودتونم كه شاعرين، لابد دركتون بالاست!» و سميه، با همان درك بالايش، هر سال در جست‌وجوي سقفي تازه، كتاب‌هايش را در چمدان‌ها مي‌چيد؛ لباس‌هايش را درون كارتن‌ها مي‌گذاشت و با بغضي پنهان، از خانه‌اي كه به آن دل بسته بود، دل مي‌كند. اما امسال، تصميم گرفت كمي منظم‌تر باشد. زمان اسباب‌كشي كه فرا رسيد، در كنار كتاب‌ها و لباس‌ها، فصول سال را هم بسته‌بندي كرد. چهار جعبه مقوايي برداشت و در هركدام، يك فصل را گذاشت:  در جعبه اول، بهار را پيچيد؛ شكوفه‌هاي نازك، عطر باران اول سال، آواز گنجشك‌ها و آن نسيم‌هاي سبكي كه پرده‌ها را به رقص درمي‌آوردند. در جعبه دوم، تابستان را جا داد؛ خورشيد داغي كه روي پوست سر مي‌خزيد، عطر هندوانه شب‌هاي تيرماه و صداهاي محوي از خيابان‌هاي خالي كه در هرم گرما مي‌سوختند. در جعبه سوم، پاييز را بست؛ برگ‌هاي خشك و نارنجي، هواي خنك و نوستالژيك و عطر غريب خرمالو كه در كوچه‌ها مي‌پيچيد. و در جعبه آخر، زمستان را جا داد؛ دانه‌هاي برف، سكوت سنگين نيمه‌شب‌هاي يخي و بخاري كه وقتي از دهان بيرون مي‌آمد، سرما را شاعرانه مي‌كرد. روي هر جعبه، با دست‌خطي خوش نوشت: بهار، تابستان، پاييز، زمستان. روز اسباب‌كشي فرا رسيد. كارگران آمدند؛ همان‌هايي كه هرسال مامور انتقال شاعر بي‌خانمان به گوشه‌اي ديگر از شهر بودند. سميه مشغول آخرين هماهنگي‌ها بود كه تلفنش زنگ خورد. صاحبخانه جديد بود كه درباره مبلغ وديعه چانه مي‌زد. وقتي تماس تمام شد و برگشت، با صحنه‌اي دهشتناك مواجه شد: برچسب‌هاي روي جعبه‌ها كنده شده بودند و كارگران، آنها را بدون نظم و ترتيب جابه‌جا كرده بودند! وحشت‌زده، يكي از جعبه‌ها را باز كرد. ناگهان از درون آن، دانه‌هاي برف بيرون ريختند و روي فرش ذوب شدند. صداي وزش باد ز مستاني در خانه پيچيد. پرده‌ها لرزيدند و گوشه‌هاي اتاق سفيد شد. 
اما هنوز سرما را حس نكرده بود كه جعبه‌اي ديگر افتاد و موجي از آفتاب داغ بيرون زد! هوا بوي تابستان گرفت. روي شيشه پنجره، رد بخار سرما و شرجي تابستان در هم آميختند. سميه هراسان جعبه ديگري را باز كرد. پاييز مثل موجي از مه و غبار، خودش را روي همه‌چيز پاشيد. برگ‌هاي زرد در اتاق چرخيدند و روي شانه‌هايش ريختند. همزمان، صداي جيرجيرك‌هاي تابستان از يكي ديگر از جعبه‌ها به گوش رسيد. كار از كار گذشته بود. كوچه پر از جمعيت شد. مردم وحشت‌زده به خانه كوچك شاعر نگاه مي‌كردند كه حالا تبديل به آشوبي از فصل‌هاي به‌هم‌ريخته شده بود. همسايه‌ها اعتراض كردند:  «وسط تابستون چرا بر پشت‌بومشون برف مياد؟!» «اين برگ‌هاي زرد رو كي ريخته تو حياط من؟» «بوي بارون پيچيده تو كوچه، اما از آسمون داره آفتاب مي‌تابه.» صاحبخانه جديد كه تازه فهميده بود چه كسي را به خانه‌اش راه داده، همان شب تماس گرفت و با صدايي لرزان گفت: «خانم محترم، شما شاعر باشي يا نباشي، مهم نيست... اما من يه مستأجر مي‌خوام كه حداقل از پنجره‌ش زمستون و تابستون همزمان بيرون نياد! قرارداد فسخه!» و اينگونه شد كه سميه، شاعر بي‌خانمان، باز هم خانه‌اي براي ماندن نداشت. اما اين‌بار، نه به خاطر اجاره‌هاي عقب‌افتاده، نه به خاطر نداشتن شغل ثابت، بلكه به خاطر اينكه با دستان خودش، تقويم جهان را به‌هم ريخته بود!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون