كيكاووس (16)
علي نيكويي
يك روز صبح ابليس بهدور از چشم كاووسشاه تمام ديوان را جمع نمود و در آن انجمن به ياران خويش گفت: در اين دوران از شهرياري كيكاووس، روزگار خوشي بر ما نميگذرد! وقت آن است از ميان شما ديوان يكيتان كه هنرمندتر و آگاهتر از همه است برخيزد و كاووسشاه را از راه يزدانپرستي بدر كند تا اين رنج بر ما تمام شود و فر شاهياش ضايع شود! ديوان كه سخن ابليس بدكار را شنيدند از ترس شاه ايران سرهايشان را بالا نگرفتند؛ اما از ميانشان ديوي برخاست و به ابليس گفت: اين مهم را به من بسپار كه تنها از دست من برآيد! پس ابليس ديوان از آن انجمن بيرون رفتند.
آن ديو دژخيم در ميان خدمتكارانش پسري شايسته و سخنگوي داشت؛ روزي كاووس شاه براي شكار از شهر خارج شد، آن پسرك در مياندشتزار بهپيش كاووسشاه درآمد و بهرسم ادب در پيش شاهنشاه زمين را بوسيد و دستهگلي به شاه پيشكش نمود و به شهريار گفت: با اين شكوه و زيبايي كه شما داريد تنها زمين را شايسته نيست كه حكمرانش باشيد! بايد آسمان نيز زير سايه شهرياريتان باشد! شما كه روي زمين تمام گردنكشان را رام نموديد، اينك يك كار ماند و آن اين است كه بر شاه جهان معلوم گردد مالك خورشيد و ماه كيست و چرخش ايشان به خواست چه كسي جز شما شهريار قدرتمند انجام ميگردد!
كاووس شاه در انديشه فرورفت و دلش بيراه گرديد و پيش خود انديشيد كه خداوندگار در جهان تنها او را گزيده و در پيشگاه خداوندگاري او كسي است و از سروران جهان گرديده و از ياد برد فرمانبردار بزرگ آن است كه همگان زير فرمانش بيچارهاند! پس در فكر شاه درآمد چگونه بدون بالوپر ميتواند بپرد! دانندگان را فراخواند به ايشان دستور داد تا حساب نمايند تا ماه چقدر فاصله است و ستارهشناسش براي او عددي محاسبه نمود و انديشيد به فكر اشتباهش راه پرواز شاه را يافته!
به شهريار راه چاره را گفت و كاووس شاه دستور داد تا چنان كه ستارهشناس تجويز نموده بود، شبهنگام گروهي بروند سوي آشيانه عقابي در سر كوهي و جوجههايش را بربايند و به دربار بياورند؛ سالها آن جوجهعقابها را با گوشت بره و مرغ پروراندند تا آن روز كه آن بچهعقابها بزرگ شدند و چون شير نيرومند گرديدند و هركدام توان بلندكردن يك ميش را از زمين داشتند؛ پس دستور دادند كه از عمود قماري تختي بسازند و هر طرفش نيزهاي دراز گذاشتند و سر هر نيزه ران برهاي آويختند پس از آن عقابها، چهار زورمندشان را گزيدند پايشان را بر هر گوشه تخت بستند و كاووسشاه را بر آن تخت نشاندند؛ چون عقابها ران بره را ديدند از جاي پريدند تا از سر نيزه گوشت را بگيرند و اين اسباب شد تا تخت شاهنشاه از روي زمين بلند شود و شاه به پرواز درآمد و تا فلك رسيد، مردمان كه نظارهگر اين منظر بودند گفتند كه شهريار به آسمانها درآمده تا با تيروكمان به جنگ آسماننشينان شتابد! چيزي نمانده بود تا تخت كاووس شاه به آستان پرواز فرشتهها برسد كه عقابها را نيرو نماند و پرهايشان را بستند و پادشاه از آسمان بر زمين نگونسار شد و در بيشه شيرچين در آمل به زمين افتاد! خداوندگار جانش را نگرفت و زنده ماند كه چون مقدر بود كارهاي دگري نيز بكند كه از آن كارها پديدآوردن فرزندي بهنام سياوش بود؛ پس بايد زنده ميماند. چون شاه خوار و پست از آسمان بر زمين افتاد از درد بر خود ميپيچيد و از كار خويش پشيمان شد و در آن بيشه با تني زخمي و كوفته با حالي خوار به درگاه خدا به نيايش افتاد و از گناه خود پوزش خواست. سپاهيان به دنبال كاووسشاه بودند تا بيابندش كه اخباري از محل افتادن شاه به رستم و گيو و طوس رسيد و ايشان به لشكري بزرگ به آنسوي شتافتند؛ در راه گودرز گه پهلواني موي سپيد بود به رستم گفت: از روزي كه از شير مادر گرفته شدم بسيار پادشاهان را پهلوان بودم، چون كاووس در جهان بيخردتر و بيدانشتر نديدم! پس از پيچوخمهاي بسيار پهلوانان بر كاووس رسيدند، او را خسته و افتاده بر زمين ديدند؛ گودرز به او گفت: اين سومين بار است كه خودت را در رنجهاي بزرگ انداختي! از اين همه تجربه نميخواهي درس بگيري؟! اول بار سپاه ايران را به مازندران كشيدي و چه سختيها در آن رسيد بار دوم در ميدان جنگ مهمان دشمن شدي و آن شد كه ياد داري، گفتيم پادشاه جوان و خام است اكنون كه ديگر پير شدهاي نميخواهي دانا شوي؟! در سراسر زمين جنگ و گردنكشي كردي اكنون نوبت نبرد با آسمانيان بود؟! اي شاه، همان كار را بكن كه شاهان بيداردل كردند، در پيشگاه پاك خداوند بنده باش و بندگي پيشه كن. شاه به او گفت: اي پهلوان، سخنان تو راست است و گلايهاي به پندهاي تو نيست.
پس كاووسشاه را برداشتند و بر تختي نهادندش در حالي كه از پشيماني و درد در خود ميپيچيد به كاخ باز آوردندش. كاووس چهل روز در كاخ بر روي تخت شاهي ننشست و راه رفت و اشك ريخت و از جهانآفرين پوزش خواست؛ از شرمساري سپاهيان و مردمان پاي بيرون نمينهاد و شب و روز صورت به خاك ميماليد و پوزش از ايزد پاك ميخواست پس از چندي مهر ايزدي بر كاووسشاه فرود آمد و خداوندگار گستاخي او را ببخشيد پس شاهنشاه ايران داد و دهشي نو در جهان گذاشت كه بيشتر از پيش نزد بزرگان جايگاه يافت. دوباره نام كاووسشاه در جهان به بزرگي پيچيد و از هر كشوري مهتري نزد شاهنشاه ايران درآمد براي دادن پيشكش و اطاعت نمودنش؛ بهدرستي گفتهاند اگر پادشاهي دادگر باشد ديگر ستم ديدهاي وجود نخواهد داشت تا فريادرس لازمش آيد. اينك كه اين داستان سرآمد پس داستان رزم رستم را بازگو خواهم كرد.